آذر

 

 

صبح که بیدار شدم ، ببخشید حقیقتش اینه که خودم بیدار نشدم ، دخترم بیدارم کرد بروم نان تازه بگیرم. بیدار نمیتوانستم بشوم.
گفت :مامان مامان مامان مرده ای؟
گفتم ها ، چیه ؟
گفت میرم سر کار. نان میخوام. چشماتو وا کن. به زور بیدار شدم. داروها ی خواب تا ظهر اثراتش نمی رود که. دخترم که رفت از آ ب نیمه گرم سماور برای خودم لیوانی پر کردم و مقدار کمی به اندازه عدس تویش پودر دارچین ریختم. دیروز جایی خواندم که درمان تمامی این بیماری هایی که طی چهار دهه گرفته ام ، دست دارچین بوده است. و حتی می شود لب های نازک را با مالیدن پودر دارچین برجسته! کرد و من چقدر این همه سال فقر فرهنگی داشته ام که از معجزه طبیعت بیخبر بودم و از عالم طبابت ، کیسه کیسه دارو میخوردم ، زجر می کشیدم و کارم فقط خوابیدن و خوابیدن و چرت زدن بود.
دارچین کم کم اثرش را می کند.
لبهایم را در آینه نگاه می کنم . یک ورش برجسته شده و این ور نازکش پر از التهاب !
نور از چشمانم میتراود و روشنی صبحی که هیچوقت ندیده بودم ، برایم عجیب می نماید.
از پنجره که به خیابان نگاه می کنم ، همه جا را با لامپ های رنگی تزیین کرده و از بلندگو صدای مارش بلند است.

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۴ساعت ۰۸:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت