آذر

 

ابتدای صبح میخواستم بروم دانشگاه. برای انتخاب واحد. راستش کمی هم عجله داشتم ببینم مشروط هستم یا نه. اما این ترم را خوب پاس کرده ام. به هر حال این دل نگرانی را دادم دست باد. باد رفت و رفت و تمامی نگرانی هایم را از دوشش انداخت در یک جای دور. صدای «تالاپ» اش ، خوشحالم کرد.

با خودم گفتم : بابا باغی واجب تره. دانشگاه اصلی انسان ها اونجاست😊
کفشم را پاشنه کشیدم و سوار بر مرکب آژانس ، خانه را ترک کردم .
👇
حواسم اصلا به این نبود که برایشان کادویی ، هدیه ای ببرم. اصلا حواسم به این چیزها نبود. نیمه ی راه بودم که یادم افتاد. اما در جاده ی سوت و کور که فقط برف بود و برف و کوه هایی سفید پوش که از دوردورها ، خودنمائی می کردند ، و گاه و بیگاه سروکله ی سگی از دور دورا پیدایش می شد از کجا میشد هدیه تهیه کرد؟
احساس خجالت کردم. می رفتم دیدن افرادی که در جهان برایشان گرامیداشت می گرفتند ، منم با دست خالی و چشم و دلی پر از اشک.

لااقل دسته گلی ؟!
اگر پدرم زنده بود ، حتما سرزنشم می کرد و با افسوس سری تکان می داد و می گفت :

حیف به من که شماها شدید بچه های من …. از تو بعیده ایگیت!
شروع کردم به توجیه تراشی برای خودم.
حالا یک احوالپرسی که تشریفات لازم ندارد. میگویم :

آمدم احوالپرسی..👇اینطوری بهتره !

از پیچاپیچ جاده که منتهی به باباباغی می شد،گذشتیم. آفتاب کم جان بر برف و یخ ها تابیده بود و چشمم را میزد.حتی مگسی پر نمی زد. فکر می کردم الان که در کانال های روشنفکری ، جار زده اند روز جهانی فلان و فلان است ، همه ی این روشن اندیشان و انسان دوستان و نوع پرستان ، با دست های پر و گلهایی زیبا و خطوط عمیق لبخند، آنجا حضور معنوی و عرفانی ! دارند.
با خودم گفتم : بازم قضاوت زود کردی ها و از ماشین پیاده شدم.
راننده گفت :

رفت و برگشت کمی هزینه اش بالاست.اما حواسم هست. نیم ساعت قبلش زنگ بزنید تا خودم را برسانم.
شماره را یادداشت کردم. اما تا مطمئن نشد که اون جا منو راه می دهند یا نه ، نرفت.
کنار درب ورودی ، مردی میانسال که عینک دودی ایی به چشم زده بود ، قدم میزد. پالتوی تیره رنگی پوشیده بود.

گفتم : من نابلدم. میشه راهنمایی ام کنید؟
گفت: برای چی آ مدی اینجا؟ و بدون این که منتظر پاسخ من باشد، مردی قوی هیکل را صدا زد .
: ریاستِ اینجاست .
گفتم :

امروز روز جهانی این افراد ، این پدران مادران خواهران و بچه های عزیز است.
گفت : چوخ چوخ خوش گلمیسیز . و موقرانه لبخند زد. من و سپرد به پیرمرد کنار درب.
: همه جا را نشانش بده .
با هم راه افتادیم. هنوز مسافتی نرفته بودیم که پیرمردی جلویم را گرفت . همان شکل و هیبت مردمان انجا را داشت.

گفتم :  پدر چند سال هست اینجایی ؟ گفت خیلی ساله .  اگر زنم اینجا نبود تا حالا مثل خیلی ها منم مرده بودم. هشتاد نود ساله نشان می داد. سروصورتش و انگشتان کوتاهش ، همان بود که در « خانه سیاه است»  دیده بودم.

گفتم :  پدرجان آ مدم احوالتان را جویا شوم. بلافاصله گفت :  اینجا به من دستگاه نمی دهند .  برایم بیاور!

گفتم : چه دستگاهی ؟

همراهم گفت : قند داره برای اون میخواد …

گفتم باشه پدر.  دفعه بعد که آ مدم حتما برات تهیه می کنم   با ناباوری خندید.

همراهم ،  از شرایط بدشان و بی توجهی ها حرف زد. برف ها زیر پایم قرچ قرچ صدا می دادند. حرف پیرمرد را به سختی می شنیدم.
گفت : بیا این ور. روی خاک ها.
خاک ها خیس بودند و کفش هایم توی گل فرو رفت. حین رفتن در مسیری که برایم نامشخص بود ، با زنان جذامی بیمار که بهبود یافته اند حرف دل زدیم. خانمی از کنار خانه ی کهلیک خالا رد می شد. گفت سی چهل سال است پرستار اینجا هستم منو بیمه نمی کنند.  هر روز سی هزار تومن ، روزمزدم. و در دستش کاسه ای خالی بود. رفت طرف آ شپزخانه.

نوبار خالا و کهلیه خالا از درد بی وقفه ی پاهایشان شکایت می کردند.

در زیر گرما و نور آ فتاب نشسته بودند و خود درمانی می کردند !

نوبار خالا گفت خیلی خوش آ مدی.  و دختری را که در حیاط بی دیوار خانه پیشش بود برایم معرفی کرد.  سارا را.  سارا ، خوشگل و سالم و بیست ساله.  معلمی در شهر تبریز. با حقوقی چندرغاز.   اسم خواهر دیگرش را گفت اما نشنیدم .  واقعا زیبا باید می بود.  چون سارا گفت هم از من سالم تره هم خوشگل تر.  نوبار خالا می خندید.   اما مگر می شد غم پنجاه سال ماندن در آ سایشگاه جذامیان را در وجودش نشان ندهد ؟

می گفت هفته ای یک کیلو برنج و یک کیلو و سیصد گوشت می دهند.   تازه ، اونم اگر بدهند. سارا گفت اغلب خودمان از شهر می خریم.

گفتم : مگه بیرون راهتان میدند ؟

گفت : اون هایی که سالم اند ، بیشتر شان در بیرون اینجا برای خودشان کارو کسبی دارند و اگر دلشان بخواهد و با رضایت خاطر خودشان برایمان این چیزها را می آ ورند.

نوبار خالا از یک چیز بیشتر دلگیر بود. می گفت از بیمارستان رازی تبریز، هر چی دیوانه بدحالی  است میارند اینجا و بستری می کنند. با دستش اشاره به ساختمان بزرگی کرد.

گفت : قبلا اون جا ، مدرسه بود و هر موقع جشنی عروسی ایی ، عذایی داشتیم می انداختیم اونجا.  الان شده دلی خانا.  اعصابمان را بدتر از که هست ، کرده اند… نوه اش اون جا را ترک کرد.  خنده به چهره داشت و در نگاهش بی اعتمادی ……

البته با ما کاری ندارند بنده خداها. اما وجودشان در آ نجا از جذام برای ما دلخراش تر شده است. در همین حین آ مبولانسی از آ نجا رد شد و به سمت ساختمان رفت.

با خودم گفتم عجب جایی !

الله وردی گفت : بیا هنوز کار داریم.  و اضافه کرد : یک چشمم را از حدقه در آورده اند و چشم مصنوعی گذاشته اند. و عینکش را در آ ورد و چشمش را نشانم داد.
چشم مصنوعی اش ، بزرگتر از اون یکی چشمش بود.
گفتم : حتما باید در می آوردند ؟
گفت : اره. و الا اون چشمم هم از بین می رفت. ناراحتی شدیدی را در درونم حس کردم. زود عینکش را به چشم زد. بعدا فهمیدم اسمش آلله وردی است. البته چندین بار پرسیده بودم اما گاهی می گفتم خداوردی هست یا تاری وردی. خلاصه تا اسمش در ذهنم جا بیفتد، جاهایی را مشاهده کردم که مانع می شدند اسم پیرمرد را خوب به خاطر بسپارم.

گفت : الان وقت ناهار است و ما هم آلونکی داریم . مهمان مایی!
گفتم :

زیاد مزاحم نمیشم. میخواهم همین دوروبر ها با افراد ساکن اینجا حرف بزنم و تبریکات خودم را به گوششان برسانم. اما تو دلم گفتم :
تبریک گفتن من چه دردی از حال و احوال آ نها درمان می کند؟
دیگر قید تبریک را زدم. اون جا کلمه ی تبریک ، اصلا بی معنا بود. مثل تحقیرکردن بود . انگار به بیماری سر می زنی و روز جهانی سلامت را با کف زدنی طولانی که سرش را می برد ، تبریک عرض می کنی.
واژه های زیبا در آ ن محیط ، گریخته بودند. همه جا سکوت دردآلودی داشت. کلبه ها در کنار هم نبودند. مثل خانه های دهات شمال که پراکنده پراکنده هستند ، دور از هم اند. اما با این تفاوت که اینجا اصلا از سبزی و صدای پرنده ها خبری نبود.
کلاغی از بالای سر ما پر زد و روی درخت خشکیده ی لاغری نشست.
فیلم هیچکاک مقابل چشمم آمد. آنجا که از هر سوراخ سنبه ، هزار کلاغ هجوم می آورند. چشمم را برای لحظه ای بستم. باز که کردم ، کلاغ پریده بود.
وادی رحمت ، پیش اش ، بهشت بود. با خودم گفتم :

چه خوب است نمایشگاهی اینجا بذارم. بیایند و تماشا کنند. و شاهد هنرنمایی !!! من در این چند سال اخیر باشند!!!
آلله وردی با چشم مصنوعی اش و اون یکی چشمش ، فکر نکنم هیچ تمایلی به دیدن آ ثاری داشته باشد که چندان هم چشم نواز نیستند.
یاد تابلوی میوه های جذامی ام افتادم و فروغ که در گوشه ی بوم ، با نگاه بی فروغش به سیب های کرم زده ، زل زده بود. چشم فروغ هم از حدقه در آ مده بود.
از مقابل خانه ی پدری الله وردی رد شدیم

 

 

و سلیقه ای که در وجود بیرونی خانه موج میزد ، من را متحیر کرد. با مسیری که به طرف چپ منتهی می شد ، خانه ای نمایان شد.
الله وردی گفت: اینم خانه ی درویشی من. و زنش را صدا زد. کفش هایم را روی موکت آبی رنگی درآوردم و وارد خانه شدم.

 


قبل از این که وارد اتاق بشوم ، حمام و دستشویی را نشانم داد. سقف شان ، در حال فروریختن بود.

 

گچ ها از سقف آویزان بودند. اما همه جا ، کاشی ها و موزاییک ها، دسته ی گل بودند. نظم خانه شان ، ازبی نظمی ایی که انتظار داشتم ، من را شگفت زده کرد. همسرش با خجالت دم پاهایی اش را در آ ورد و گفت روی موزاییک ها پابرهنه راه نرو. نمی خواستم بیشتر نگاه کنم. وقتی دیدم لیف و حوله ی شخصی شان به دیوار حمام است. به نظرم کار ناپسندی بود.

داخل اتاق شدیم.  آفتاب روی فرش تابیده و قرمزی کدر فرش را روشنی بخشیده بود . مادر خانه ، برایم چائی آ ورد و با یک قندان پر از قند، روی میز گذاشت. در چشمهایش ، دلواپسی بود.

 

 

من را غریبه می دید. تا چائی را نخوردم ، این حالت در چهره ی غمگینش زائل نشد. سیبی قرمز پوست کندم. و منتظر شدم تا دخترشان را ببینم.

 

مادر گفت ، خوابه !

آ غا الله وردی خجالت می کشید که دخترش چرا نمی آ ید. تو دلم گفتم باید فضا را عوض کنم.   مثل خانه ی خودم که با بچه ها حرف می زدم ! و دعوا می کردم ،  بلند بلند داد زدم:

دختر پاشو بیا. نیایی با دمپایی آمدم ها. مثلا مهمانم ها !
مدتی گذشت. خبری نشد. مادر اصرار به آ وردن چائی دیگر داشت.
گفتم نه. داروی فشار خون می خورم. باید تا شب بمونم دستشویی شما. و خندیدیم. داروها را از کیفم درآ وردم.👇و آ رامبخشی را با آ ب دهان قورت دادم.

حدود نیم ساعت دیگر ، دخترشان آ مد. وای خدایا چه می دیدم ؟ کم مونده بود با دستهایم ، چشمهایم را بمالم.  من اولش فکر کردم دخترشان ده ، دوازده ساله هست اما خدایا چی می دیدم ؟ شاید باور نکنید.   فیلم تصویری « چه » را دیده اید ؟ دختری دنبال چه و دربدر در خرابی ایی که حاصل جنگ های چریکی آ ن زمان است ، با بچه ای خردسال دربغل و تفنگ چه گوارا بر دوش ……….

دختر الله وردی ، با دختر توی فیلم ،مو نمی زد.  خجالت کشیدم که در غیابش داد زدم با دمپایی میام ها …… تحصیلکرده ، بلند نظر و مغرور.

آمد درست در پهلوی راستم نشست. خودمو بهش چسباندم. حس کردم دختر خودم است.  دستهایش ، عین دستهای سفید برفی بود.  میخواستم دستش را تو دستم بفشارم و بگویم منو مثل مادرش بداند. ماه بود. بعدا بهم گفت چرا نمی خواسته بیاید پیش من و منو ببیند.

همین موقع که با صنم گرم گفتگو بودیم ، گوشیم زنگ زد.  برادرم بود. داد زد اینها چیه برام هی اس می کنی ؟ و وقتی می پرسم چیه اینها ؟میگی بعدا میگم ؟

خندیدم و گفتم آ مدم باباباغی.   مهمان اینها هستم.  اسامی که می بینی صرفا یادداشت است. جایی پیدا نکردم یادداشت کنم برات اس کردم.  که بعدا یادم بیفته.  با عصبانیت گوشی را قطع کرد. با خنده گفتم برادرمه.  سلام رساندند.

بعدا به قسمت پیام ها نگاهی سرسری انداختم.  نوشته بودم : محمد پورقربان . قندگیری. همون پدر پیر که دستگاه قند می خواست.  بعدا زیرش پیام برادرم آ مده بود که این چیه ؟ بهش جواب دادم و نوشتم : بعدا میگم.

بعدا این ها را فرستاده بودم : نوبر اکبری

آ لله وردی حسینیان و کهلیک خانم و نوه هایش سارا و …… برادرم داد می زد با هزار فکری که درگیرم ، اعصابم را با این نوشته هات ، به هم زدی.  اَه …. و گوشی را قطع کرد. عادت داشت !

این بار همسرم زنگ زد.  گفت کجایی نمیای ؟

گفتم هنوز جایم را تازه گرم کرده ام.  همه شان سلام دارند.  گفت سلام های منم برسان.  بهش گفتم غذا حاضره.  فقط گرم کنند.

می شنیدم که مادر صنم دارد توی قابلمه برنج می ریزد.  حتی حدس می زدم با پیمانه ای این کار را می کند.  از همون اتاق گفتم من ناهار نمی خورم ها.  صبحانه را دیر خورده ام.  هنوز حرف نوبار خالا تو گوشم بود که برنج را جیره ای می دهند.  نام برنج برایم در آ ن ناحیه ، غمبار شد.  شد معادل جیره.  شد معادل فقر.  شد معادل قارو قور شکم های گرسنه که با ترس ، برنج را با نان جیره ای ،  لقمه می گرفتند.  البته اینها دستشان به دهنشان می رسید.  از سرووضع خانه شان مشخص بود.  با اینحال راه گلویم بسته شده بود.  گفتم دفعه بعد حتما میام ناهار.

راننده آ ژانس آ مده بود.  از قسمت ریاست و بازرسی زنگ زدند که متتظر است.  از همه شان خداحافظی کردم و روی هم را بوسیدیم. دلم می خواست جدا نشوم.  گفتم عجب جایی است که وقتی دلتنگی بیایی از آ دم هایی که نقاب زده اند ، بزنی بین این آ دمها با دلهای مهربان.

عرق کرده بودم.  خانه شان گرم بود و من با کاپشنم داشتم می پختم. بلوزی که صفیه بهم داده بود. ، در اثر ضخامتش و آ ب عرق ، بدنم را می خاراند.  گفتم ببینمش حسابشو برسم.  این چیه داده به من ؟

دایی آلله وردی گفت خودم تا دم آ سایشکاه می رسانمت.  و پابه پایم آ مد.  نگاهی به ساختمان بزرگ کردم.  تصاویر آ دمهایی که ون گوگ در نقاشی از یک زندان کشیده بود ، در ذهنم تداعی شد.

 

پشت دیوارهای همون ساختمان ، آ دمها برایم زنده می شدند.  دیوارها مانع نبودند ناراحت نباشم.  اتفاقا دیوار ، فضایش را غمگین تر از داخل اش ، نمایش می داد. مثل فیلمی که همه ی بازیگرانش ، نامرئی بودند. و در روی سفیدی دیوار ، اشباح شان ، سردر گریبان ، از ترس خوره ها ، داد می زدند.  فریاد می زدند.

به دایی الله وردی گفتم سری به بیمارستان هم می زنم.  گفت تماشای چندانی ندارند.  گفتم میخوام احوالشان را جویا شوم.  من که شرمنده ام هیچی نیاوردم.  گفت آ خه دختر راننده منتظرته .  وارد سالن بیمارستان شدیم.

صدای ناله ها مثل سوزن فرو رفت تو گوش هایم و از آ نجا مسیرش را به طرف قلبم کج کرد. در سالن رفت و آ مد کم بود.  پیرمردی با لبخند در جلویم ظاهر شد.  صدای ناله های خفیف نمی گذاشت لبخندش را معنا کنم. کریدور دراز بیمارستان ، بوی مرگ و بتادین میداد. مرگی که با آ نتی بیوتیک ها ،  ترورش کرده بودند.

 

به تک تک اتاق ها وارد شدم.  پیرمردی نیم خیز شد و با خوشحالی شیرینی خواست.  گفتم پدر این بار شرمنده ام.  دفعه ی بعد که آ مدم ! حتما ….  در نگاهش نومیدی موج زد.  دراز کشید.

 

 

دیگری پاهای بریده اش از تخت آ ویزان بود. پتو را رویش کشیده بود و زار زار می نالید.  گفتم آمدم ببینمتان.   اعتراض کرد. نمی خواست. خودمو یک لحظه شازده کوچولوی سیاره ای دیگر ، تصور کردم.  انگار از یک کره به کره ی دیکری قدم گذاشته بودم.   سرم گیج می رفت. دایی الله وردی گفت دیگه بسه.   دیدن ندارند.  و به زور منو از دیدن اتاق های بعدی منع کرد.

بعدا دخترش گفت که اینها که وضعشان تا این حد خرابه به خاطر تزریق و درمان داروی ضد جذام است که باعث شده پیشرفت جذامشان از بین بره ، اما کبدشان از کار افتاده و با همون درد و رنج هپاتیت ث می میرند ..

بچه هایی که از چنین انسان هایی متولد می شوند همه سالم اند و تا سالیان سال کنار پدر مادر بیمارشان می مانند.   برای کار به شهر می روند و دوباره به خطه و زادگاه خودشان برمی گردند.  و حتی صاحب بچه هایی زیبا و سالم می شوند.  این ها را دایی الله وردی هم برایم گفته بود .

پسر بچه ی ده ساله ای از حاشیه برف ها رد می شد. جلوتر از ما بود.  گفتم اغا پسر   بایست عکستو بندازم. فرار کرد.  دستش یک تفنگ اسباب بازی کلت سیاه بود.

راننده دورتر از محوطه ماشین را نگه داشته بود. با دایی الله وردی خداحافظی کردم و از ریاست و حراست بخاطر خوشحالی شان از رفتن من به ملاقات انسانهایی دردمند که فقط از انسان ها ی بیرون توقع محبت و روشن نگری دارند ، تشکر نمودم.  دایی الله وردی منو به امان خدا سپرد. و رفت ………

 

در مسیر جاده ، اصلا حواسم به جاده نبود.  بیشتر به فکر گلی بودم که در مرداب روییده و با رنگ زیبایش ، نگرشی دیگر از آ ن محیط غمبار به نگاه من داده بود. حیات در آ نجا ادامه داشت. و من مصمم شدم دوباره برگردم و دوباره بهشان زحمت بدهم. تنم می خارید. و به صفیه اگر می گفتم باهاش نرفتم و تنها رفتم ، حتما می گفت :

پیستیهلی. چرا منو با خودت نبردی بلوزمو بردی ؟!

حین طی مسافت این شعر یادم می افتاد :

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت