آذر

داستان : پاک تر از برف !

این دو سه روز ، از آسمان حسابی برف باریده و درسراسر حیاط فرشی ساده و سفید گسترده شده است . از طبقه دوم که خانه ی ما هست ، حیاط را کاغذی سفید و بدون هیچ نوشته ای ، دلگیر و ملال آ ور فرض می کنم . باید یک کاری در این زمینه ی ساکت و رنگ پریده و بیمار ، انجام بدهم. در یک گوشه ی حیاط ، تختخواب آ غاجان را به دیوار تکیه داده ایم. آغاجان روی این تخت ، جان داد. دستش یکهو در دست من ، سرد سرد شد و ساکت شد. داد زدم : ای وای ، رفت ، رفت. و ضجه زدم. دستهایم یخ بست. دستهایش را ول نمی کردم. صورت رنگ پریده اش را نوازش می کردم. چشم هایش را باز نمی کرد. گفتم سرم درد می کنه ، پاشو. پاشو حالم را بپرس. گفتم و داد و فریاد کردم. آغاجان من ، ….. .
همین صبح ، دنبال دستکش بودم. نایلون سفیدی را باز کردم. دو تا کلاه کاموای آغاجان ، درونش بود. تو بغلم گرفتم و اشک از تمامی وجودم جاری شد. بویش همان بود. بوی گردو نخود کشمش ، لیمو ترش. که از جیب لباسش هنوز نخودهایش ، دست نخورده مانده است. آمدم پایین ، پیش آ با. دنبال دستکش بودیم. گفت چرا چشمات سرخه. انگار این حرف را زد : یاد آ غاجان افتادی ؟ بی اختیار نشستم زمین و زار زار گریستم. کلاه ها را گذاشتم رو زانویم و اشک چشمام ریخت روی آ نها.
دستکش پیدا نشد. آ با ، هر دو دستم را با نایلون بست و با دو جوراب کهنه ، کیپ کرد. گفت دستت دیگه یخ نمی زنه.
دیروز که می خواستم مجسمه ای از برف بسازم ، دستهایم در عرض دو دقیقه ، سوزن سوزن شد. آ با گفت دیوونه ای ؟
مگه اداره نداری ؟ باید این برف ها را بریزم تو باغچه. گفتم نه. بذار بمونه. فردا کارم را تموم می کنم. گفت : عوض این که بری ناهار بخوری ، الان گشنه میری سرکار. بعدا نگو ها ، یارپیز دم کن ، بیمارم. و پارو را گذاشت کنار نردبان.
صبح دست به کار شدم. اول برف ها را تل کردم و بعدا دامنه درست کردم و سروتن را شکل دادم. و شروع کردم به ویرایش و مقدمه سازی از اولین کار مجسمه سازی ام ….. انگار داشتم از نفس نفس زدنم ، بهش جان می دادم. سعی کردم بازوانش قدرتمند باشد. راسخ باشد. عشق به زحمت کشیدن از سروتنش ببارد. 👇

 

عکاس : مادر شوهرم ( آ با

 

در بغلش ، سیبی گذاشتم ، در پارویش گلی رز. به پاهایش ، کفش کوه همسرم را پوشاندم. و کاپشن اش را رو دوشش انداختم. نمی خواستم سردش بشود ❤️

 

 

کلاه نداشت. کلاه کوه خودمو ، سرش گذاشتم. نمی خواستم مثل من ، درد میگرن بکشد 😔

 

 

قبلش بلوز و روسری خودمو ، سپر سرما کرده بودم. نازک بودند. درش آ وردم. کاپشن خودش ، بهتر بود. ☺️

از گلدان آبا ، گلها را گذاشتم تو بغلش. آ با گفت دختر با گل های من چکار کردی. بیار بذار سرجاش. گفتم نخوردیم. بیا !
گفت از گل های خودت بیار بذار تو دستش. رفتم بالا یک گل رز آ وردم. دادم دستش. دستش یخ زده بود. پارو کردن این همه زمستان از زندگی مان ، کار هرکول هم نبود. که فقط کار او بود. رز را تو وجودش کاشتم. درست توی آ غوشش. 😊🌹

 

دهان نداشت. گلی به جای دهان گذاشتم. خوشم نیامد. همون شکل قبلش ، خوب بود. آ با داد زد : آ خه دختر ساعت یک شد. ناهار نگذاشتی. الان شوهرت میاد آ خه. انگار بچه هست. گفتم سه سوت ناهارم و آ ماده می کنم. داشت به کارهایم می خندید. عادت داشت. از کنار پنجره رفت. نمازش دیر شده بود. 😘

پاهایم شروع کرد جز جز کردن. جورابم خیس شده بود. گفتم دیگه باید تمومش کنم. قوددالاسام چوخ ، قوردی چیخار !
شروع کردم به تنظیم خطوط و خط بدنه های اطرافش. اضافی ها را دور ریختم و دورش را جارو کشیدم و با یک شکل قلب که از برف ، دورش را احاطه نمود ، از دستهایم ، نایلون و جوراب را در آ وردم. آ با مرتب عکس می گرفت. 😘

 

 

جورابم را درآ وردم و با پاهای برهنه ، که قرمز شده بود ، دمپایی هایم را مقابل مجسمه ، جفت کردم. زحمت من برایش ، جالب بود. خنده را در وجودش حس می کردم. ❤️

وقتی می رفتم بالا ، آ با گفت : الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر. نمی دانم منظورش چی بود. دویدم بالا و اجاق را روشن کردم. سماور را با آ ب پر کردم و از بالا عکسی هم از پشت پنجره انداختم. 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

 

 

الان که از کارهای خانه ، فارغ شده ام میروم از آ با بپرسم چرا سه بار داد زد : الله اکبر !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
ششم بهمن ماه 98🕶👓🕶👓

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت