آذر

ابتدا ؛
سر به سر تکه ابری می گذارد و
آن را
اندک تکانی می دهد
چند قطره باران
بر زمین ِ ساکت می افتد
..‌. فقط چند قطره باران !
بچه های کوچه فریاد می زنند :
باران ! به به …
باران !
و برای هیچکدام
یک قطره هم نمی رسد از آن !

****

در دیگر مردمان
هیچ وجدی برنمی انگیزد
می پیچد به پاهای رهگذران و
لبه لباس های کوتاه و بلندشان
اندکی باز ؛
در گوشه های روسری زنی
و حریف طناب بافته موهایش نمی شود
در پیشانی سفیدش
موهای صافش را به ناچار
رو به هوا بازی می دهد
قد زن را
بلندتر می دهد نشان !

****

با دستانی سرد
موهای رها را
در زیر روسری نارنجی اش
مرتب و محکم می کند و
بی محابا آدامس می جود
پشت ماسک زن
صدای جقه جقه آدامس
در حال پخش است
باز،
با تندی هر چه تمام تر
خودش را به طناب موها می زند و
چون پاندولی
در تیره ی پشتش
آن را تکان می دهد
تا بخواهد در درون قلبش جا گیرد
خود را به دیوار می چسباند و
دگمه روی سینه بارانی قهوه ای اش را
زود می بندد زن ….
یادش نبود که مهر است الان !

****
پاییز است و
روی زمین
هیچ برگ زردی هنوز
خش خش شاعرانه سر نمی دهد
اوج گرفته است
سرفه های شاعران !

****

کنار درختی کهنسال
نعش ماسکی افتاده و
مایع لزج زرد و خونی
در گودال آن .
دورش چرخی هم نمی زند
سست میشود و می ایستد
لگد نوک پوتینی کهنه
آن را مثل بچه گربه ای مرده
درون جوی آب پرتاب می کند
تایتانیکی که یک تکه یخ نه
رهگذری تنگ نفس آن را می کند
کشتی غلتان !

****

دور تنه درخت
با آغوشی گشوده می پیچد و
به جان برگ هایش می افتد
اولین برگ خشک و زرد را
به زمین می اندازد با مهر
جایش اینجاست
باد خزان …!

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۶ مهر …. پاییز ۹۹

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۱۱/۰۸ساعت ۲۳:۴۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت