آذر

 

داستان کوتاه : رییس

داشتم نینیخ* ها را خرد می کردم ، مربا بپزم. با آبا مشغول این کار بودیم. من خرد می کردم اون با یک دستگاه فلزی ساده که بهش میگند یرآلمانی گوزه ل کسه ن، نینیخ ها را با شکلی که شکل دندانه های رنده داشت ، توی قابلمه می ریخت. تلفن زنگ زد. دخترم توی تلفن داد می زد:
مامان زود باش. زود باش بدووووو !
گفتم علیک سلام. چه خبرته. کجا فرار کنم ؟
گفت نگفتم که فرار کنی. یعنی میگم زود لباس بپوش بدوووو بانک!
گفتم بانک را دزد زده برم دستگیر کنم!؟
عصبانی شد.
گفت تو هم عقلت سرجاش نیست ها. بابا اون رییس اون جا ، دوساعته با تلفن «سوکور قوشور» به رییس اینجا جواب نمیده. وام که درخواست کردم داره جور میشه.
گفتم خب حالا من چرا بدوووم ؟
گفت تو فقط زود لباس بپوش. الانه که بانک تعطیل بشه.
گفتم آخه نینیخ خرد …….
چنان فریادی کشید که پله ها را سه تا سه تا رفتم بالا. و آ با پشت سرم می گفت:
بالا چی شده گفت فرار کنیم ؟ من با این پاهام کجا بدوم؟

گفتم آبا نگران نباش. این دختر« های کوی چی» هست. وام و میگه
گفت: هر چی میگه همون و بکن. حوصله نداریم زیریلدیا گجه
لباس پوشیدم. و در حال دویدن بودم که زنی زنگ زد

گفت : برای امر خیری مزاحم شدم. بی هیچ سلام علیکی گفتم : تحصیلاتش ؟
گفت دیپلم. تلفن را قطع کردم و دویدم . دخترم پشت خط بود. جواب دخترم را می دانستم. گفتم تو هنوز مانتو نپوشیدی؟ وای بدبخت شدم. و صدایش با فریادی قطع شد. باز هم پله ها را چهارتا چهار تا رفتم پایین. کفشهایم را چپکی پوشیده بودم. تا راست و ریس کنم دخترم زنگ زد
کجایی الان ؟
گفتم آخه نگفتی کدوم بانک برم ؟ مونده ام وسط کوچه زنگ بزنی . گفت همون دیگه. کنار انگجی.
تاکسی گیر نمی اومد. دلم تند تند می زد. ساعت نزدیک دو بود. یک ربع وقت داشتم
داد زدم :دربست
راننده گفت : کجا با این عجله ؟ بیست هزار تومن میشه ها.
گفتم مریخ را می شناسی ؟
دخترم زنگ زد. بی معطلی سوار خط واحد شدم. درست مقابل انگجی می ایستاد. هزار تومن گرفت. کارت شهری نداشتم. همیشه مریخ می رفتیم.
رئیس دوروبرش شلوغ بود. ماسکی جلوی دهانش زده بود. با نفس تنگی خودمو رساندم کنارش و با صدایی که در می اومد و نمی اومد ، گفتم : آقای رئیس ، دخترم نفله شد آخه !
ماسک را برداشت. و با نگرانی نگاهم کرد. انگار با ماسک می شنید. بیسیم بانک را به گوشش چسبانده بود
گفتم: اون تلفن را قطع کن بگم 👇

ادامه اش : شب

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۸:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

نخورم
نیاشامم
فقط بنویسم
با عشق
از عشق ….

یک گل سرخ است و
حیات سیراب من !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
16 بهمن 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۸:۲۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

سرتاسر زمین ،
از برفی سنگین ،
سفید ….
سرتاسر سرم
از موهایی سفید .

بادی که عاشقانه
از بهار خبر می آ ورد
کولبری ست
گذشته از مرز بوران
با یک گل سرخ

سنجاق می کند
بر موهای سپید
سوغات را !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
@azarporpeighambar
21 بهمن 98🌹

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۲۱ساعت ۰۸:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۲۱ساعت ۰۷:۴۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

ماه ِ من !
آ ن که از پشت پنجره
در آ سمان سرمه ای روشن
هر شب تا سحر
نگاهم می کند
و دورش از تلائو ستارگان
هاله ای نقره ای بسته است
تو را فقط ،
یادم می اندازد …

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ساعت ۰۷:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


این همه ابر
از جان آسمان آبی اشعارم
چه می خواهند؟!
من خودم باران عشقم !!!

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
15 بهمن 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ساعت ۰۷:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


من یک شاعرم ،
زنم !
عجیب نیست
وقتی از رویابافی
برای صلح،
عشق و
دوست داشتن
دست برندارم
هزار بار زنده شوم
کشته شوم !

 

آ ذر. پورپیغمبر🌷

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ساعت ۰۷:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

روی برفها
دو فنجان چائی داغ…
داغ لاله های بهار را
به دل زمستان می گذاریم !

 

آ ذر. پورپیغمبر 🌷
15 بهمن 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ساعت ۰۷:۲۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

لبخندت جادو

در برابرت ،

سلاح ها را زمین می گذارم

قلم ،

دفتر ،

کتاب ، شعر ، آ واز

و فقط نگاهت می کنم…

شبهای روشن

و

صبح تابناکم توئی .

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ساعت ۰۷:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

سواران دیر کرده اند
مگر می شود
نشست ؟!

لاله ها ،
بویشان در مشام …
پرستوها در نوائی دلنشین .

 

در رکابی نگارین
قیرآت ها ،
زین !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
13 بهمن 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۴ساعت ۰۸:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کاروان سرما
بدجایی اطراق کرده است
هر دل ،
خورشیدی تابان !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۴ساعت ۰۸:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۴ساعت ۰۸:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

صبح که بیدار شدم ، ببخشید حقیقتش اینه که خودم بیدار نشدم ، دخترم بیدارم کرد بروم نان تازه بگیرم. بیدار نمیتوانستم بشوم.
گفت :مامان مامان مامان مرده ای؟
گفتم ها ، چیه ؟
گفت میرم سر کار. نان میخوام. چشماتو وا کن. به زور بیدار شدم. داروها ی خواب تا ظهر اثراتش نمی رود که. دخترم که رفت از آ ب نیمه گرم سماور برای خودم لیوانی پر کردم و مقدار کمی به اندازه عدس تویش پودر دارچین ریختم. دیروز جایی خواندم که درمان تمامی این بیماری هایی که طی چهار دهه گرفته ام ، دست دارچین بوده است. و حتی می شود لب های نازک را با مالیدن پودر دارچین برجسته! کرد و من چقدر این همه سال فقر فرهنگی داشته ام که از معجزه طبیعت بیخبر بودم و از عالم طبابت ، کیسه کیسه دارو میخوردم ، زجر می کشیدم و کارم فقط خوابیدن و خوابیدن و چرت زدن بود.
دارچین کم کم اثرش را می کند.
لبهایم را در آینه نگاه می کنم . یک ورش برجسته شده و این ور نازکش پر از التهاب !
نور از چشمانم میتراود و روشنی صبحی که هیچوقت ندیده بودم ، برایم عجیب می نماید.
از پنجره که به خیابان نگاه می کنم ، همه جا را با لامپ های رنگی تزیین کرده و از بلندگو صدای مارش بلند است.

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۴ساعت ۰۸:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ساعت ۰۸:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

داغلارا باخیرام اوزاخدان
باشلاریندا قار واردی چوخدان
عینالی نین چیراغلاری یانیر
یوخودان دورارام من اوباشدان !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
12 بهمن 98🌹

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ساعت ۰۷:۵۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


جانمازم ،

برفی پاک

آهسته آهسته میبارد

بر خاک

به سجده می افتم باز

برابر خدای عشق ،

بی باک !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر🌹
12 بهمن 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ساعت ۰۷:۵۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

@Eliminsesi

 

 

 فاصله ها

دره ی عمیق

پُر می شود همه

با کندن کوه ها !

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ساعت ۰۱:۳۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


کجا بیاید ؟

خوره ی انتظار

چهره ها را بی ریخت کرده است

از دست چه کسی بگیرد؟!

 

از عاشقان ،

تنها اسمی مانده است

حک شده ،

بر روی صخره ها و درختان .

 

همه ،
شبیه هم
تیشه به ریشه ی هم می زنند

فرهاد نیا !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ساعت ۱۴:۰۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

ابتدای صبح میخواستم بروم دانشگاه. برای انتخاب واحد. راستش کمی هم عجله داشتم ببینم مشروط هستم یا نه. اما این ترم را خوب پاس کرده ام. به هر حال این دل نگرانی را دادم دست باد. باد رفت و رفت و تمامی نگرانی هایم را از دوشش انداخت در یک جای دور. صدای «تالاپ» اش ، خوشحالم کرد.

با خودم گفتم : بابا باغی واجب تره. دانشگاه اصلی انسان ها اونجاست😊
کفشم را پاشنه کشیدم و سوار بر مرکب آژانس ، خانه را ترک کردم .
👇
حواسم اصلا به این نبود که برایشان کادویی ، هدیه ای ببرم. اصلا حواسم به این چیزها نبود. نیمه ی راه بودم که یادم افتاد. اما در جاده ی سوت و کور که فقط برف بود و برف و کوه هایی سفید پوش که از دوردورها ، خودنمائی می کردند ، و گاه و بیگاه سروکله ی سگی از دور دورا پیدایش می شد از کجا میشد هدیه تهیه کرد؟
احساس خجالت کردم. می رفتم دیدن افرادی که در جهان برایشان گرامیداشت می گرفتند ، منم با دست خالی و چشم و دلی پر از اشک.

لااقل دسته گلی ؟!
اگر پدرم زنده بود ، حتما سرزنشم می کرد و با افسوس سری تکان می داد و می گفت :

حیف به من که شماها شدید بچه های من …. از تو بعیده ایگیت!
شروع کردم به توجیه تراشی برای خودم.
حالا یک احوالپرسی که تشریفات لازم ندارد. میگویم :

آمدم احوالپرسی..👇اینطوری بهتره !

از پیچاپیچ جاده که منتهی به باباباغی می شد،گذشتیم. آفتاب کم جان بر برف و یخ ها تابیده بود و چشمم را میزد.حتی مگسی پر نمی زد. فکر می کردم الان که در کانال های روشنفکری ، جار زده اند روز جهانی فلان و فلان است ، همه ی این روشن اندیشان و انسان دوستان و نوع پرستان ، با دست های پر و گلهایی زیبا و خطوط عمیق لبخند، آنجا حضور معنوی و عرفانی ! دارند.
با خودم گفتم : بازم قضاوت زود کردی ها و از ماشین پیاده شدم.
راننده گفت :

رفت و برگشت کمی هزینه اش بالاست.اما حواسم هست. نیم ساعت قبلش زنگ بزنید تا خودم را برسانم.
شماره را یادداشت کردم. اما تا مطمئن نشد که اون جا منو راه می دهند یا نه ، نرفت.
کنار درب ورودی ، مردی میانسال که عینک دودی ایی به چشم زده بود ، قدم میزد. پالتوی تیره رنگی پوشیده بود.

گفتم : من نابلدم. میشه راهنمایی ام کنید؟
گفت: برای چی آ مدی اینجا؟ و بدون این که منتظر پاسخ من باشد، مردی قوی هیکل را صدا زد .
: ریاستِ اینجاست .
گفتم :

امروز روز جهانی این افراد ، این پدران مادران خواهران و بچه های عزیز است.
گفت : چوخ چوخ خوش گلمیسیز . و موقرانه لبخند زد. من و سپرد به پیرمرد کنار درب.
: همه جا را نشانش بده .
با هم راه افتادیم. هنوز مسافتی نرفته بودیم که پیرمردی جلویم را گرفت . همان شکل و هیبت مردمان انجا را داشت.

گفتم :  پدر چند سال هست اینجایی ؟ گفت خیلی ساله .  اگر زنم اینجا نبود تا حالا مثل خیلی ها منم مرده بودم. هشتاد نود ساله نشان می داد. سروصورتش و انگشتان کوتاهش ، همان بود که در « خانه سیاه است»  دیده بودم.

گفتم :  پدرجان آ مدم احوالتان را جویا شوم. بلافاصله گفت :  اینجا به من دستگاه نمی دهند .  برایم بیاور!

گفتم : چه دستگاهی ؟

همراهم گفت : قند داره برای اون میخواد …

گفتم باشه پدر.  دفعه بعد که آ مدم حتما برات تهیه می کنم   با ناباوری خندید.

همراهم ،  از شرایط بدشان و بی توجهی ها حرف زد. برف ها زیر پایم قرچ قرچ صدا می دادند. حرف پیرمرد را به سختی می شنیدم.
گفت : بیا این ور. روی خاک ها.
خاک ها خیس بودند و کفش هایم توی گل فرو رفت. حین رفتن در مسیری که برایم نامشخص بود ، با زنان جذامی بیمار که بهبود یافته اند حرف دل زدیم. خانمی از کنار خانه ی کهلیک خالا رد می شد. گفت سی چهل سال است پرستار اینجا هستم منو بیمه نمی کنند.  هر روز سی هزار تومن ، روزمزدم. و در دستش کاسه ای خالی بود. رفت طرف آ شپزخانه.

نوبار خالا و کهلیه خالا از درد بی وقفه ی پاهایشان شکایت می کردند.

در زیر گرما و نور آ فتاب نشسته بودند و خود درمانی می کردند !

نوبار خالا گفت خیلی خوش آ مدی.  و دختری را که در حیاط بی دیوار خانه پیشش بود برایم معرفی کرد.  سارا را.  سارا ، خوشگل و سالم و بیست ساله.  معلمی در شهر تبریز. با حقوقی چندرغاز.   اسم خواهر دیگرش را گفت اما نشنیدم .  واقعا زیبا باید می بود.  چون سارا گفت هم از من سالم تره هم خوشگل تر.  نوبار خالا می خندید.   اما مگر می شد غم پنجاه سال ماندن در آ سایشگاه جذامیان را در وجودش نشان ندهد ؟

می گفت هفته ای یک کیلو برنج و یک کیلو و سیصد گوشت می دهند.   تازه ، اونم اگر بدهند. سارا گفت اغلب خودمان از شهر می خریم.

گفتم : مگه بیرون راهتان میدند ؟

گفت : اون هایی که سالم اند ، بیشتر شان در بیرون اینجا برای خودشان کارو کسبی دارند و اگر دلشان بخواهد و با رضایت خاطر خودشان برایمان این چیزها را می آ ورند.

نوبار خالا از یک چیز بیشتر دلگیر بود. می گفت از بیمارستان رازی تبریز، هر چی دیوانه بدحالی  است میارند اینجا و بستری می کنند. با دستش اشاره به ساختمان بزرگی کرد.

گفت : قبلا اون جا ، مدرسه بود و هر موقع جشنی عروسی ایی ، عذایی داشتیم می انداختیم اونجا.  الان شده دلی خانا.  اعصابمان را بدتر از که هست ، کرده اند… نوه اش اون جا را ترک کرد.  خنده به چهره داشت و در نگاهش بی اعتمادی ……

البته با ما کاری ندارند بنده خداها. اما وجودشان در آ نجا از جذام برای ما دلخراش تر شده است. در همین حین آ مبولانسی از آ نجا رد شد و به سمت ساختمان رفت.

با خودم گفتم عجب جایی !

الله وردی گفت : بیا هنوز کار داریم.  و اضافه کرد : یک چشمم را از حدقه در آورده اند و چشم مصنوعی گذاشته اند. و عینکش را در آ ورد و چشمش را نشانم داد.
چشم مصنوعی اش ، بزرگتر از اون یکی چشمش بود.
گفتم : حتما باید در می آوردند ؟
گفت : اره. و الا اون چشمم هم از بین می رفت. ناراحتی شدیدی را در درونم حس کردم. زود عینکش را به چشم زد. بعدا فهمیدم اسمش آلله وردی است. البته چندین بار پرسیده بودم اما گاهی می گفتم خداوردی هست یا تاری وردی. خلاصه تا اسمش در ذهنم جا بیفتد، جاهایی را مشاهده کردم که مانع می شدند اسم پیرمرد را خوب به خاطر بسپارم.

گفت : الان وقت ناهار است و ما هم آلونکی داریم . مهمان مایی!
گفتم :

زیاد مزاحم نمیشم. میخواهم همین دوروبر ها با افراد ساکن اینجا حرف بزنم و تبریکات خودم را به گوششان برسانم. اما تو دلم گفتم :
تبریک گفتن من چه دردی از حال و احوال آ نها درمان می کند؟
دیگر قید تبریک را زدم. اون جا کلمه ی تبریک ، اصلا بی معنا بود. مثل تحقیرکردن بود . انگار به بیماری سر می زنی و روز جهانی سلامت را با کف زدنی طولانی که سرش را می برد ، تبریک عرض می کنی.
واژه های زیبا در آ ن محیط ، گریخته بودند. همه جا سکوت دردآلودی داشت. کلبه ها در کنار هم نبودند. مثل خانه های دهات شمال که پراکنده پراکنده هستند ، دور از هم اند. اما با این تفاوت که اینجا اصلا از سبزی و صدای پرنده ها خبری نبود.
کلاغی از بالای سر ما پر زد و روی درخت خشکیده ی لاغری نشست.
فیلم هیچکاک مقابل چشمم آمد. آنجا که از هر سوراخ سنبه ، هزار کلاغ هجوم می آورند. چشمم را برای لحظه ای بستم. باز که کردم ، کلاغ پریده بود.
وادی رحمت ، پیش اش ، بهشت بود. با خودم گفتم :

چه خوب است نمایشگاهی اینجا بذارم. بیایند و تماشا کنند. و شاهد هنرنمایی !!! من در این چند سال اخیر باشند!!!
آلله وردی با چشم مصنوعی اش و اون یکی چشمش ، فکر نکنم هیچ تمایلی به دیدن آ ثاری داشته باشد که چندان هم چشم نواز نیستند.
یاد تابلوی میوه های جذامی ام افتادم و فروغ که در گوشه ی بوم ، با نگاه بی فروغش به سیب های کرم زده ، زل زده بود. چشم فروغ هم از حدقه در آ مده بود.
از مقابل خانه ی پدری الله وردی رد شدیم

 

 

و سلیقه ای که در وجود بیرونی خانه موج میزد ، من را متحیر کرد. با مسیری که به طرف چپ منتهی می شد ، خانه ای نمایان شد.
الله وردی گفت: اینم خانه ی درویشی من. و زنش را صدا زد. کفش هایم را روی موکت آبی رنگی درآوردم و وارد خانه شدم.

 


قبل از این که وارد اتاق بشوم ، حمام و دستشویی را نشانم داد. سقف شان ، در حال فروریختن بود.

 

گچ ها از سقف آویزان بودند. اما همه جا ، کاشی ها و موزاییک ها، دسته ی گل بودند. نظم خانه شان ، ازبی نظمی ایی که انتظار داشتم ، من را شگفت زده کرد. همسرش با خجالت دم پاهایی اش را در آ ورد و گفت روی موزاییک ها پابرهنه راه نرو. نمی خواستم بیشتر نگاه کنم. وقتی دیدم لیف و حوله ی شخصی شان به دیوار حمام است. به نظرم کار ناپسندی بود.

داخل اتاق شدیم.  آفتاب روی فرش تابیده و قرمزی کدر فرش را روشنی بخشیده بود . مادر خانه ، برایم چائی آ ورد و با یک قندان پر از قند، روی میز گذاشت. در چشمهایش ، دلواپسی بود.

 

 

من را غریبه می دید. تا چائی را نخوردم ، این حالت در چهره ی غمگینش زائل نشد. سیبی قرمز پوست کندم. و منتظر شدم تا دخترشان را ببینم.

 

مادر گفت ، خوابه !

آ غا الله وردی خجالت می کشید که دخترش چرا نمی آ ید. تو دلم گفتم باید فضا را عوض کنم.   مثل خانه ی خودم که با بچه ها حرف می زدم ! و دعوا می کردم ،  بلند بلند داد زدم:

دختر پاشو بیا. نیایی با دمپایی آمدم ها. مثلا مهمانم ها !
مدتی گذشت. خبری نشد. مادر اصرار به آ وردن چائی دیگر داشت.
گفتم نه. داروی فشار خون می خورم. باید تا شب بمونم دستشویی شما. و خندیدیم. داروها را از کیفم درآ وردم.👇و آ رامبخشی را با آ ب دهان قورت دادم.

حدود نیم ساعت دیگر ، دخترشان آ مد. وای خدایا چه می دیدم ؟ کم مونده بود با دستهایم ، چشمهایم را بمالم.  من اولش فکر کردم دخترشان ده ، دوازده ساله هست اما خدایا چی می دیدم ؟ شاید باور نکنید.   فیلم تصویری « چه » را دیده اید ؟ دختری دنبال چه و دربدر در خرابی ایی که حاصل جنگ های چریکی آ ن زمان است ، با بچه ای خردسال دربغل و تفنگ چه گوارا بر دوش ……….

دختر الله وردی ، با دختر توی فیلم ،مو نمی زد.  خجالت کشیدم که در غیابش داد زدم با دمپایی میام ها …… تحصیلکرده ، بلند نظر و مغرور.

آمد درست در پهلوی راستم نشست. خودمو بهش چسباندم. حس کردم دختر خودم است.  دستهایش ، عین دستهای سفید برفی بود.  میخواستم دستش را تو دستم بفشارم و بگویم منو مثل مادرش بداند. ماه بود. بعدا بهم گفت چرا نمی خواسته بیاید پیش من و منو ببیند.

همین موقع که با صنم گرم گفتگو بودیم ، گوشیم زنگ زد.  برادرم بود. داد زد اینها چیه برام هی اس می کنی ؟ و وقتی می پرسم چیه اینها ؟میگی بعدا میگم ؟

خندیدم و گفتم آ مدم باباباغی.   مهمان اینها هستم.  اسامی که می بینی صرفا یادداشت است. جایی پیدا نکردم یادداشت کنم برات اس کردم.  که بعدا یادم بیفته.  با عصبانیت گوشی را قطع کرد. با خنده گفتم برادرمه.  سلام رساندند.

بعدا به قسمت پیام ها نگاهی سرسری انداختم.  نوشته بودم : محمد پورقربان . قندگیری. همون پدر پیر که دستگاه قند می خواست.  بعدا زیرش پیام برادرم آ مده بود که این چیه ؟ بهش جواب دادم و نوشتم : بعدا میگم.

بعدا این ها را فرستاده بودم : نوبر اکبری

آ لله وردی حسینیان و کهلیک خانم و نوه هایش سارا و …… برادرم داد می زد با هزار فکری که درگیرم ، اعصابم را با این نوشته هات ، به هم زدی.  اَه …. و گوشی را قطع کرد. عادت داشت !

این بار همسرم زنگ زد.  گفت کجایی نمیای ؟

گفتم هنوز جایم را تازه گرم کرده ام.  همه شان سلام دارند.  گفت سلام های منم برسان.  بهش گفتم غذا حاضره.  فقط گرم کنند.

می شنیدم که مادر صنم دارد توی قابلمه برنج می ریزد.  حتی حدس می زدم با پیمانه ای این کار را می کند.  از همون اتاق گفتم من ناهار نمی خورم ها.  صبحانه را دیر خورده ام.  هنوز حرف نوبار خالا تو گوشم بود که برنج را جیره ای می دهند.  نام برنج برایم در آ ن ناحیه ، غمبار شد.  شد معادل جیره.  شد معادل فقر.  شد معادل قارو قور شکم های گرسنه که با ترس ، برنج را با نان جیره ای ،  لقمه می گرفتند.  البته اینها دستشان به دهنشان می رسید.  از سرووضع خانه شان مشخص بود.  با اینحال راه گلویم بسته شده بود.  گفتم دفعه بعد حتما میام ناهار.

راننده آ ژانس آ مده بود.  از قسمت ریاست و بازرسی زنگ زدند که متتظر است.  از همه شان خداحافظی کردم و روی هم را بوسیدیم. دلم می خواست جدا نشوم.  گفتم عجب جایی است که وقتی دلتنگی بیایی از آ دم هایی که نقاب زده اند ، بزنی بین این آ دمها با دلهای مهربان.

عرق کرده بودم.  خانه شان گرم بود و من با کاپشنم داشتم می پختم. بلوزی که صفیه بهم داده بود. ، در اثر ضخامتش و آ ب عرق ، بدنم را می خاراند.  گفتم ببینمش حسابشو برسم.  این چیه داده به من ؟

دایی آلله وردی گفت خودم تا دم آ سایشکاه می رسانمت.  و پابه پایم آ مد.  نگاهی به ساختمان بزرگ کردم.  تصاویر آ دمهایی که ون گوگ در نقاشی از یک زندان کشیده بود ، در ذهنم تداعی شد.

 

پشت دیوارهای همون ساختمان ، آ دمها برایم زنده می شدند.  دیوارها مانع نبودند ناراحت نباشم.  اتفاقا دیوار ، فضایش را غمگین تر از داخل اش ، نمایش می داد. مثل فیلمی که همه ی بازیگرانش ، نامرئی بودند. و در روی سفیدی دیوار ، اشباح شان ، سردر گریبان ، از ترس خوره ها ، داد می زدند.  فریاد می زدند.

به دایی الله وردی گفتم سری به بیمارستان هم می زنم.  گفت تماشای چندانی ندارند.  گفتم میخوام احوالشان را جویا شوم.  من که شرمنده ام هیچی نیاوردم.  گفت آ خه دختر راننده منتظرته .  وارد سالن بیمارستان شدیم.

صدای ناله ها مثل سوزن فرو رفت تو گوش هایم و از آ نجا مسیرش را به طرف قلبم کج کرد. در سالن رفت و آ مد کم بود.  پیرمردی با لبخند در جلویم ظاهر شد.  صدای ناله های خفیف نمی گذاشت لبخندش را معنا کنم. کریدور دراز بیمارستان ، بوی مرگ و بتادین میداد. مرگی که با آ نتی بیوتیک ها ،  ترورش کرده بودند.

 

به تک تک اتاق ها وارد شدم.  پیرمردی نیم خیز شد و با خوشحالی شیرینی خواست.  گفتم پدر این بار شرمنده ام.  دفعه ی بعد که آ مدم ! حتما ….  در نگاهش نومیدی موج زد.  دراز کشید.

 

 

دیگری پاهای بریده اش از تخت آ ویزان بود. پتو را رویش کشیده بود و زار زار می نالید.  گفتم آمدم ببینمتان.   اعتراض کرد. نمی خواست. خودمو یک لحظه شازده کوچولوی سیاره ای دیگر ، تصور کردم.  انگار از یک کره به کره ی دیکری قدم گذاشته بودم.   سرم گیج می رفت. دایی الله وردی گفت دیگه بسه.   دیدن ندارند.  و به زور منو از دیدن اتاق های بعدی منع کرد.

بعدا دخترش گفت که اینها که وضعشان تا این حد خرابه به خاطر تزریق و درمان داروی ضد جذام است که باعث شده پیشرفت جذامشان از بین بره ، اما کبدشان از کار افتاده و با همون درد و رنج هپاتیت ث می میرند ..

بچه هایی که از چنین انسان هایی متولد می شوند همه سالم اند و تا سالیان سال کنار پدر مادر بیمارشان می مانند.   برای کار به شهر می روند و دوباره به خطه و زادگاه خودشان برمی گردند.  و حتی صاحب بچه هایی زیبا و سالم می شوند.  این ها را دایی الله وردی هم برایم گفته بود .

پسر بچه ی ده ساله ای از حاشیه برف ها رد می شد. جلوتر از ما بود.  گفتم اغا پسر   بایست عکستو بندازم. فرار کرد.  دستش یک تفنگ اسباب بازی کلت سیاه بود.

راننده دورتر از محوطه ماشین را نگه داشته بود. با دایی الله وردی خداحافظی کردم و از ریاست و حراست بخاطر خوشحالی شان از رفتن من به ملاقات انسانهایی دردمند که فقط از انسان ها ی بیرون توقع محبت و روشن نگری دارند ، تشکر نمودم.  دایی الله وردی منو به امان خدا سپرد. و رفت ………

 

در مسیر جاده ، اصلا حواسم به جاده نبود.  بیشتر به فکر گلی بودم که در مرداب روییده و با رنگ زیبایش ، نگرشی دیگر از آ ن محیط غمبار به نگاه من داده بود. حیات در آ نجا ادامه داشت. و من مصمم شدم دوباره برگردم و دوباره بهشان زحمت بدهم. تنم می خارید. و به صفیه اگر می گفتم باهاش نرفتم و تنها رفتم ، حتما می گفت :

پیستیهلی. چرا منو با خودت نبردی بلوزمو بردی ؟!

حین طی مسافت این شعر یادم می افتاد :

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هشتم بهمن ماه، روز جهانی کمک به جذامیان نامیده شده است. از میان بیماری های باستانی، جذام از قدیمی ترین و پرآوازه ترین بیماری هاست. روز جهانی جذام درحالی فرا می رسد که این بیماری تقریبا در سراسر جهان، رخت از یادها بسته و کرکره جذام خانه ها پایین کشیده …….

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


برف شادی می بارد
لبخند خاک ،
در عروسی ریشه ها !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
8 بهمن 98🌷

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۴۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


همنشینی نیلوفران
با لاله ها
در ضیافت آب شدن یخ دل ها
بهار نزدیک است !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
8 بهمن 98🌷
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

پرنده ای من را
عاشق کرد
نمی دانم
نام آن پرنده را !

زخم داشت
التیام یافت
با ترانه های آزادی من …❤️

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
8 بهمن 98🌹
@azarporpeighambar

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


قلم نوک تیز
تمامی کاغذ کاهی را شخم می زند
در دل پاره پوره های پرزها
دانه های سرخ انار می پاشم
یکی دانه ی محبت
یکی دانه ی خوبی ست
دانه ی عشق
از همه بیشتر
جوهر خودکارم تمام شده است
در بهاری زیبا
از چشمه های خروشانش
پُر خواهم کرد
همیشه جاری شود
همیشه ،
جاری
جاری
جاری …..
باز هم
خواهم نوشت
جوهر قلمم هیچوقت
از چشمه های جوشان زندگی
تمام نخواهد شد.

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
7 بهمن 98❤️
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

نارنج در بغل داری

برای من ….

ثابت می کنی
جاذبه من ،
از زمین قوی تر است !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
@azarporpeighambar
6 بهمن 98
اولین مجسمه دست ساخت ام با برف☝️

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۱۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


داستان : پاک تر از برف !

این دو سه روز ، از آسمان حسابی برف باریده و درسراسر حیاط فرشی ساده و سفید گسترده شده است . از طبقه دوم که خانه ی ما هست ، حیاط را کاغذی سفید و بدون هیچ نوشته ای ، دلگیر و ملال آ ور فرض می کنم . باید یک کاری در این زمینه ی ساکت و رنگ پریده و بیمار ، انجام بدهم. در یک گوشه ی حیاط ، تختخواب آ غاجان را به دیوار تکیه داده ایم. آغاجان روی این تخت ، جان داد. دستش یکهو در دست من ، سرد سرد شد و ساکت شد. داد زدم : ای وای ، رفت ، رفت. و ضجه زدم. دستهایم یخ بست. دستهایش را ول نمی کردم. صورت رنگ پریده اش را نوازش می کردم. چشم هایش را باز نمی کرد. گفتم سرم درد می کنه ، پاشو. پاشو حالم را بپرس. گفتم و داد و فریاد کردم. آغاجان من ، ….. .
همین صبح ، دنبال دستکش بودم. نایلون سفیدی را باز کردم. دو تا کلاه کاموای آغاجان ، درونش بود. تو بغلم گرفتم و اشک از تمامی وجودم جاری شد. بویش همان بود. بوی گردو نخود کشمش ، لیمو ترش. که از جیب لباسش هنوز نخودهایش ، دست نخورده مانده است. آمدم پایین ، پیش آ با. دنبال دستکش بودیم. گفت چرا چشمات سرخه. انگار این حرف را زد : یاد آ غاجان افتادی ؟ بی اختیار نشستم زمین و زار زار گریستم. کلاه ها را گذاشتم رو زانویم و اشک چشمام ریخت روی آ نها.
دستکش پیدا نشد. آ با ، هر دو دستم را با نایلون بست و با دو جوراب کهنه ، کیپ کرد. گفت دستت دیگه یخ نمی زنه.
دیروز که می خواستم مجسمه ای از برف بسازم ، دستهایم در عرض دو دقیقه ، سوزن سوزن شد. آ با گفت دیوونه ای ؟
مگه اداره نداری ؟ باید این برف ها را بریزم تو باغچه. گفتم نه. بذار بمونه. فردا کارم را تموم می کنم. گفت : عوض این که بری ناهار بخوری ، الان گشنه میری سرکار. بعدا نگو ها ، یارپیز دم کن ، بیمارم. و پارو را گذاشت کنار نردبان.
صبح دست به کار شدم. اول برف ها را تل کردم و بعدا دامنه درست کردم و سروتن را شکل دادم. و شروع کردم به ویرایش و مقدمه سازی از اولین کار مجسمه سازی ام ….. انگار داشتم از نفس نفس زدنم ، بهش جان می دادم. سعی کردم بازوانش قدرتمند باشد. راسخ باشد. عشق به زحمت کشیدن از سروتنش ببارد. 👇

 

عکاس : مادر شوهرم ( آ با

 

در بغلش ، سیبی گذاشتم ، در پارویش گلی رز. به پاهایش ، کفش کوه همسرم را پوشاندم. و کاپشن اش را رو دوشش انداختم. نمی خواستم سردش بشود ❤️

 

 

کلاه نداشت. کلاه کوه خودمو ، سرش گذاشتم. نمی خواستم مثل من ، درد میگرن بکشد 😔

 

 

قبلش بلوز و روسری خودمو ، سپر سرما کرده بودم. نازک بودند. درش آ وردم. کاپشن خودش ، بهتر بود. ☺️

از گلدان آبا ، گلها را گذاشتم تو بغلش. آ با گفت دختر با گل های من چکار کردی. بیار بذار سرجاش. گفتم نخوردیم. بیا !
گفت از گل های خودت بیار بذار تو دستش. رفتم بالا یک گل رز آ وردم. دادم دستش. دستش یخ زده بود. پارو کردن این همه زمستان از زندگی مان ، کار هرکول هم نبود. که فقط کار او بود. رز را تو وجودش کاشتم. درست توی آ غوشش. 😊🌹

 

دهان نداشت. گلی به جای دهان گذاشتم. خوشم نیامد. همون شکل قبلش ، خوب بود. آ با داد زد : آ خه دختر ساعت یک شد. ناهار نگذاشتی. الان شوهرت میاد آ خه. انگار بچه هست. گفتم سه سوت ناهارم و آ ماده می کنم. داشت به کارهایم می خندید. عادت داشت. از کنار پنجره رفت. نمازش دیر شده بود. 😘

پاهایم شروع کرد جز جز کردن. جورابم خیس شده بود. گفتم دیگه باید تمومش کنم. قوددالاسام چوخ ، قوردی چیخار !
شروع کردم به تنظیم خطوط و خط بدنه های اطرافش. اضافی ها را دور ریختم و دورش را جارو کشیدم و با یک شکل قلب که از برف ، دورش را احاطه نمود ، از دستهایم ، نایلون و جوراب را در آ وردم. آ با مرتب عکس می گرفت. 😘

 

 

جورابم را درآ وردم و با پاهای برهنه ، که قرمز شده بود ، دمپایی هایم را مقابل مجسمه ، جفت کردم. زحمت من برایش ، جالب بود. خنده را در وجودش حس می کردم. ❤️

وقتی می رفتم بالا ، آ با گفت : الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر. نمی دانم منظورش چی بود. دویدم بالا و اجاق را روشن کردم. سماور را با آ ب پر کردم و از بالا عکسی هم از پشت پنجره انداختم. 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

 

 

الان که از کارهای خانه ، فارغ شده ام میروم از آ با بپرسم چرا سه بار داد زد : الله اکبر !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
ششم بهمن ماه 98🕶👓🕶👓

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۸:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

بوی ریحان
پیچیده است
در مشام خودکارم.

میخواهد بنویسد
از بوی بهار
از خودِ بهار
از سبزه
از گل های رنگارنگ
از شادی های بیکران
از رفتن زمستان .

سَر می رود
جوهر سرخ اش
روی دلم !

یخ بسته بود
از سرما !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
ششم بهمن ماه 98
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۷:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

من از پاهایم
آب میخورم
در این راهِ شیرین
ندارم قرار

تیشه فرهاد
دست نااهل
کوه ها همه
بیتاب ،
بیقرار !

 

آ ذر. پورپیغمبر🌹
6 بهمن 98
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۷:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

امروز کودکی می خندد
امروز کودکی می رقصد
دور دهانم را
با طناب بسته بودند
دور سر و گردنم را
با آتل خصم .

گوش هایم را تیز می کنم
و در قلبم ،
به جنبشی از خنده ای طولانی
و شادی ایی ناتمام
طناب پاره می شود
دیگر خودم را نمی توانم نگه دارم
من باید
هر روز بخندم
امروز کودکی ،
خوشحال است ،،،،

مدتها بود
خشمگین ام کرده بودند!

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
5 بهمن 98🐞
@AZARPORPEIGHAMBAR

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۷:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت