آذر

صدایشان
از پشت پنجره ،
ولوله به پا کرده است
بیرون را نگاه می کنم
از هیچکدام
نه اثری هست ، نه خیری
درخت است که پشت سر گنجشک ها
به زبان خودشان دعا می کند
سالم برگردند !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۱۲ساعت ۰۷:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هوا ،
هر چه روشن تر
پرنور ،
و گرم تر ؛
رنگ گلها می شوند جلوه گر
ساقه های ضخیم
با قامت سبز
می شوند پُر بار
شاخه های انبوه درختان
با میوه های آبدار درشت
با آواز پرندگان می شوند بیدار
سر خم می کند طبیعت
صمیمانه به خاک زیر پایش
با وقار و سپاس !

گلها و درختان و پرندگان
در طبیعت اشعار من ، برعکس !
هر چقدر ظلمت و تاریکی ، زیاد
هر چقدر سرما ، سوزناک
در چله ی سرد زمستان هم
از شکوفایی شان
غوغا می کنند و
آوازِ « آمد نوبهار »
با صدای دلکشِ خودم
زمستان حاکم را می کند
پُر هراس !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۱۱ساعت ۱۷:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هوای صبح
مثل زمستان سرده
آواز آمنه چشم تو
جام شراب منه
در این موقع
فقط از سرِ درده
حالم ز حالش
آ تش گرفته
دردش به قلبم
چون تیری رفته
دل کندی از ناز
پایی تو بستی
گردن چو پرچم
افراشته کردی !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۱۱ساعت ۰۸:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

چشمه ی جاری عشق
چنان زلال و پاک است
که عکس ماه را با خود نمی برد
خودِ ماه
دنبالش راه می افتد !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۱۰ساعت ۲۳:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

هوا ابری است و
باران بوی باروت می دهد
همدیگر را
سخت در آ غوش بگیریم
فضا را
بدجوری آ لوده کرده اند !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۱۰ساعت ۰۹:۲۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


با ونگ ونگ ضعیف نوزاد ، مرد گفت :

این هم که دختره ….دیوانه!….دیوانه !
و با اخم کاسه ی تیلیت را کنار زد و گفت :

زهرمار هم ، یخ کرد !
ضجه های زن بعداز زایمان ، شدت گرفت.
ماما، زنی روستایی با شلیته ی زرد و آبی، بچه را در بین چین های لباسش پیچید و وسایل قنداق را روی جاجیم قرمز و زرد و آبی رنگ ، پهن کرد.
از ماهها قبل ، لباس بچه را با نخ عمامه ای سرمه ای که شوهرش از بندر ، قاچاقی اورده بود ، گل های ریز و درشت دوخته بود و حاشیه هایش را بخیه زده بود.
نیت کرده بود این بار سوزن ، سبک پا باشد و بچه ، پسر !
ونگ ونگ بچه با ضجه ی طولانی زن ، تبدیل به هق هق شد . آنقدر که دیگر خسته شد و صدایش را برید.  ماما گفت : گناه داره ، گشنه شه .

سینه ی سفید و پر از شیرِ زن ، تمامی صورت بچه را پوشاند .
ماما داد زد :
چکار می کنی ؟ خفه شد.
زن گریه سر داد. ماما شانه هایش را مالید و دلداری داد:
دختر است که دختر است. به فکر نامی برایش باش. انشالله شانس اش ، خوب می شود.

خدا را شکر که جوانی . این بار نشد ، بار دیگر.

بخور ببینم : «  تویش پودر زنجبیل و دارچین و عسل هم ریخته ام ، کمرت را برای آ تیه ، محکم کند . پسرت که بعدا با لگد زد ، چیزی اش نشود !»

و قویماغّ (@) گرم را با قاشق چوبی به هم زد و قاشق ، قاشق خوراند.
شیر از زیر لباس نخی ، بیرون لباس را از روی پستان های برجسته ، خیس کرده بود .
« روزی اش که خدا را شکر ،  آمد . خودت که می بینی »

مرد در را کوفت و رفت . دل زن لرزید.  رویش را به طرف نوزاد چرخاند و با دقت نگاهش کرد.   درخواب لبخند میزد.  از چشم و چهره ی رنگ پریده ی زن ، قطره قطره آب جاری شد.

ماما گفت : خوبه.  عرق کردن برای زائو ، درمان است. تمام دردهای کهنه ات را میشوره واز جانت در میاره ……

زن ، با نگرانی و وحشت پرسید  : این چرا  مثل دیوانه ها داره می خنده ؟ 

ماما گفت : از الان داره « رویا » می بینه. بچه ی این زمان است دیگر !

به قول خودت ، تا این « دیوانه » ، بیدار نشده ، سرتو بِکِش زیر لحاف !

******************

 

 

 

 

@قویماخ : همان کاچی هست.   معمول است در روستاها و شهرهای آ ذربایجان ، برای زنی که تازه زاییده ، این خوراکی خوشمزه را درست می کنند تا هم شیرش زیاد شود و هم دچار خونریزی نشود. گاهی هم برای گشایش مشکلی ، نذر می کنند و بین درو همسایه و فامیل ، پخش می کنند. برای تازه عروس هم می پزند و به خانه ی داماد می برند.

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۱۰ساعت ۰۲:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۹ساعت ۱۷:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دعوت شدم به یک مجلس . از فامیل دور…..

هم مراسم خواستگاری بود و هم بله برون .

روح انگیز ، پسرش را داماد می کرد. پویا را. مراسم در یک روستای دور و آ باد بود. به همسرم گفتم ماشین را زین کند و منو آ نجا ببرد. دخترم را هم بردم. روح انگیز گفت بیار اینجا ، دلش وا شود. بهش گفتم مگه دل دخترم پنجره هست وا شود ؟ گفت پنجره دل خودته دیوونه . و خندیدیم. تا برسیم به روستا ، با دخترم پشت ماشین هم آ واز خواندیم و هم رقصیدیم. روسری ام از سرم افتاده بود. همسرم توی آ ینه ذوق می کرد.
با مادر بزرگ عروس فورا دوست شدم. و دست در دست هم رقصیدیم.

پویا ، انگشتر نامزدی را در انگشت متصل به قلب لاله انداخت . نگین انگشتر و رنگ طلا ، دست چپ اش را به زیبایی تزئین کرد . پویا دستش را گذاشت روی دست دختر.
زنها و دخترها در یک اتاق تنگ ، چنان رقصی به راه انداخته بودند که انگار کنسرت گوگوش در کانادا هست. برای نمایش اشکال رقص آ ذری که مهمولا با حرکات دست اجرا می شود ، جا نبود. همه ی دستها در بالا می چرخید.
با پانصد سکه و مثقالی طلا و شرط بابای عروس که ، داماد باید در روستا زندگی کند ، دفتر بله برون امضا شد و مراسم با شکستن کله ی قندی خاتمه یافت.

گفتم از این به بعد آنقدر میریم خانه ی پدر عروس مهمون می مونیم ، شرط اش را عوض می کنه. میگه همون تبریز زندگی کنند خوبه .
پدر پویا مخالف حرف پدر لاله بود………..

دخترم گفت امان از نقشه هایت مادر. به تو چه ! نه سر پیازی نه ته پیاز.
موقع برگشت نه نای آ واز خواندن داشتم و نه نای خنده. دخترم در سکوت به بیرون نگاه می کرد. هوا تاریک شده بود
کمی هم انرژی بذار بمونه برای من.
دخترم بعد از سکوتی طولانی گفت.

ّپویا هم نامزد شد خدایا . روح انگیز ، مادر شوهر شد خدایا . پویا یک جوان این مملکت است و باید خوشبخت شود. تو هم مثل همه ی جوان ها باید به خوشبختی خودت فکر کنی. خدایا……خدایا …….. رو به دخترم گفتم.
گفت بازهم شروع کردی . با کلاس حرف بزن این ها چه حرفیه. مثل پیرزن ها!

 

 

و ……پویایی دیگر !

مادر پویا بختیاری:

گفتم که پسرم من حاضرم بریم. دستمو انداختم دور دست پسرم حلقه کردم. با هم رفتیم بیرون. دست تو دست هم…

…گاز اشک آور باعث شد من و پسرم توی اون شلوغی دستمون از همدیگه رها بشه…

…ناگهان دیدم سیل جمعیت از طرف پل بلوار، به سمت پایین سرازیر شدند. با شعار اینکه “می‌کشم، می‌کشم، آن که برادرم کشت.” من نگاه کردم دیدم که پسر من روی دست‌هاشون داره میاد…

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۹ساعت ۱۱:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دل بستن ،
از آ زادی
مقدس است …
گرفته نمی شود !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۸ساعت ۲۳:۳۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هر انسان را

از دوستش می شناسند

در خاک و آب بزرگ شدم

جوانه زدم

شکوفه درآ وردم

میوه های زیبا دادم

پرنده ها در بغلم لانه ساختند

آ سمان را شناختم

بزرگ شدم

چون رفیقم

فقط خورشید بود !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۸ساعت ۰۹:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۷ساعت ۱۲:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کمبود قلم است
افتاده اند به جان خیابان ها
و با باطوم
خط و نشان می کشند !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۷ساعت ۱۰:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

در این صبح دلگیر
که هر قطره ی باران
شبیه سلام ، سلام ، سلام است
جوابش را
از دیده ام می دهم
فقط با دو قطره !

 

به یاد دختر 14 ساله انقلاب ،
نیکتا اسفندانی

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۷ساعت ۱۰:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از ابتدا
این بارِ عشق را
بر دوش من گذاشتند
چنان سبک است
که به شوخی نامش را
کوه گذاشتم !

 

آ ذر. پورپیغمبر
آ ذر ماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۷ساعت ۰۳:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۷ساعت ۰۲:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از فروغ
شاعره ی معروف
سالی دوبار یاد می کنند:
هنگام مرگ و تولد .
از نام منِ گمنام
سالی سی روز !

 

 

آذر. پورپیغمبر
آ ذرماه 98
💐💐💐💐💐💐💐

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۷ساعت ۰۲:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۵ساعت ۰۴:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شمع و

گل و

پروانه را

در خواب دیدم

به نام های

خاموشی

پیله 

قیچی .

حافظ را هم

با نام مستعار مولوی !

 

حالا کیست ؛

خوابم را

به فال نیک بگیرد ؟!

 

🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۵ساعت ۰۴:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۴ساعت ۱۵:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

🌎 روز جهانی #منع_خشونت_علیه_زنان

سابقه امر و فوریت یک پایان

۲۵ نوامبر روزی برای تأمل پیرامون رنجی رایج در جهان ما. روز تصمیم برای ضرورت و فوریت یک پایان بر شکنج نیمی از انسانیت جهان: «رفع خشونت علیه زنان».

در سال ۱۹۶۰ «خواهران میرابال» در جمهوری دومینیکن وحشیانه به قتل رسیدند. آنان #پاتریا مرسدس، #ماریا آرژانتینا و #آنتونیا ماریا به دیکتاتوری رافائل تروخیو اعتراض کردند و پس از ماه‌ها شکنجه، توسط مأموران تروخیو کشته شدند.

۲۰ سال بعد زنان فعال در چند کشور امریکای لاتین تصمیم گرفتند آن روز را به‌مثابه جلب توجه عمومی نسبت به جنایت علیه زنان اعلام کنند. مجمع عمومی سازمان ملل متحد برای گرامی‌داشت یاد آن سه خواهر مدافع آزادی، در ۱۷ اکتبر ۱۹۹۹ روز ۲۵ نوامبر را «روز منع خشونت علیه زنان» تصویب کرد.

بی‌شک در جهان اطلاعات‌محور با گسترش روزافزون آگاهی زنان نسبت به حقوق مسلم خویش، عرصة دیکتاتورها و ایدئولوژی‌های زن‌ستیز به چالش و نفی وشکست کشیده خواهد شد. اکنون مبارزات زنان ازفعالیت‌های محلی و اقلیمی پا فراتر گذاشته و اتحاد بین‌المللی زنان نوید رهایی از آپارتاید جنسیتی می‌دهد

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۴ساعت ۱۵:۳۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۴ساعت ۱۰:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


رنگ چهره ی ملت

مثل خورشید

بی دلیل زرد نیست

این همه خون داده اند!

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۴ساعت ۱۰:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حواس خود را به طور کامل به کار بگیرید. همانجایی که هستید، باشید. به اطراف نگاه کنید. فقط بنگرید، تعبیر و تفسیر نکنید. نور، شکل ها، رنگ ها و بافت ها را ببینید. نسبت به حضور بی صدای یکایک چیزها هشیار باشید. نسبت به فضایی که امکان وجود چیزها را فراهم می‌آورد، هشیار باشید.

به صداها گوش دهید. آنها را داوری نکنید. به سکوت پشت صداها گوش دهید. چیزی را لمس کنید – هر چیزی را – و بودن آن را پذیرا باشید.

ضرب آهنگ تنفس خود را ملاحظه کنید، هوای دم و بازدم را حس کنید، انرژی حیات را در درون خود حس کنید. بگذارید همه چیز در درون و بیرون باشد. بودن همه چیز را بپذیرید. عمیق تر به ژرفای حال فرو بروید.

به این ترتیب شما دنیای مرگ آور پندارهای ذهنی وابسته به زمان را پشت سر می گذارید. شما از ذهن دیوانه که انرژی حیاتتان را می بلعد و آهسته آهسته سیاره زمین را مسموم و نابود می کند، رها می شوید. شما از رویای زمان بیدار می شود و به لحظه حاضر گام می نهید.

 

تمرین نیروی حال :
👤 اکهارت

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۳ساعت ۲۳:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


👆تا این ترانه را از تلویزیون شنیدیم ،  رضا ، «قمیش» مادر را از قلیان در آورد و روی کرسی پرید . تو دستش گرفت و به حالت گیتار ، در آغوش ژستش گرفت. مادر غر زد.
صدای تلویزیون تا قلعه قاپوسی می رفت. من جاز می رقصیدم و رضا انگشت هایش را تند تند ، روی گیتار خیالی می کشید. مادرم دنبالش می کرد و من از رقص دست برنمی داشتم. طوفان می خواند و چشم آ ذر می زد. رضا که فرار می کرد و حین فرار ، با دستهایش ترانه را همراهی می کرد ، بوی قلیان را هم توی خانه پخش می کرد. فارغ از خشم مادر ، با هم فریاد می زدیم ؛ خدای ما جوون ها ، خدای ما جوون ها !!!!

ترانه تمام شد ، داد زدم : رضا ، دود اسلحه ! بیا ،،،،،، بیا .

رضا قمیش را اسلحه ی مارشال کرد و رو به من ، با خشم گفت :دستها بالا !

غر مادر ، تمامی نداشت. آ تش سرخ قلیانش ، سیاه و خاموش شده بود .
دور کرسی همدیگر را دنبال می کردیم.

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۳ساعت ۰۸:۵۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


عصر داشتیم با جدیت کار می کردیم. توی سالن کسی نبود. همه تو اتاقشان ، در سکوت خود ، با درون خود کلنجار می رفتند. یکهو صدای دینق دینق باز شدن اینترنت ها به گوش مان رسید. نمی دانم از گوشی چه کسی بود. چون همه مان گوشی ها را به یک سیم سیار وصل کرده بودیم.
یکهو گفتم : این صدای انقلاب نیست ها. این صدای . .
تا لفظی پیدا کنم همکارانم توی سالن دست به دست هم کردی می رقصیدند. روسری مدل روستایی منو هم برداشته بودند بالای سرشان ، می چرخاندند. باز خوبه که خودم توی روسری نبودم !!!
حسابدار ، از پشت در سرفه کرد و همه مان ، با شادی کودکانه ، پرونده ی سکوت مرگبار را بستیم …… با هم ترانه ی « شاد ِ شاد شاد شادم » راخواندیم و گوگوشی رقصیدیم !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۳ساعت ۰۸:۱۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


زمین و زمان هم

به من وفادار است

زمین مرا را به گرمی

در آ غوش خودش خواهد گرفت

و زمان سالی سی روز

« نامم » را در گوش همه

صدا خواهد زد !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۹/۰۳ساعت ۰۷:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۵ساعت ۰۵:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


واتساپ را بخاطر امتحانات ، حذف نصب کرده بودم. رشته ی ارتباطم با همنوردان قطع شده بود. اطلاع نداشتم ، کوه خواهیم رفت یا نه. نت هم خیلی ضعیف بود و از موقع خوابیدن گذاشتم بالای سرم ، هر اندازه هم دانلود بشه ، غنیمته !

می دونستم تا صبح طول می کشد ….

صبح به زنگ ساعت بیدار شدم. بلافاصله نگاه کردم به گوشی تا ببینم واتساپ نصب شده یا نه. دیدم اره ، شده صد ☺️ …… خیلی خوشحال شدم که موفقیت آ میز بوده است. 😳 . دویدم نان تازه خریدم ، دخترم داشت می رفت سر کار. سلام نداد. گفتم انگار خیلی بزرگ شدید. من سلام دادم و رویش را بوسیدم. و در همنوردان پیام گذاشتم که منم میام. کسی آ نلاین نبود .  اره ، دیشب اش برنامه چیده بودند که فردا صبح در پارکینگ ، جمع بشیم. 🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ د بدو لباس پوشیدم. یک لقمه کوچک ی نارنگی  برداشتم. و سه تا هم خرما خوردم. قلپی آ ب هم رویش. و کیفم را پر کردم از انواع داروهایی که همیشه با خودم ، همه جا می برمشان. 😇
دخترم بدون خداحافظی رفته بود. به آ ژانس زنگ زدم و گفتم زود بیاد که عجله دارم. ساعت هفت و نیم بود. تا گردو غبار کفشهایم را تمیز کنم و به خودم کمی برسم 😉 آ ژانس رفته بود و با بیسیم به مرکز زنگ زده بود که سوژه مورد نظر نیامد ! بعدا مرکز بهم اطلاع داد. بیست دقیقه سر کوچه ایستادم. خبری که نشد ، زنگ زدم فهمیدم.

گفتن دوباره می فرستند. گفتم نه دفعه ی بعد.

پیرمردی با ماشین فسکنی اش سر رسید و مقصدم را پرسید .

گفتم اورست !

گفت کجاااااااااا؟

گفتم همون عینالی دیگه  و سوار شدم. سرم کلاه گذاشتم و نشستم. عینک دودی ام که  یادگاری بابام بود ، یادم رفته بود بردارم. نور خورشید چشمم را می زد . به راننده گفتم سایبان ماشین را بکشد پایین. اطاعت کرد. یک حواسم به صدای زنگ گوشی بود. و یک حواسم به خریدن آ ب که در طی مسیر کوه بنوشم. حتما که وقتی خورشید این چنین می تابد ، تا نیم ساعت دیگر در سریالایی کوه ، عرق آ دم را در می آ ورد. اما سر صبحی ، سردم بود. لبه ی کلاه را تا روی چشمانم ، پایین آ وردم. راننده با حوصله ی زیادی ، ماشین را می راند و من در عجله برای رسیدن بودم. گفتم لطفا یک کم سریع تر برید. گفت هنوز دشت نکرده ، می زنم این ور ، اون ور. خلقش تنگ بود. اما سرعتش را زیاد کرد. درب کهنه ی زوار در رفته ی ماشین کم مانده بود از بدنه جدا شود. گفتم درست مقابل پارکینگ نگه دارد. گفت ما معمولا اینجا پیاده می کنیم. اون طرف تاکسی را راه نمیدن. و من با پرداخت پنج هزار تومن پیاده شدم. ( فکر کنم با گرانی بنزین ، دفعه ی بعد باید 15 هزار تومن بپردازم. !!!!!)
تا به پارکینگ برسم ، می دویدم و تپش قلب ام شروع شد . اما ناراحت و نگران این قضیه نبودم. دیروز که دکتر خودش قلبم را اکو کرد گفت قلبت اصلا مشکلی نداره ، و حتی می تونی به قله ی دماوند هم بروی !

همون لحظه فکر کردم دکتر ، دکتر نیست. یک پیامبر است و حرفش وحی منزل . توانایی خاصی در درونم ایجاد شد. گفتم : آ خه بچه هام میگند : مامان خیلی لاغر شدی.  قلبت بیمار شده ؟

دکتر گفت : اصلا هم اینطور نیست ، تو یک مانکنی !😳😳
دکتری که در نظرم ، پیامبر جلوه گر شده بود ، با این حرفش ، در نظرم از چشم خدا افتاد. و شد : هیز!
مادر شوهرم گفت اغا دکتر من وزنم خوبه !؟

دکتر گفت:  شما هم چند تا مانکن به هم چسبیده هستید !!!!
بالاخره ، همین که مادرشوهرمم در وجوش چند تا مانکن داشت  ، باعث خوشحالی دلش شد.
از کجا به کجا رفتم 😱
دوستانم تا منو از دور دیدند ، داد زدند :
آمد ! آ مد !!!

فکر نکنم از آ مدن امام زمان این چنین خوشحال می شدند. گفتم :

شاید جمعه هم بیایم ، شاید فردا ، شاید.

ده دقیقه بخاطر من معطل شده بودند. اگر یک «پی کی » می خریدم ، برایم خیلی خوب می شد.
پای پله ها همه با هم دست دادیم و هم را بغل کردیم و انرژی شادی بخشی از وجودمان ، ساطع شد. هاله ی« ا …….. د» یادم افتاد 😜
پله ها را به قصد فتح قله ، بالا رفتیم. قیلش عکس هم گرفتیم.  دست همه بالا گرفت.  انگار کسی گفت : دستها بالا !

هنوز ده پله نرفته بودم ، نفسم گرفت. کمی از آ ب را نوشیدم و راه افتادم. دو قلپ آ ب ، ذهنم را خنک کرد. انگار بنزین خوردم . افتادم جلو. لیدر داد زد : دختر پواش. رعایت کن. همه با همیم ها مثلا. عقب عقب رفتم و سنگریزه های زیر پایم ، دادشان در آ مد. فکر کردم میگند :

احمق نباش. مثل همیشه پیشرو باش !! جوگیر فرمان سنگهای توّهم شدم ، خوردم زمین. اگر عشرت نگرفته بود ، کله پا می شدم. تپش قلبم شدید شد. اما حرف دکتر یادم بود. مچ بهانه را می گرفت و گوشش را می پیچاند. آ نقدر به قلبم فرمان ایستادن دادم ، فکر کردم دیگر نمی زنه. تعدادمان بیست نفری می شد. هزار بار هم از هر کدام  می پرسیدم اسمتان چیه ؟  باز اکرم را سیما ، سیما را پروین و پروین را فریده صدا می زدم. گفتم : رباب جان ، از اون کتاب که تازه خوندی برام تعریف کن. گفت من که رباب نیستم. من رقیه هستم و خندید: اول آ شنایی ، اینطور اتفاقات بعید نیست و الا به بهره ی هوشی ات ، ربطی ندارد. قبلش گفته بودم منو باش. قاطی کرده ام ! اما با خودم گفتم : اگر بهره ی هوشی ام کم بود ، در امتحانات ، که فقط دقیقه ی نود ، همه ی کتاب را مطالعه می کنم ، قبول نمی شوم…….

دسته ای پسر و دختر جوان از کنارمان رد شدند. حین عبور به هم گفتند: عجب شصت هفتاد ساله های بیست ساله ای اند . ماتیک شان را ببین. کوه شده لاله زار 

 

ادامه دارد ……

 

اگر حوصله تان سر رفت از این دسر میل بفرمایید

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۵ساعت ۰۴:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دفتر دلم ،

پر از راز است.

چمدان را پُر کردم

دلش ترکید

برای خالی شدن!

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۵ساعت ۰۳:۰۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


قاعده عشق

یک قاعده‌ی کلی در مورد هرگونه عشقی وجود دارد
چه عشق به زندگی باشد
چه عشق به یک انسان دیگر
به یک حیوان و یا یک گل.
من هنگامی می‌توانم دوست بدارم که عشق من «درخور» معشوق باشد و با نیازها و طبیعت او «همخوانی» داشته باشد.
عشق من به گیاهی که به آب کم نیاز دارد، خود را در این نشان می‌دهد که تنها همانقدر که نیاز دارد به آن آب بدهم.
اگر درباره‌ی «آنچه که برای گیاهان سودمند است» یک پیش‌باوری دارم، مثلاً این که همه‌ی گیاهان به آب فراوان نیاز دارند، گیاه را خراب خواهم کرد و از بین خواهم برد. چون نمی‌توانم آن را چنان که بایسته‌یِ اوست دوست بدارم.

تا ندانم «نیاز» یک گیاه، یک حیوان، یک کودک، یک مرد و یا یک زن چیست و تا نتوانم خود را از پیش‌فرض‌های غلط راجع به دیگران رها کنم و از «میلم برای کنترل سایرین» دست نکشم، عشق من سازنده نخواهد بود.

اریک فروم

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۳ساعت ۲۱:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت