آذر

از خودش داشت ترانه ای می خواند و بسیار جوان شده بود … شاید حدود سی ساله نشان می داد .مادر شوهرم صدای اصلا خوبی ندارد … به دیوار تکیه داده و می خواند و به من نگاهی برای تایید می اندازد ، فکر می کنم که چطور بهش بگویم که نخواند و سر و گوشم را نبرد . از پشت سرش و از سیاهی و سفیدی چند تکه از موهایش عنکبوتی بزرگ بیرون می زند و با پاهای سیاه چندش اور خودش را به گوشه سقف می رساند . گوشهایم دیگر هیچ صدایی جز تپش قلبم نمی شنود . خانه همان خانه قدیمی سال ٦٠ است و دکور اتاق که از فیبر درست شده است و پشت ان فضایی خالی که به جاسازی جزوه ها و برخی کتب ممنوعه اختصاص داده شده بود . عنکبوت دکور را دور می زند و در وسط ان می ایستد و پاهایش را به علامت ضربه به ان می زند . انگار می خواهد از بودن یا نبودن چیزهایی در پشت ان مطمین بشود . من هنوز نمی دانم چیزهایی هست یا نیست اما حتی ان فضای خالی هم که هیچ چیز ی ندارد برایم ترسناک می شود . عنکبوت دارد برایم نمایش می دهد و من در فکر جان خودم نیستم ، در فکر این هستم که چطور از بین اش ببرم . اتاق که بعدها به مطبخ ، تبدیل شد ، پر از برنج و روغن و حبوبات و چایی و ملزومات یک زندگی فورمالیته هست . نامادری ام نیست و مادر شوهرم هم یکهویی غیبش زد . هر چه بهش گفتم اون عنکبوت را نمی بینی ؟ تمام حواسش فقط به خواندن ترانه ای از خودش بود . تسبیح و نماز را در خواب من ، فراموش کرده بود ( در همین حین که اینها را می نویسم زلزله ای امد و همه مان از طبقه بالا ی خانه فعلی مان به حیاط دویدیم . … درست ساعت هشت و ده دقیقه … به این علت در نوشتنم ، وقفه ای پیش امد . )

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۳/۲۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت