آذر

 

 

خانه را تمیز می کردم. اما انگار نمی کردم. تمامی خانه برق انداخته بود اما در چشم من همه چیز تار بود. مبهم بود. هر چی حرف بود ، بین همه مان ، بیرون بود. زن و شوهر ، پناه بردیم حمام ، دستشویی. اما تمامی تمامی نداشت. بازهم به گوشم می رسید که شب با همسرم در دستشویی ، دوبارحرفمان شده بود. یا ده بار ، در دستشویی از هم عذر خواسته ایم. از تعجب شاخ در می آوردم. گفتم این خانه عجیب شده. طلسم شده. باز بخاطر همین حرف من دعوا کردیم. باز رفتیم دستشویی، و گلاویز شدیم. دو روز بعد رفتیم دستشویی ، آشتی کردیم. نمی خواستیم بچه ها ، نه دعوایی از ما ببینند و نه رفتاری از پشیمانی. تنها شاهد قهر و آ شتی ما ، دو پرنده بودند در گوشه ی دستشویی که برایشان ،  ده سال قبل لانه درست کرده بودم. حتی پیش آ نها هم که هم را می بوسیدیم و آشتی می کردیم ، بعدا صدایش در آمد که :

آهای ! صدای مارچ مورچ تان خیلی بلند بود!!!

دخترم بدنش حساسیت شدیدی داشت. هی میخاراند. دکتر هم بردم از یک چیز مشکوک حرف زد. گفت :
چیزی تو بدنش رفته. مشکوکه.

گفتم : یعنی جن رفته بدنش؟!
دکترگفت:

چیزی هست که نادر است. شما بهش بگید جن. من خودمم نمی دونم چیه. و سرش را با تاسف تکان داد.

دخترم تا صبح خواب نداشت. تا صبح با آب سرد دوش می گرفت. دل و دماغ هیچی را نداشتم .

صدها بار تو آینه خودمو نگاه میکردم میگفتم پس چی شد؟ اون همه می نوشتی؟ شعر؟ داستان؟ قلم ات دلها را می لرزاند. اون ها چی شدند. کجارفتند. داستان عاشقانه هایت با همسرت ورد زبان بود پس کو؟ دفتر شعرم را بردم دستشویی و همان جا آتش زدم. جرقه جرقه اشک از چشمم جاری می شد. به کبوترها گفتم:
بخاطر شما نوشتم ها. بخاطر آزادی ! کبوتر هراسان پرید و رفت .

فرداگفتند :
بیخود از آزادی حرف نزن! دیدی ؟ کبوتر ککش هم نگزید !!!!
شوکه شدم… دیوانه شدم.  باورم نمی کردند.
از همه فاصله گرفتم. تنها شدم. همسرم مشکوک نگاهم می کرد.گاهی چنان که دیوانه ای بیش نیستم. میگفت :
مرتب داروهاتو بخوری ها.
صدایش فردا در آمد.
گفتند :
چرا مرتب داروهاتو نمی خوری. اون بیچاره چقدر پول دوا دکتر بدهد؟
تنها پناه گاهم دستشویی بود. می رفتم اون جا و می گریستم. و گاهی می رقصیدم. شاید حالم به روال سابق برگردد. دستشویی جایی مناسب  برای رقص آذری نبود. باله می رقصیدم . صدای این هم در آ مد .  تعجب نکردم. حواس پنجگانه ام کلا تعطیل شده بود ……

گفتند : گریه ات چه قشنگه. کدوم کلاس گریه رفتی ؟! رقص ات می دونی که : این ترم رفوزه !

شاهدانم دو کبوتر بودند. و تخم هایی که رویش ، کبوتر مادر نشسته بود و پدرشان ، برایش هی دانه می آورد. یک تخم شکسته و نصف اش ، زرده اش زمین ریخته بود. حوصله نداشتم تمیز کنم. منم مثل همون تخم شکسته بودم و زرده ام همه جا پخش شده بود. رنگ و رخم ، رنگ همه ی خانه زرد شده بود. رنگ همه پریده بود. ترس، بدبینی، خفقانی موهوم بود. حکومتی نداشت باهاش جنگید. به هم می پریدیم و این بار سر هم داد هم می زدیم. دیگر داد و فریادمان علنی شده بود. اسپند دود می کردم و حتی می بردم دودشان را به خورد کبوترها هم می دادم.

می گفتم اینم سهم زندگی شما. نپاشد !!!

همسرم با نگرانی و خوف از من ، به برادرم زنگ زد. هماهنگ شدند و با دکتر آ شنای بیمارستان حرف زدند. حکم بستری گرفتند.

شنیدم به سرم کوبیدم. با دمپایی های سیاه پلاستیکی ام تو سرم آنقدر زدم مویرگهایش ترکیدند. دستم را بستند و داروی خواب قوی ایی به زور دادند ، بخوابم. تا ماشین بیمارستان برسد.
دخترم منو به زور بیدار کرد.

داد زد:
مامان بیا ببین. بیا دستشویی.

برادرم و همسرم مراقب رفتارم بودند. به دخترم گفتند :
بیدارش نکن بابا . چرا نمیذارید بخوابه؟ دیوانه اش که کردید. بازهم دست بردار نیستید ؟!
دخترم داد زد :

نمی دانید که همه اش کار اون ها بوده. بیایید دستشویی ! انقلاب کردند !!!
من گیج و ویلان و همسرم و برادرم با دخترم دویدیم طرف دستشویی.

برادرم داد زد : وای خدایا
همسرم گفت : اینجا چه خبره ؟ واییییی و بلافاصله به دخترم گفت : اینها رفته بودند تو بدنت ها. چه کشیدی .
چشم هایم را مالیدم و با صدای بلند نردبان خواستم.

گفتم : همه تان برید بیرون . کبوترها هم نبودند. بچه شان را پرواز یاد داده و با هم رفته بودند.

ده سال می شد که اون گوشه ی حمام — دستشویی مشغول زاد و ولد  بودند.

نردبان آوردند. گفتم :
شیلنگ هم بیارید. پسرم فورا آ ورد.
گفت: اینها به اتاق منم آ مده اند. اما فقط دو سه تایشان. برادرم همه جای خانه را وارسی می کرد. عینک اش را برمی داشت. می گذاشت.

همسرم گفت :

صد بار گفتم ولشان کن. خانه را ببین چطور به گند کشیده اند.

حرفی نداشتم. زبانم کوتاه از جوابی قانع کننده بود.  تو این ده سال سفارشم به همه این بود :

اصلا حق ندارید به لانه کبوترها دست بزنید. اگر لانه شان را خراب کنید ، خانه ی خودمان خراب میشه. اون ها هم با باور من ، حتی با کبوترها گاهی حرف می زدند و برایشان قربان صدقه می رفتند.

بعدا به گوشم رسید که بچه هایش هم مثل خودش توهماتی هستن. با کبوترهای گیج حرف می زنند. تنها همسرش منطقی هست. و هیچوقت حرف نمی زند .
شیلنگ را دستم گرفتم و از سقف حمام دستشویی شروع کردم به شستن . موجودات ریز ریز سیاه همه شان ریختند زمین و از «گیلیف» خارج شدند. دخترم با خوشحالی گفت:
آخیش امشب راحت می خوابم . پس کار اینها بوده. همسرم گفت:
صدبار گفتم ها اون تخم گندیده را بندازم سطل آشغال. اما از بس گفتی دست نزنید به لانه اینها ، ترسیدم بگی خانه خراب شدیم !
بیا این هم عاقبت اون همه محبتت  به من این همه لطف می کردی الان اینجا نبودم !!!

برادرم گفت:
یواش. الان باز صدایش فردا ، پس فردا در می آید👇

برادرم حالش بدتر از ما بود. یک دستمال کاغذی برداشته و مقابل بینی اش گرفته بود. بوی وایتکس نفس تنگم کرده بود. همه جا را شستم هزاران پشه تارومار شدند.
همسرم گفت : لباستو درست بپوش. یادته پنج سال پیش گفتن که بدن شوهرت سیاهه . و چادر را پرتاب کرد روی سرم.
برای حمام کردن می رفتیم خانه مادرش.  

راحت نبود. از کاشی سفید چنان سرازیر می شدند انگار دوده ی سیاه از یک آ تش سوزی بزرگ را پاک می کنم . فقط ماند لانه کبوترها. دوروبر  لانه ، دو سه تا وول بودند . برادرم گفت:
دودل نباش. تمومش کن و به خودت هم رحمی بکن. حالا ما هیچ !
یک نایلون سیاه آشغال را همسرم به دستم داد و گفت : بندازش این تو. 

لانه  از جایش به سختی کنده می شد.  در طول ده سال ، فضولاتشان مثل سیمان شده ، از دیوار کنده نمی شد. در حین همین تقلا ، از لای چوبهای ریز آن ، دگمه مانندی به زمین افتاد. فکر کردم دگمه هست . عین دگمه ای شیشه ای که سوراخ سوراخ بود.

برادرم فورا برداشت. عینکش را جابجا کرد. گفت : عجب ! عجب ماهرانه جاسازی کرده اند
همسرم گفت: چیه مگه ؟
برادرم گفت: شنود !

دخترم داد زد : بابا آ مبولانس برای مامان رسید .

چی میگید ؟!

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
زمستان98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۶ساعت ۱۶:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

هیچ عجیب نیست
بعد از این
دو یار عاشق
از آسمان
خواهند آمد
به خانه ی پدری !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر 98🌹🥀
تقدیم به عروس و داماد سوخته در شعله های خصم ویرانگر دیکتاتوران

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۶ساعت ۱۶:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

می خوانم :
سنگی زدند
پرنده ای افتاد
بغض من شکست
دیگر بیش از این
چیزی بلد نیستم بخوانم
دوباره تکرار می کنم :
سنگی زدند
سنگی زدند
بغضم شکست !!!!

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر

دیماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۶ساعت ۱۶:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۵ساعت ۰۸:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

پنجه های این همه گربه
روی برف
روی پشت بام ها
توی کوچه ها .

یعنی دیوارهای شهر
این قدر موش دارند ؟!

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
زمستان 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۵ساعت ۰۸:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کفش رفتن را
جفت کرده ام
با چمدانی خالی
نمی دانم کجا بروم
لیز میخورم
زمستان تمامی ندارد ؟!

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۵ساعت ۰۱:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


کفن آزادی

روی زمین

زمستان آرزوها !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ساعت ۰۷:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۵:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

با جست و خیز آهوان چشمانم

راحت نمی خوابند

افعی های شانه ضحاک !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۵:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


داستان کوتاه پاس 👆……

 

ظاهرا شبیه امیر کبیر بود.  با ابروهای سیاه پرپشت و چشمان نافذ. و ریشی بزی … اگر لباسی به شکل و شمایل و رخت صدراعظم تنش میکردی ، با ناجی ملت ، مو نمی زد. البته من فقط ، یک بار دیدمش. همون موقع امتحانات میان ترم. همه تعریف می کردند عجب انسان بی نظیری هست. و حتی از بعضی کارهایش می گفتند نمیشه سر در آورد . گاهی هم به همه نمره می دهد. گاهی صفر ، حتی بیست هم بگیری… مونده به شانس طرف !

راستش خوشحال شدم. چون همه بهم می گفتند خوش شانسم. خوش شانس در یافتن همسر. خوش شانس در مادرشوهری مهربان. خوش شانس از شانس ……….خوش شانس و خوش خیال را گاهی عوضی می گفتند. از طرفی مزه ی شیرین درس در دهانم ، به تلخی می گرایید.
ورقه ها را خودش پخش می کرد. خود استاد ! دختری پشت سرم نشسته بود و برای دوستش از محاسن اش ، تعریف می کرد.
گفت : سمیرا زود باش پاشو اشکال ات را بپرس. و الا از دستت در رفته ها . منم تو ورقه ، هیچی از سوال ها ، واضح نمی بینم. چاپ هایش درست نیست. استاد بالای سر ما رسید. با سمیرا خیلی خودمانی حرف زد و دوباره عنوان سوال ها را برای همه خواند. همش می خندید. امیر از پشت سر به مهسا گفت :
بپا غش نکنی. یک ماری است این …….
: امیر ، حسابت را کف دستت میذارم. اون شصت سالشه. من بیست. می فهمی چی میگی ؟
مهسا ، با زدن یکنواخت نوک خودکار و یا با نوک انگشتش روی میز ، اعصابش را کنترل می کرد. و معلوم بود در حال کشیدن نقشه ای برای امیر است.
استاد هیش هیش کرد و سکوت ، سالن را فرا گرفت. آ مد طرف ما .
شماها چرا مثل قره داغلی لار ، های و هوی راه انداختید ؟ من سرخ شدم. جلوی خودمو نتونستم بگیرم :
استاد ، شما اهل کجایید ؟
خندید. با آ رامشی زایدالوصف گفت : خب منم اهل همون جا. می شناسم که میگم :
قره داغلی لار ، آ ی قره داغلی لار. محمد رضا کف زد و همه شروع کردند به خواندن آ داغلار. آ داغلار……

شیرین بپا خاست و با گرفتن قوپوز خیالی ، روی سیم هایش ، شروع به نواختن کرد. استاد پایش را به زمین کوبید. گفت نمره ی همه تان را دادم. بزنید بیرون. بچه ها ، تست ورقه ها را غلط غولط زدند و سرآسیمه ، با های و هوی ، سالن را ترک کردند.

یکی پرسید : استاد ، جواب را کی می دهید ؟ استاد گفت : تو سیستم تان …. دو روز دیگر آ ماده است.
دیگر به سختی امتحان پایان ترم فکر نمی کردم. دو سه  می گرفتم ، قبول بودم. چند تا شعر ترکی هم که همه اش از طبیعت زیبای قره داغ بود و در وصف ارس و رود خروشان و اشاره ای غیر مستقیم به غرق شدن برخی افراد در قدیم و ندیم بود ، به استاد نشان دادم. استاد برایم از لایک و لایک و لایک 👍👍🤟🤟🤟🤟🤟 ، کم نگذاشت. مرتب 👏👏👏👏👏👏👏👏 دست می زد. از به خود بالیدن خسته شدم. استاد بیش از حد ، لایک می زد. بیش از حد کف می زد. کم کم صدای کف زدنش ، گوش هامو برد. حق داشتم. حدود پنجاه نفری که تو سالن ، آ داغلار ، آ داغلار سر داده بودند ، به ترم بعدی ماندند……

 

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
دیماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۴:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

یک احمق
اشتباهی را فقط
یک بار تکرار می کند
این احمق مگر
چقدر ابله است ؟!

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
زمستان 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۳:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

سلام

صبح ات بخیر

دست و رویم را

با برف شستم

چهره ام گلگون ….

عدو شود،

سبب خیر !!

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
21 دیماه 98
@azarporpeighambar❤️

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۲:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۱:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۱:۴۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ساعت ۰۱:۳۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ساعت ۰۸:۰۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


صدمین سنگ را در دفتر قطور چسباندم. گفتم بالاخره صد تمام ! خندید … گفت برای خودت مشغولیت خوبی از خرافاتت درست کردی. گفتم من نمیگم که. تمام اهل قدیم میگند که سنگ سنگک را ، خانه نبرید . یمن اش خوب نیست . عصبی شد. پنیر را با حرص روی تکه ای سنگک داغ مالید و به دهان گذاشت. این بار من خندیدم. دندان نیشش را گذاشت روی بشقاب و لقمه را پرت کرد توی سینک. باید دفتری چهل برگ برای کلکسیون دندان بخرم !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
21 دیماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ساعت ۰۷:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

سلام دادم
به صبح
سکوت کرد

 

سلام دادم
به برف
سکوت کرد

 

رنگ چهره ام
سفید
موهایم
سفید

 

نقطه ی صبح
سقوط کرد
جعبه ای سیاه
روی برف !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
21 دیماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ساعت ۰۷:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ساعت ۰۶:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

لحظاتی بود ناب
طلوع خورشید
بر زمین
دانه دانه برف ،
با گُرهای خود
چشم بد را می زد…

قار قار یک کلاغ
کرد این اوضاع ،
خراب !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ساعت ۰۶:۲۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

روزى که امیرکبیر به شدت گریست

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز .چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند.

  1. امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند
نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۱ساعت ۰۶:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۱۱:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

سرخ می شوم
از شنیدن خبری
از دهان تو
اما خبرها ،
چیز دیگری می گویند :
برف هنوز ادامه دارد !

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
یک روز برفی زمستان : 98💚

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۱۱:۲۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

حجاب جان کرده است برگها
اشعارم را به نام : نارنج و کهربا
بوی بهار گرفته است دفتر کاهی ام
کجا سراغ دارید چنین شاعری دلربا؟!

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
زمستان 98
@azarporpeighambar🌿

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۱۱:۲۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۱۰:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۰۹:۴۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

دیشب
گلوله باران بود
هدف گرفت
برف شادی
دلها را
کلّه
دستها
و پاها را

آواز گنجشک ها
پر کرده است از صبح
گوش آدم برفی را !

 

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
19 دیماه 98❤️
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۰۹:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


همسرم ، تازه داشت میرفت کلاس زبان.

نمیگفت : بچه گریه می کنه ، میگفت : چیلدیرین گریه می کنه . نمیگفت پنجره ها چرا باز است ؟ می گفت : ویندوز چرا باز است ؟ بهش می خندیدم ، نمی گفت آی دیوونه. میگفت  : سایکو!

بهش گفتم با you کار دارم . حرف دارم. دیگر مثل گذشته ها نیستم . همه حرفهایم برایت ، « نو » هست. از you یاد گرفتم.

عصبانی شد و بیخ گوشم را با یک سیلی نوازش کرد :

به تو ، no نیامده ، بنشین کهنه ی بچه را بشور

🌿

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ساعت ۰۳:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


ابتدایش « مو » دارد
انتهایش « شک »
اشک ها را در می آورد
بد حجاب والی جنگ !

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
18 دیماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ساعت ۰۷:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

کاش جنگی نباشد
خجالت می کشم بگویم
من پوتین هایم
از گذشته هنوز
سوراخ سوراخ است
پر از خون می شود !

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
18 دیماه 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ساعت ۰۵:۵۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت