آذر

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۳ساعت ۰۳:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

توکا* می خواند
ماه از پشت ابرها
در ظلمات قیرگون شب
شنونده ای تنهاست
هلال آن
با بغضی طلایی رنگ
می ترکد !

 

 

 

* توکا
پرنده ای کوچک و آوازخوان با منقار باریک و پرهای رنگین، باستَرَک

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۳ساعت ۰۳:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

قوشلار ،
گوی ماوی
الیمده ،
دن سپدیغیم زمان لار
بوشا چیخیب گوزلریم ،
ایندی !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۱ساعت ۰۸:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۱ساعت ۰۲:۳۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

اعتقاد بقراط :

آ نچه در بیماری اهمیت دارد ، آن است که ببینیم چه کسی بیمار است نه آنکه چه نوع بیماری دارد.

دارم برای امتحان میان ترم فردا آ ماده می شوم . چون به این قسمت درس رسیدم ، خیلی چسبید!

انگار خاری از پای دلم در آ ورد ……..

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۱ساعت ۰۲:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

گاهی ،
قلم دشنه می شود
و در قلبم فرو می رود
وقتی نمی خواهم
مثل جنازه ی سکوت ،
به کرکس سانسور
فراخوان دهم ……

از آ ن ؛

چنان می ترسم

که از سقوط نمی ترسم !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۲۱ساعت ۰۲:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۹ساعت ۲۲:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

هوا ،
بوی پرنده می دهد
درختان باغچه
دم به دم
برگ می ریزند
حتما که قبل از بیداری همه
کبوترانِ صبح فردا را
سر بریده اند !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۹ساعت ۱۱:۱۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


موسیقی بی کلام زیبایی بود!
کم کم رخوت و آرامش را درذهنم ، هدایت می کرد. هندزفری را در سوراخ یک گوشم نصب کرده بودم که عالم سیرو سلوکم را ، صدای باد مخوفی به هم زد.

ذهنم به حالت بیدارباش وهشیاری برگشت!

داشتم نمونه سوالات میان ترم را دانلود می کردم اما نت ضعیف بود . نمی آمد. از خیرش گذشتم و خواستم یک فیلم پر هیجانی را تماشا کنم . خوابم نمی آ مد.
تا ساعت دو نیمه شب ، دایره ی دانلود هنوز می چرخید و من از رو نمی رفتم و میخواستم هر طور که شده ، آن فیلم دلخواهم را تماشا کنم : روانی را !

حتی اگر دانلودش ، تا صبح هم طول می کشید ، منتظر می ماندم !
در ضمنِ این صبر و بیقراری ، یک آهنگ بی کلام زیبا از صدای دریا را هم داشتم گوش می دادم. اما فقط یک دگمه ی هندزفری به گوشم نصب بود.

با خودم میگفتم :

لااقل اگر ناشنوایی هم می آورد ، یک گوشم کر شود ! 

کم کم خواب غلبه میکرد که صدایی آمد. شبیه صدای یک باد غیرمترقبه بود. از آ ن بادهایی که یکهو پنجره ها را باز می کند و گردوغبار را همه جا پخش می کند. طوری که به قول معروف ؛ چشم ، چشم را هم نمی بیند.
از این تند بادهای ناگهانی ، در کودکی ام هم شاهد و ناظر بودم :
با طاهره و مرضیه گرگم به هوا بازی میکردیم.
من گفتم :

از گرگ می ترسم. «گیزلین پانج » بازی@ کنیم!

فورا قبول کردند!

در حالی که دنبال جایی برای پنهان شدن بودند ، از پاورچین هایشان می فهمیدم که هنوز جایی مناسب ،  پیدا نکرده اند . منم به تیر چراغ برق تکیه داده و هر دو چشمم را بسته بودم و آرام – آرام  می شمردم. حواسم به صدای پاهایشان ، در حال تشخیص جهتی بود که می دویدند . اگر پیدایشان نمی کردم ، می سوختم و باید همش من چشم می بستم . سنشان که بزرگ بود ، کمی هم زور می گفتند.
تا چهل و سه شمردم. سکوت در همه جا حاکم شد.  بعدا یواشکی از گوشه ی دستم نگاه کردم ببینم کجا جیم شده اند .

بلند بلندگفتم : آ مدم ها  ….. کجایید ؟!

مرضییییییییه ؟ طااااااهررررره؟؟

همزمان با صدا زدن آ نها ،صدایی مهیب برخاست.
چشمهایم  را با دلهره باز کردم ، گرد و غبار و سنگریزه بلافاصله  تپیدند توی هر دو تا چشمام . جایی را قادر نبودم ببینم.  فقط کاغذ و آشغال و خاک در هوا می چرخیدند. صدای ترسناک هزاران هزار گرگ ، در مغزم ، به هم حمله میکردند. همه فریاد می زدند و تنه شان به هم میخورد واز فریادشان بوی خاک برمی خاست.  فکر کردم طاهره و مرضیه را هم ، یا باد برده است یا گرگ خورده است. از هیچکدام نه صدایی درمی آمد  و نه هیچ خبری .

همه ی اهل محل ، به طرف خانه هایشان ، افتان و خیزان می دویدند . برخی ها از دست بچه هایشان گرفته و کشان کشان با خود می بردند. واقعا چشم ، چشم را نمی دید. زن ها و مردها و بچه ها به شکل سایه های مخوف ، در گرد و غبار محو می شدند و بعدا با شکل دیگری ، ظاهر و در هم ادغام می شدند.

ریزش آوار آغاز شد . دیوار کاهگلی خانه ی « دلی سکینه »@ اولین خرابی تند باد بود.
یکی از دستم گرفت و داد زد : خاک بر سرت. نمی بینی طوفانه ؟  گیییییج !
چشمانم می سوخت و از لحن اش ، مادرم را شناختم.
با خودش می گفت :
خدایا ،  آل لاه ، آ سمان هم قرمز شده ، حتما امشب زلزله میاد. آ ی آل لاه هارا قاچاخ @؟
ترسی شدید توی وجودم رخنه کرد و تکانم داد. کاش گرد و غبار به گوش هایم رفته بود و این حرف مادرم  را نمی شنیدم.
حس کردم پاهایم خیس شده ، و لنگه ی دمپایی قرمز کهنه ام به پایم نیست. تلو تلو می رفتیم . دستانم را مقابل چشمهایم گرفته بودم تا نگاهم به آ سمان قرمزی که مادرم گفت ، نیفتد. اون موقع صدای مادرم ، بوی مرگ داشت . من را کشاند و انداخت توی اتاق و صدای تلویزیون را بلند کرد تا هیچ کداممان ، صدای باد مخوف را نشنویم. هایده ترانه ی « شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم » را می خواند. من سرم به شانه ی مادرم بود و بغضم را فرو می خوردم.

مادرم داد زد :

بس کن ها.  اعصابم خرابه.  پدرت تا ساعت سه ی شب هم خانه نمیاد !
در گوشه ای کز کرده بودیم و وزنه های صد کیلویی پدرم ، نمی گذاشت باد ، پنجره را باز کند. دو سه تا میخ از نایلون پنجره کنده شده و به هره ی پنجره افتاده بودند. در یک بازی فوتبال ، در حیاط خانه مان ، پسر همسایه مان ایرضا@ زده بود شیشه ها را شکسته بود.
طوفان خوابید . اما نه من و نه مادرم ، تا صبح نخوابیدیم. به مادرم تکیه داده و از گوشه ی پیراهنش محکم گرفته بودم. مادرم هم به من تکیه داده بود و نفسش بوی تنباکو می داد . بهم گفت :
چشماتو کیپ بیند و بخواب.
در حالی که خودش ، چشمش هراسان به سقف بود.

گفتم : قصه بگو !

آ دی و بودی را گفت. به دروغ می خندید تا استرس خودش را مخفی کند. آ رزو میکردم همه مان به خانه ی دختر آ دی و بودی می رفتیم و همان جا می ماندیم. اما مادرم قصه را زود زود تمام کرد و انگار یک درِ امید را به رویم بست.

گفتم باز هم بگو. یکی دیگه !

قصه ملک محمد را گفت. در حالی که چشمش فقط به لامپ بود.

آرزو کردم کاش سیمرغ بیاید و من را از خانه مان به جایی ببرد که دیوارهایش کاهگلی نباشد .
خبری از زلزله نشد. صبح که دمید ، خروپف مادرم به من آرامش داد. چشمانم خودبخود بسته شد.
بوی تنباکوی مادرم چقدر خواب آور بود.

مادرم موقع صبحانه گفت : همش فریاد می زدی . چرا ؟

نگفتم !

هندزفری را از گوشم درآ وردم تا اوج صدای باد راتخمین بزنم  : فقط صدای باد نبود! خانه از هر دیوارش ، چرق چرق صدا می داد.

لوله ی آبگرمکن هم تکان میخورد و شیشه پنجره ی آ شپزخانه را می کوبید. دلم به تپش افتاد. حالات این همه صدا ، شبیه یک هشدار بود :

افتادن اتفاقی قریب الوقوع !

ناخوداگاه برخاستم و هنوز برنخاسته ، زمین موج –  موج تکان خورد. موزیک بی کلام زلزله ، با صدای فریاد من ، با کلام شد.
: زود باشید فرار کنید. زلزله. زلزله.
همه خواب آلود به طرف پله ها دویدند و من هنوز درگیر باز کردن سیم هندزفری از گردنم بودم. خفه می شدم. هندزفری به گوشی ام وصل بود و گوشی ام به پاور بانک. و زیر پتو قاطی پاتی شده بودند.  هر قدم که برمی داشتم بیشتر خفه می شدم. پتو هم با آ ن همه سیم سیاه و سفید ، دنبالم راه افتاده بود !

داد زدم :
یکی بیاد این سیم ها را از گردنم باز کند . هیچکس نشنید . فرار کرده بودند به حیاط ….
نگاهم به لوستر افتاد که بالای سرم تاب میخورد و نورهای سبز و آبی و قرمزش با هم در کلنجار بودند. دخترم از پایین پله ، با صدای لرزانی صدایم میزد : مامان بدو . کجایی پس ؟!

 

مادرم همان موقع ، سر صبحانه گفت :

همش توی خواب فریاد می زدی، مرضیه ، طاهره  کجایید پس ؟!

**********

 

 

 

توضیحات :

«گیزلین پانچ » یک اصطلاح ترکی هست به معنای قایم باشک بازی

« دلی سکینه » یعنی دیوانه سکینه

« آی آ ل لاه هارا قاچاخ ؟ »  یعنی ای خدا کجا پناه ببریم ؟

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۹ساعت ۰۲:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۷ساعت ۰۲:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

آسمان امروز

 نه چندان آ بی هست

که به خورشیدش دل بست

و نه چندان ابری

که به بارانش ، امید .

آ سمان امروز ،

رنگ باخته است

از فلاکت زمین !

*****************************

 

 

 

 

دوستان صاحب نظرم از اهل قلم گفتند که من با نوشتن این شعر در عصر همان روز ، ناخودآگاه به کائنات فرمان منفی داده ام که اتفاق زلزله در شب اش ، رخ داد. گفتند لطفا از این اشعار ننویس . بعدا گفتند مزاح گفتیم . اگر بهت از این جو الهام شد ، زود خبر بده ، بزنیم بیرون !
خودمم البته ، صدالبته باورم شد که شاید …….🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈
یعنی کسی هم به حرف ما گوش می دهد ؟ ما که سبیل ریش نداریم !!

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۶ساعت ۱۶:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تنها یک غزل بلدی:

ندارد انتها این راه

که چون من حافظی داری

خدا،حافظ ندارد!

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۶ساعت ۰۷:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۵ساعت ۱۰:۴۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حوض خالی حیاط را
پر کرده است باران ، از آب !

رنگ سیمانی آ ن را
کرده است به رنگ آسمانیِ آب !

دور آن گل های قرمز شمعدانی
افتاده گلپرهای نازکشان در آب !

با ماهیان شنا می کنند
همه شان به رنگ سرخ در آب !

زندگی هست همین حوض حیات
عکس خنده ات باید بیفتد در آب !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۵ساعت ۰۸:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


: شلیک!
اولین تیر که به هوا پرتاب شد ، همه به طرفی فرار کردند. خیل لنگه کفش بود که زیر پاهایی که بی هدف می دویدند و گیج شده بودند ، به این طرف و اون طرف ، پرتاب می شدند .
کفش من ، کفش تگزاس ، مشابه پوست شتر بود و بندهایش را محکم بسته بودم. پشت سرم معصوم بود ، داد زد :

نترسید به هوا زد !
گارد سرکوب در برابر ما ، نرده های کیپ گوشتی بودند. و دستشان روی تفنگی بود که به کمر بسته بودند.
یکی داد زد : مرگ بر کمونیست ، مرگ بر کمونیست. مرگ بر نجس ها !
سعیده گفت : بابا الان وقت این حرفها نیست. بگویید مرگ بر آمریکا.
یکی داد زد : مگه فرقی هم دارند ؟
و گلاویز شدند.
صدیقه که عکس صمد را برداشته بود ، زیر چادر گلدار سورمه ای اش پنهان کرد. تمامی عکس هایی که صاحبانشان در خطر بودند ، رفتند زیر چادرها. سعیده رفت طرف نادره و پلاکاردش را که روی آن با ماژیک قرمز نوشته بود : نان ، مسکن ، آزادی ، از دستش قاپید و لوله کرد و انداخت جوی آب. تفی هم انداخت روی آب و آشغال ها و دهانش را با گوشه چادرش پاک کرد.
یکی گفت : معلوم نیست طرف کیه. گاه با کمونیست ها ، کف میزنه. گاه با مذهبی ها شعار مرگ بر کمونیست سر می دهد.
سعیده ، در جهت باد ، بود. و مضحکه ی عام و خاص شده بود. هر کسی مقداری قاطی می کرد، می گفتند : همخون سعیده هست.
گارد سرکوب ، ناظر این « ساش یولدی ، و باش یولدی » بود و جریان سرکوب را با رضایت ، سپرده بود دست خود دانش آموزان ، از سال اول نظری تا سال چهارم.
نسرین ، پلاکاردش پاره شده بود و فقط کلمه ی سرخ « پیشگام » تو دستش بالا رفته بود. تمامی صورتش پر از خشم بود. سرودی را با تمام قوا می خواند و چشم از سکینه برنمی داشت. سکینه ، پیام را دریافت و با اون همنوایی کرد. داشتند سرود انترناسیونال را درست و غلط ، اجرا می کردند:
برخیز ای داغ لعنت خورده
دنیای فقر و بندگی ! ……
و یک لحظه یادش رفت بقیه را ادامه دهد. گفت : لای لای لای لا. لالالالالالا
ناهید که به ناهید مسجد معروف بود ، از میان جمعیت پیدایش شد و با دست راستش ، مشت محکمی به دهان سکینه زد و سکینه هم مقنعه ی ناهید را از سرش درآورد و تو هوا جر داد و بعدا به خاک مالید. و پاهایش را روی آن گذاشت.
ناهید با مشت و لگد به جان همه افتاد. موهایش دم اسبی بود و تو دست سهیلا پیچ میخورد.
ناهید داد میزد و التماس می کرد :

نامحرم نگاه نکند. نامحرم رو برگرداند!
همه ی نامحرمان ، دست زدند و عده ای محرم !تکبیر گفتند. در طرفی دیگر ، پسرهای دبیرستانی به جان هم افتادند و چماق ها بر فرق سرها ، کوبیده شد.
پلاکارد سفید « سیزده آبان را گرامی بداریم » ، خونی شده بود. روی جنازه ای ناشناس کشیدند و پلیس دهها تیر هوایی شلیک کرد !
آژیر خطر کشیده شد. گفتند کار پلیس نبود. از بین جمعیت بود.
من از دیدن پدرم که مقابل مغازه اش ایستاده بود ، و با خشم به مردمی که قاطی دانش آموزان شده بودند ، نگاه می کرد ، مضطرب شدم و از معرکه بیرون آ مدم . فقط اگر منو می دید ، یک سیلی اش کافی بود تا مغزم متلاشی شود . دستش روی. قلبش بود. و زیر کتش چیزی قلمبه ، برجسته شده بود. دیده بودم توی گاوصندوقش ، کلت دارد.
از کوچه پشتی ، خودم را به خانه رساندم و یواش یواش رفتم طبقه بالا و پتو را سرم کشیدم و خوابم برد. در این فاصله که من خوابم برده بود دوستانم که از غیبتم مشکوک شده بودند ، گفته بودند لابد اون ناشناسی که پلاکارد خونی سیزده ابان را روی جنازه اش کشیدند و پلیس ها بردند ، من هستم و به پاس شهادتم داشتند نقشه ی یک تظاهرات انتقام گیر را می کشیدند….

بعدا که فهمیدند جیم شده ام به من گفتند : اپورتونیستی !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۴ساعت ۰۲:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

اليم بوشدور سئرچه‌لردن
دوشوندويوم سونسوز ماوی
آلنيم آچيق
آتوشگه باغليدير، باغلی.
قولاغيم يئرده ناگهان
گلير چاپ‌ها چاپ  سس‌لری
بودور اوره‌ييمده سئوينج
دوداغيمدا گولونج گولی
سحر دئيير:
بيراخ قارانليق گئجه‌نی
قارالتديغين كاغاذلاری
قوی اوخوسون، قوی گل بری…!

 

سروده ی : داوود اهری

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۳ساعت ۱۲:۰۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۳ساعت ۰۱:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۳ساعت ۰۱:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۱ساعت ۰۷:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


معرفی کتاب ونویسنده

نیروی حال (رهنمونی برای روشن بینی معنوی )

اثر اکهارت تله

اکهارت در نزدیکی شهر” گوتا در ایالت تورینگن کشورالمان ” متولد شده ،گفته اند اکهارت در زبان المانیها تاثیری داشته که ،انگار دانته در زبان ایتالیایی داشته ،چنانکه باعث شکوفایی آن شده است ، اکهارت در صومعه فرقه دومینیکن اموزش های اساسی رو طی کرده وسپس در شهرهای مختلف به کسب علم ودانش پرداخته ..!وهمچنین به تعلیم الهیات مسیحی در شهرهای مختلف آلمان می پرداخت ، که کلیسا اورا به کفر وزندقه محکوم کرده واکهارت دفاعیه ای از خود گویا نگارش وارائه میدهد…!
محل دفن او نامشخص اعلام شده

اکهارت فارغ التحصیل دانشگاه کمبریج لندن میباشد ،طی یک دگرگونی معنوی زندگی او متحول شد ، وبه استاد معنوی نائل شد …!مکتب وی با هیچ مکتب ،و سنت خاصی همنوا نیست ، تعالیم وی ساده فارغ از قید زمان …میباشد ..! اکهارت اذعان میدارد:

راهی برای رهایی از رنج به سوی آرامش ، وجود دارد ..!

کتاب با جمله زیبا و قابل تامل وتعمق شروع شده

“شما اینجا هستید تا از نیت الهی برای آفرینش هستی پرده برداشته شود . اهمیت شما دراین است “

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۱ساعت ۰۷:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

از وقتی پدرم ما را ترک کرد، با کلاه مخملی آشنا شدم . نشانه ای بود تا پدرم را به راحتی پیدا کنم !
همسرم ، ماشین را راه انداخت .
گفتم :
«حالا برویم اون جا. دلتنگ کلاه مخملی هم هستم!»
از کوه برمی گشتیم .
همسرم اشتیاقش را برای دیدن پدرش، فرو خورد. و من خوشحالی ام را نتوانستم قورت بدهم و خندیدم
دو هفته ای میشد که کلاه مخملی را ندیده بودم. اما مطمئن بودم همیشه منتظرم است . از لحظه ای که می دیدمش تا لحظه ای که باهاش وداع می کردم ، چشم از چشمم برنمی داشت. با اون سبیل های آ ویزان و ابروهای به هم پیوسته ، و نگاهی که از هرزاویه می رفتم ، به سمت من بود. برف هم ببارد ، باران هم سیلاب شود ، طوفان هم بوزد ، از جایش تکان نمی خورد که نمی خورد . هر وقت که به دیدنش می روم ، همونه که هست. یک تار سفید مو هم به موهایش اضافه نمی شود.
درست برخلاف من !
شب میخوابم ، صبح بیدار که می شوم ، می بینم موهای سفید تازه ای بهم چشمک می زنند.
همسرم گفت:امروز نرویم. هفته ی بعد!

گفتم : «نه. نه. مادرت دلتنگش هست . این بار هم به دیدن پدرت نبریم ، از ما می رنجد.»
گفت : پس زنگ بزن آماده بشه…..
زنگ زدم . مادرشوهرم اظهار خوشحالی کرد و گفت : «باعث زحمتتان میشم آ خه » داشت تعارف می کرد ….
تا چادرش را سر کند ، و لباسی بپوشد ، ما هم دم در رسیدیم.
با عصا آرام ، آ رام آ مد بیرون .
بهش گفتم : سلام داغچی ننه.
خندید : « آ ره با این پاها ! »
مادر شوهرم به سختی راه می رود و به سختی خودش را این ور و اون ور زندگی می کشاند.
همسرم پا گذاشت روی گاز .
رقص مادرم را که دیروز محض شوخی در خانه اش گرفته بودم ، نشان مادر شوهرم دادم . از خنده ریسه رفتیم .
« می برمش پدرمم ببینه. بیچاره هی می گفت
بیا پیشم. بیا پیشم بمون. اینم ادا می داد. حالا می برم ببینه که حالش خوب شده و پیشش حالا حالاها نمیرود!!! البته کلاه مخملی هم هست ، باید به دیدن هردوتایشان بروم. اگر کلاه مخملی نباشد ، محاله پدرم را پیدا کنم »
گفت : خوب کردی برای پدرت ، همسایه ی داش مشدی ایی انتخاب کردی .
گفتم :
« نمی دونی چقدر هوایش را دارد. چهارچشمی می پایدش.»
« کاش پیش هم بودند. کاش پدر اینم ، پیش پدر تو و کلاه مخملی بود» و اشاره کرد به پسرش.
همسرم گفت :
« نه بابا.کلاه مخملی بیشتر با پدر این اخلاقشان جور در میاد » وخندید .
« شاید موقع عصری که دلتنگی سراغشان آمد، باهم گپی بزنند وقلیانی چاق کنند.
این دیدار یکی دو دقیقه ای هم برای پدرم ، کلی غنیمته » !
سکوت کردیم. شاید تجسم می کردیم اون ها کجا چایی می خورند. کجا می نشینند.خنده هایشان چگونه هست. اما از چیزی مطمئن بودیم:
دستشویی نزدیکشان بود و شیرآب هم همچنین.
نه شکم درد می گرفتند و نه تشنه می ماندند.
از شیر آب منطقه ی آنها، آب چنان فواره می زد که انگار سوزن به دست آدم فرو میرود . نه مثل شیرهای آب خانه ی ما که درطبقه های بالا ، هیچوقت آب گرمش را نمی دیدیم . و همیشه برای حمام کردن میرفتیم طبقه ی پایین ، خانه مادر شوهم .
تا همسرم ظرف ها را از آب پر کند، ما هم سلانه سلانه ، در سربالایی ، به سمت روبرو رفتیم .
پدر شوهرم ، زیر درختچه ای دراز کشیده و با چشمان باز ، دو هفته ی تمام منتظر ما بود. صورتش را با آب شستم و درختچه اش را ، همسرم آ ب داد. ناهارش اندکی برنج و گندم بود که مقدار کمی از آنها مانده بود. آنها هم حتما ، سهم پرندگان بودند. چون همیشه می گفت:
« هیچ چیز را دور نیندازید. اسراف نکنید. لااقل بدید پرندگان بخورند. یا مرغ ها ! »
مادر شوهرم ، کنارش که نشست ، چادر سیاه را کشید مقابل صورتش و یواش یواش باهاش حرف زد…… شانه اش زیر چادر داشت می لرزید. معلوم بود که از دیدنش اشک شوق می ریزد.
تا آن دو حرفشان را بزنند ، و ما هم مزاحم خلوتشان نباشیم ، بدو بدو رفتیم پیش کلاه مخملی و پدرِ من . ظروف نوشابه خانواده را هم پر از آب کردیم تا لااقل آ نجا را هم آب و جارویی بکنیم .
سیاهی چشم و ابروی کلاه مخملی از دور مثل سیاهی شب به چشم میخورد. به شوخی سلام نظامی دادم و از دور داد زدم :
« آمدیم. آمدیم. بیخشید زود نیامدیم. رفته بودیم کوه »
از مقابل کلاه مخملی ، زنی با مانتوی اسپورت کوتاه گذشت. ماتیک مسی رنگی زده بود و موهایش هم ، رنگ تابه مسی کهنه ی زن را داشت. اما کلاه مخملی محلش هم نگذاشت. ککش هم نگزید. پدرم حتی سرش را هم بلند نکرد نگاه کند. با چشمهایم به کلاه مخملی اشاره کردم که چون تاریخ تولدش را می دانم ، و چون از پدرم سنش کم هست، باید ابتدا حال پدرم را بپرسم .
کلاه مخملی متواضعانه نگاهم میکرد. می دانستم توقعی ندارد
بالای سر پدرم نشستم . حس کردم غمگین هست
گفتم: « بابا یه آبی به صورتت بزنم ، حالت جا بیاد»
آب در گودی سیاه چشمان پدرم ، جمع شد. انگار گریه میکرد.
« بابا! ببین برات چه آوردم. بخند ! »
و فیلم رقص مادرم را از گوشی، مقابل چشمان باز پدرگرفتم.
همسرم گفت :درختچه اینجا خشکیده است 👇

باید تا عید برایش فکری بکنیم. شاید بابات از آ ن ناراحته.
مادرم اما ، همچنان در کار خودش بود و مقابل چشم پدرم می رقصید.
دستهای همسرم روی درختچه بود و کاغذی که لای آن مانده بود را و باد آورده بود را ، از شاخه جدا می کرد.
درختچه تکانی خورد و از جایش در آمد. خاک ها و سنگ های ریز ، در دوروبرمان گردو غبار غلیظی راه انداختند . دو تا انگشت از ریشه های درختچه بیرون زدند. شناختم و ترسیدم . ناخن های پدرم بود. قبلا دیده بودم که کج و شکسته بودند و رنگشان سفید و زرد چرکین شده بود. ناخن هایش، از قبل فوت کرده بودند !
ناباورانه به هم نگاه کردیم . چشممان از حدقه داشت در می آ مد. از زیر درختچه ، پدرم از جایی که خوابیده بود ، بلند شد و با خشم گفت :
« اون را چرا آ وردی اینجا؟؟؟!!!!!!! اینجا هم نمیذاره راحت باشم » ؟
به تته پته افتادم . در حالی که پاهایم سست شده بود ، و با همسرم عقب عقب می رفتیم ، با صدای لرزانی گفتم :
« آخه پدر ، اونم دلتنگ شماست. نفسش تنگ میشه ، نمی تونه بیاد اینجا . گفتم ببینی که خوب شده. مگر هی نگرانش نبودید ؟ مگر نمی گفتید ………..؟
با غیظ نگاهم کرد و گفت :
« بگو کجاست تا دخلشو در بیارم ؟ تو هم دختر اونی دیگه …»
چاقویی در دست داشت و حرف من را اصلا نمی شنید. راه افتاد دنبالمان . دور بدنش پارچه سفیدی بسته بود و مراقب بود نیفتد و بدن لختش دیده نشود . با یک دستش که چاقو نداشت ، پارچه ی خاکی را محکم نگه داشته بود.
دست در دست هم دویدیم و پدر هم پشت سر ما .
چاقو را بالای سرش گرفته بود و داد میزد : اون کجاست؟! منو ببرید پیشش!
همه جا خلوت بود و کسی نبود جلویش را بگیرد.
داد زدم : « کلاه قرمزی ؟ ای وای من دارم چی میگم ؟ کلاه مخملی ! چرا مثل مجسمه ایستاده ای نگاه می کنی؟ بیا بگیر و ببر جای خودش » !
کلاه مخملی تا برخاست کمک ما بیاید ، درختچه ی سبزش ، از جا درآ مد.
ما می دویدیم . پدر می دوید و کلاه مخملی هم پشت سرمان .
گرد و خاک نمی گذاشت واضح دیده شویم .
کلاه مخملی ، کلاهش را در هوا تکان می داد و با سرزنش و نصیحت ، بلند بلند داد می زد. صدایش شبیه سرفه ی سیاه بود :
« مرد حسابی ، رقصیده که رقصیده. مگر اون بهت میگفت که چرا سر اون همه گوسفند را می بریدی ؟؟؟؟» یا چرا سرش هوو آوردی ؟؟
و پدر را محکم بغل کرد و چاقو را از دستش گرفت. پدر همچنان دادوبیداد می کرد :
« دفعه بعد که آ مدید ، از اون عیناد برای من هیچی نگید . از درختی هم آ ویزانش کنند ، کلاغی بهش نوک هم نمی زنه » دادوبیدادش دیگران را هم بیدار کرده بود. خاک می جنبید ! سنگها به پا می خاستند.
با لرز گفتم : اینجا هم فاشیست هستی ها!
صدایم را پایین آوردم و فقط خودم شنیدم .
کلاه مخملی اشاره کرد که تا نگهش داشته ، فرار کنیم و ترانه ی « جنتلمن » اون گوشی را هم خفه کنیم .
پدر با نگاه غمگین و خشمگینش ما را تعقیب می کرد. و با تقلا می خواست از چنگ کلاه مخملی در برود.
خودمان را به ماشین رساندیم و شیشه ی پنجره هایش را بالا کشیدیم .
قلب مان تند تند می زد و ماشین هم کج و کوله می رفت . نگاهمان به پشت سر ، هراسان بود .
در جاده ، خیل ماشین ها با آ رم قرمز می رفتند دیدن مسابقه ی فوتبال تراختور با رقیب ورزشی اش. …
کاپشن کوهنوردی همسرم ، رنگش قرمز بود. گذاشته بود پشت ماشین . برداشتم واز پنجره بیرون آوردم و در هوا تکان دادم !
گفت : «ببین ! پدرت هنوز نرفته سرجایش. فکر میکند اون که برداشته ای ، پرچم قرمز هست ، بازهم می افتد دنبالمون. گفته باشم بهت » !
یاد سیلی ایی افتادم که سی سال قبل بخاطر همین پرچم قرمز ، از پدر خورده بودم .
داد زدم : مادرت. بابا مادرت را جا گذاشته ای ….. کجا داری در میری ؟
همسرم گفت ای داد بیداد ، و فرمان را برگرداند .
با ترس ولرز باز هم برگشتیم گورستان .
گردوغبارنشسته بود و پدرم را تجسم کردم که دارد برای خودش چایی سبز دم می کند . اشکم در آمد !
در آ ن فرصت که ما با کلاه مخملی ، درگیر آ رام کردن پدرم شده بودیم ، مادرشوهرم با پدر شوهرم ، حسابی اختلاط کرده و شنگول بودن را به وضوح در چهره مادرشوهرم میشد تشخیص داد.
« خدا رحمت کند آغاجان را » گفتم و بر چشم خیسش بوسه ای زدم .
همسرم گفت : الهی به زودی قسمت تو هم شود !
مادر شوهرم گفت : « اوغلان این چه حرفیه » ؟
بعد رو کرد طرف من و گفت :
کفش هایت را ببین. هم خاک گورستان ، هم خاک کوه. با دریا هم بشوری ، پاک نمی شوند !
« مادرت راست میگه : « هاردا آ شدی ، بو قیز اوردا باشدی » @

@ ترجمه ی ضرب المثل :
هر کجا آ ش هست ، این دختر اون جا ، جاش هست !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۱۰ساعت ۲۳:۵۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



روح من، کجایی؟
آیا صدایم را می‌شنوی؟
دارم با تو حرف می‌زنم
صدایت می‌کنم، آنجایی؟
من بازگشته‌ام، دوباره اینجایم.
غبار تمام سرزمین‌ها را از پاهایم زدوده‌ام، و سراغ تو آمده‌ام. با توام.
پس از سالها سرگردانی
دوباره به سوی تو آمده‌ام.
آیا باید همهء آن چه را که دیده‌ام، تجربه کرده‌ام و یا شنیده‌ام برایت بازگویم؟
تو نمی‌خواهی چیزی دربارهء طنین زندگی و دنیا بشنوی؟

اما تو یک چیز را باید بدانی:
تنها چیزی که آموخته‌ام این است که زندگی را زندگی باید کرد…!

 

 

کارل_گوستاو_یونگ

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۶ساعت ۰۰:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


روز جهانی هنرمند مبارک باد !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۴ساعت ۱۶:۱۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۳ساعت ۲۲:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


این جمعه آمد

و توافق کردیم

شایدها و بایدها را

باید ،

« نباید » !!!

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۳ساعت ۱۱:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۳ساعت ۰۹:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۳ساعت ۰۹:۰۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


بهم گفت : یک عکس تک نفره ازمن بگیر. گفتم : باید حالتت طوری باشه که تنهایی ات را بیشتر نشان بدهد.
گفت : بگیر.
ژست گرفت. به چشمانش حالت اندوه داد. و سرش را به طرف شانه خم کرد. تا میخواستم همین حالت را ثبت کنم ، یک انسان دیگری آمد و تنهایی اش را خراب کرد 🙄

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۳ساعت ۰۸:۲۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در فرهنگنامه ی کوهنوردی به آدمهایی که با همدیگر کوهنوردی می کنند می گویند:
“همنورد”.
“همنورد”، یعنی تمام پستی ها و بلندی ها و فراز و نشیب ها را در کنار هم درنوردیدن ، پشت و پناه هم بودن ، کنار هم و پا به پای هم راه رفتن ، در رابطه با دیگران جنسیت نداشتن و جنسیت قائل نشدن ، در سخت ترین مسیرها و دشوارترین گردنه ها هوای هم را داشتن و تمام دار و ندار خود را با دیگران قسمت کردن.

“همنوردها” رفتارهای ویژه ای دارند که رویای تمام کسانی است که می خواهند با همدیگر و در کنار هم زندگی کنند :
آنها همیشه حواس شان هست که :
یکی تندتر از دیگران حرکت نکند ،
حواس شان هست که یکی از دیگران جا نماند ،
حواس شان هست که در مسیرهای سخت یکی سقوط نکند ،
در سنگلاخ ها یکی لیز نخورد ،
حواس شان هست که یکی کم نیاورد ،
که یکی فشارش نیفتد ،
که یکی کم و کسر نداشته باشد.
همنوردی صرفا هم تیمی بودن در یک رشته ورزشی نیست ، یک معرفت است ، یک سبک زندگی است:
همنوردی با هم بودن در عین احترام به فردیتهای همدیگر است ، پشت و پناه هم بودن بدون منت گذاشتن است ، همراه بودن بدون تملک و تصاحب است ، عشق ورزی، مهربانی و همدلی بدون توجه به جنسیت افراد است.

چه خوب می شد اگر آدم ها به جای هموطن بودن ، هم مذهب بودن ، هم نژاد بودن ، همجنس بودن و هم “سر” بودن ، “همنورد” هم بودند در فراز و نشیب های زندگی
چه خوب می شد اگر ما هم برای دیگران چنین همراهانی بودیم!
چه خوب می شد اگر آدمها ،
“همنورد” هم بودند

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۳ساعت ۰۸:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۲ساعت ۰۷:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت