آذر
داشتم میرفتم خرید روز جمعه . از اون طرف تلفن ، خدایا چنان گریه ای سر داد گفتم الانه که همسایه ها جلوی خانه ما جمع می شوند چه خبره ! تصویر منو تو آ یفون تصویری اش ، بررسی می کرد. عجیب کارآ گاهی بود. عین مارپل. عادتش بود. بدو بالا. بدو روسری را دور کمرش بست. گفت این بار گیلکی برقصیم، آذری نه .
تلفن زنگ زد. صدیقه بود. ساکت بود و حرفی نمیزد.
گفتم: صیدان ! چرا مزاحم میشی! از سن تو بعیده پیرزن !
بازهم سکوت کرد. البته صداهایی می شنیدم مثل کشیدن دماغ یا قورت دادن آب گلو یا پاک کردن دماغ . هر چقدر ساکت می شد بیشتر حواس شنوایی و کارآ گاهی ام گل می کرد.
گفتم : بیشعور تو داری گریه می کنی؟
گفتم :
تکون نخور اومدم !
دوباره آرامبخشی دیگر خوردم و چادر مادرشوهرم را از نرده پایین ، سرم کردم و دویدم. هنوز رضا نمی داد در را باز کند. از آیفون داد زدم میخوای از دیوار بیام ؟
با یک نگاه تیز ، تمام هر چه در چنته داشتی و به رو نمی آوردی ،حدس میزد.
فورا ! در را بعد از کلی معطلی و تحقیق و چهره نگاری من از آ یفون ، باز کرد و گفت :
صدایش سرحال شده بود. صدای باندهایش را بلند کرد. گفت :
حال تو از من بدتره. گور پدر این همه.
آب از چشممان جاری بود!
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |