آذر

 

داستان کوتاه:
قبل ازظهر یک روزبهاری

همین دم ِ در فلزی پوسیده ی پشت بام که باد و تندبادها از دیوار و آجرهای سی سال پیش تکانش داده بود و با مشت مشت سیمان لای درزها ، نگذاشته بودیم از جایش کنده شود ، طوری خمیده نشستم که از اطراف دیده نشوم. بدون هیچ چادر و روسری ایی.
اطراف هم همان خانه های رو به پشت بام ما بودند که اغلب بدون مجوز شهرداری ساخته شده بودند و از پنجره هایشان می توانستند داخل خانه ما را هم ببینند.
اگر پرده ها را نمی کشیدم خواب دیدنمان هم تو دهان همه بود.
بدون چادر و روسری هم حق داشتم !
اولا چادر مادرشوهرم را باید از طبقه پایین می آوردم سرم می کردم. کی حوصله شو داشت ؟
و روسری هم مثل اون ، بستن اش هزار گره لازم داشت. البته بلوزم اسپورت و شکلی مردانه داشت و شلوارم ورزشی و رنگ طوسی تیره
هر کسی از دور می دید اگر موهای دم اسبی ام نبود ، فکر می کرد یک مَردَم که پشت بام مثلا به زنم کمک می کنم و لباس روی سیم رخت ها که همسرم با سیم مفتولی به میخ طویله ای فرو رفته در یک آجر بسته بود ، پهن می کنم.

کبوترهای پشت بامشان ، بازهم روی هره ی بامشان نشسته بودند و از اینجا که من نگاه می کردم کبوترهای سفید درست اندازه و شکل سیر بودند . کبوترهای سیاهشان کمتر بود . شاید دو یا سه تا . برای آنها شکلی تصور نکرده بودم اما اگر اندازه گیری ایی از اینجا بکنم که من در طبقه دوم نشسته ام و اون در پشت بام طبقه ای اول و هم آخر که البته حیاطی هم با دیوار کوتاه دارند ، اینم از می دانم که گاهی که خودش نیست ، سر همسرش را می بینم که درست اندازه نخود سیاهی هی میره اون ور و میاد این ور حیاط تا کبوترهایشان را به لانه شان فرا خواند، شاید اندازه یک مهره سیاه بازی منچ.
یک ربع بعد او هم آمد. بازهم با چادر گلدار سفیدی بر سر.
پیر چشمی نمی گذاشت چهره اش را کامل ببینم. حتی اگر با دوربین هم میخواستم ببینمش نمی شد چون فقط با سر و دستش یک سلامی به اشاره می داد و پشتش را به من می کرد و گاهی برمی گشت و منو که می دید دوباره پشتش را می کرد.
خیلی دلم می خواست از همان فاصله هم بدانم چرا موقعی که من می آیم پشت بام ، اون هم پیدایش می شود ؟ یا بپرسم چند بچه داره؟
یا داد بزنم نامت چیه آی زن که پشت بام ات فقط کبوتر داره ؟
البته یک طناب رخت هم از دیوار گچی سفیدشان به میخی لابد به دیوار طرف دیگر بسته شده بود که در پاییز سرد و زمستان یخبندان هم ، جز لباس شوهرش که یک شلوار و دو کت سیاه و پالتویی مندرس قهوه ای بود ، هیچ لباس دیگری پهن نمی کرد. با این حدسیات با خودم گفتم انگار بچه هم ندارد و لباس خودش را هم چون زنانه هست شوهرش نمی گذارد مقابل چشم دروهمسایه بخشکاند.
اما اگر قلب شوهره مشکی بود نباید می گذاشت همیشه موقعی که من پشت بامم ، بیاید آنجا و تا وقتی من نرفته ام ، نرود
بعدا گفتم چون می داند من یک زنم برای همین اجازه می دهد او هم بیاید و هوایی بخورد.
شب ها هم می آمد ولی چهره اش اصلا دیده نمی شد.
در چادری سفید ، مثل روح ظاهر می شد و می نشست درست روبروی نگاه من و بیحرکت به من خیره می شد. نمی دانستم حتی نگاهش چه رنگی ست
یکبار موقع برخاستن، خودکارش از زیر چادر افتاد. بیک بود.
حالا خودکار به چه دردش میخورد نمی دانم اما از هزار فرسخ صدای خودکار بیک قدیمی را چون صدای اذانی از آن سر شهر، می شناختم!

زمانی که اون توی خلوتم پیدایش نشده بود، شبها در تاریکی دولا میرفتم و پتویی می انداختم و با بالشی به دیوار لم می دادم و یا در حال نشسته یا دراز کشیده به کاست های قدیمی که از ضبط صوت سونی دوران دانشجویی همسرم گوش می دادم و کتابی میخواندم ، بلوز تاب مانندی می پوشیدم ، اما با پیدا شدن اون و خیره شدنش به من ، خودم را نمی دانم چرا با عذابی مبهم و ناشناخته ، از چشمش پوشاندم.
در بلوز اسپورت تیره با دو آستین بلند و یقه بسته ، عرق می ریختم اما اون حالت ساکت و بی آزارش که گاهی نگاهش فقط و فقط به ستارگان و ماه بود ، بهم آرامش می داد.
با خودم می گفتم لابد حرفش با شوهرش نمی خواند اینجا در خلوتی با خود و خدایش ، بیرون می ریزد.
شوهرش اصلا در پشت بام آفتابی نمی شد، چون حتم دارم بهش گفته بود که من بدون روسری هستم و مجبور نشوم در گرما مثل خودش چادر سر کنم .
اما خودش حتما خشکه مذهب بود که از چادر فقط چشمش بیرون بود
حتم دارم نمی دانست شوهر منم مراعات اون را می کند و هیچ گاه پشت بام قدم نمیگذارد
وقتی به همسرم گفتم با چادر می آید و روبروی من می نشیند و چایی ایی را به اشاره ای تعارف می کند، همسرم گفت:
واسه خودت خوب همدم پیدا کردی ! اما به نظرم خیلی زمخته
گفتم : از کجا دیدیش ؟
گفت: از نقاشی هات
گفتم فقط اون نیست که پشت بام میاد. آمنه هم میاد ولی اون کم میاد . موقع خواب و فقط شبها با شوهرش میاند و زیر تور پشه بندی ، می خوابند .
همسرم گفت تو از کجا دیدی شان!؟
گفتم : بابا حرف در نیار صدایشان را می شنوم!

بیماری و قرنطینه که آمد ، پشت بام رفتن هم یادم رفته بود . فقط یکبار رفتم و خانه تکانی اون جا را هم تمام کردم و فرش ها ی کوچک را بعد از شستن لوله کردم تا اندکی که هوا گرم تر شد ، دوباره بساط بام را بچینم . کاست ها را آماده کردم و نوار عمادرام و بنان را روی همه گذاشتم .
دخترم شروع کرد به تذکر دادن هایش و این که هوا دیگر هوای سالهای قبل نیست و آلوده است و مراقب باش گول هوا را نخوری که آسمان آبی است و یا پرنده ها در رقص اند و غیره …. و هوس پشت بام و تو این موقعیت نکنی مامان….
مامان تو رو خدا بخاطر سلامتی ما هم که شده پشت بام را فعلا فراموش کن . با شعر معر حریف کرونا نمیشی
می بینی که ما هم از خیر رفتن به پشت بام و لم دادن و نفسی تازه کشیدن و تار و گیتار زدن گذشته ایم .
من در برابر حرفهایش ساکت بودم ولی چیزی را با تذکرهایش ، در ذهنم زنده می کرد و بال و پر می داد .
بعد گفت : اما خودمم دلتنگش هستم . لابد اونم مثل همه ی ماها در قرنطینه دلش ورم کرده .
کبوترهایش ؟ چه زیبا بودند؟ یادته عکسشان را هزار بار انداخته بودی و کشیده بودی ؟!
گفتم ؛ تو از چی حرف می زنی ؟ کدوم کبوترها ؟
گفت : اَه! تو هم آلزایمری شدی …. مگه اون خانم یادت رفته ؟ دوست پشت بام ات . شبها که می اومد و چایی ایی میخورد و می رفت و موقع دور شدنش با دستش بدرودی می فرستاد
گفتم : راست میگی ! خوب شد یادم انداختی منم دلتنگش شدم ….
بعد ِ آمدن فصل پاییز و سرما، از آن وقت دیگر ندیدمش
گفت : مامان بهت گفته باشم ها ، بام بی بام !
فعلا تا این نرفته ، رخت ها را همین پاگرد پهن کن یا حیاط . نگران نباش هوا گرم بشه خودش میره ! کمی تا تابستان تحمل داشته باش!

تو دلم گفتم : آخ دختر خودت یادم انداختی ها …

شب وقتی همه خواب بودند ، پاورچین رفتم پشت بام ، کاست عمادرام رنگش پریده و انگار کرونا گرفته باشد در ضبط ، صدای خش خش و سرفه های خشک داد.
از پارسال ، گردوغبار حتما از سوراخ های ریز روسری کهنه و حریرم که انداخته بودم رویشان تا تمیز بمانند ، به جانشان نشسته بود ، زود بستم تا صدایش به اتاق نرود .

آسمان بطرز عجیبی روشن بود و ماه ، کامل !
همان که اصطلاحا می گویند ، اَبَر ماه .
از تماشای ماه درشت و ابرهای دوروبرش سیر نمی شدم ،!،، یک لحظه چشمم حین گشت و گذارش در اطراف ، به اون جا افتاد ، جایی که خالی از خانه ای بود که زن می آمد و پشت بامش تا ساعت ها بیحرکت می نشست و غرق تفکرات خودش ، ناگهان برمی خاست و می رفت.
دیگر نه زنی در کار بود نه دیواری کوتاه و نه پشت بامی . درخت ی که نوک شاخه هایش از حیاط کوچکشان همیشه در هر فصلی سر به آسمان می زد ، فقط شکلش در ذهنم به جا آمد .
با خودم گفتم کبوترهایش کجایند ؟
اون خانم حتما در اتاق خواب شیک اش ، من را مدتهاست از یاد برده .؟.. سیم رخت و دیوار کاهگلی ، همه را انگار بمب انداخته ، منفجر کرده بودند.
جای خالی را ، برج سفید شش هفت طبقه با حاشیه آجری گرفته بود . بالای تالار پذیرایی با نئون قرمز و سبز متحرک نوشته بودند :
تالار پذیرایی : بام
زن کجا بود حالا ؟!
روح سفید زن در آسمان پر تلاطم روبرویم ، قاطی ابرها در حرکت باد به سویی شد
در چهره اش که هیچوقت ندیده بودم ، ماه را دیدم .

همین قبل از ظهر که از خرید برمی گشتم ، آمنه گفت کمک ات کنم ؟
گفتم :
توروخدا کرونایت را به من نده ، کمک ات پیشکش خودت . خنده هایمان پشت ماسک ان ۹۵ ، به صدای مضحکی آمیخته با نگرانی و دوری و سکسه مانند شد.
با فاصله ای که ازش داشتم گفتم
چه خبرها ؟
دیگه نمیایید پشت بام و پشه بندتان و چشمکی ناشیانه زدم
یعنی این قدر از مرگ می ترسید ؟!
گفت : خدا لعنتش کنه
گفتم : کی ؟
گفت : همون کفتربازه
گفتم : کدوم !
گفت : بابا تو هم همیشه کالی . فقط سرت تو کتابه از هیچی خبر نداری
گفتم : خب لهیده ! حالا بگو چی شده ؟
گفت : بابا اون یارو کفتر بازه ، شبها چادر سرش می کرده و از پشت بام همه را دید می زده . چادر نماز ِ مال ِ مادر سالها قبل مرده اش را … مرگ من نشنیدی؟
تو دلم تپش افتاد!
گفت:
یک داستان به نام دم اسب نوشته که میگند..
به این طرف و اون طرف با نگرانی نگاه کرد و دَم بست.

وجیهه از دور با ماسکی ضخیم بر صورتش می آمد با دستکش هایی شبیه دستکش اتاق عمل ….
آمنه گفت : میره خط مقدم جبهه و خندید ….
پسرش بابک ، اسما را نپسندیده بود .
آمنه گفت:
بروم ناهار اسما را بذارم رو سماور الانه که از اداره بیاد
با پاهایی سست ، پشت سرش راه افتادم
گفتم : خب منم می نویسم
گفت ؛ گیج ! اون اسلحه داشته ها ….
برای همین از تو خوشش اومده بود و حرکاتت را هنگام مطالعه و نوشتن و نقاشی می پاییده …

دیگه موهاتو دُم اسبی نبند و زود کوتاهش کن ،

ردّت را گرفته اند .. وجیهه بدون سلامی ، از نزدیک ما رد شد
آمنه یواش گفت :
خانه اش را شهرداری ، در زمستان کوبید و پاساژ کرد!

 

 

 

آذر پورپیغمبر
بهار۹۹

عکاس: آذر پورپیغمبر

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۲/۲۰ساعت ۱۲:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت