آذر

….ضمنا پاییز

فصل غمگینی هم هست

اما من تو را با فروغ شعر

از مرز زمستان هم رد می کنم

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۲ساعت ۰۷:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۱ساعت ۱۵:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۱ساعت ۰۸:۵۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دهانم را

با نخ قرون وسطائی دوخته اند

دیگر خجالت نمی کشم

با چشمهایم ،

حرف دلم را بزنم .

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۱ساعت ۰۸:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۸/۰۱ساعت ۰۷:۱۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حوصله ام سر رفت. با خستگی خودم را رساندم روی تخت نوار قلبی ، کیفم را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم. چشمم را نبسته بودم که همکارم رسید و گفت :
اینم شد زندگی؟! باید دو سه روز مرخصی بگیریم.

نظرت چیه ؟

به زور چشمامو بازکردم و گفتم: مگه تو خواب ببینی ما هم اون روزگاری خوش را که تو میگویی ، داشته باشیم . گفتم : فعلا که تو خوشی منو اینجا به هم زدی.

گفت : جدی ، جدی بیایید یه فکری کنیم باهم بریم یه جایی. یک جایی که این ور زندگی ، فراموشمان شود . گفتم : عین معتادا حرف میزنی. نزن!
همکار دیگرم هم سر رسید. کیف را از زیر سرم کشید و خندید. گفت :
چرتت پاره شد. پاشو بدوز. من اخم کردم ، اونها خندیدند. شیفت بعد از ظهر ، خودمانی هستند. همش پنج نفریم. پیشنهادشان ، یکی رفتن به جمکران بود. یکی رفتن به جلفا و دیگری هم گفت : هیچ نظری ندارم. من نه جایی رفته ام و نه تعریفشو شنیده ام. هر چی شماها تصمیم بگیرید. جهنم هم برید باهاتون میام .
گفتم : با جمکران و جلفا و جهنم من مخالفم. چون اول حرفشان « ج » است. ج مثل جنگ. ج مثل جن . ج مثل جفنگیات . ج مثل جاسوس ……
« تو هم همه چیزت ، چیستان شده ، ادبیات شده ، بابا ولش کن. این کافره » همکارم به همکار دیگرم این حرف را گفت.
گفتم : نظرتان چیه بریم به یک باغ. جایی که بسیار خلوت است و در خلوتش ، پندهایی نهفته دارد. صواب هم داره. هم فال و هم تماشاست. دلتان هم وا میشه. از دیدن اون باغ وقتی برگشتید ، روزگارتان را خیلی قشنگ تر خواهید دید. چشمتان باز میشه و به دل و ذهنتان یک پرونده قطور همیشه باز اضافه میشه به نام قدر سلامت !
گفتند : کجاست ؟ چه جور جاییه ؟ تو تابحال اون جا رفتی ؟ گفتم نه نرفته ام اما اون جا ، جای هر کسی نیست. رفتن به اون باغ ، دل و جرات میخواد. اما آ رزومه منم بروم. اون جا که من میگم ، خیل هنرمندان و شاعران و نقاشان مشتاقند بروند نه مردم ی که از اون باغ ،
آنقدر میترسند که از قبر نمی ترسند. تعجبشان را در چهره شان ، بخوبی میشد دید. چهره شان ، شکل علامت سوال شده بود.
« البته نظر من یک پیشنهاد است. من دوست دارم مرخصی هم اگر بگیرم ، بروم اون باغ را ببینم ، و تمامی دلایل خلوت و انزوای اونجا را لمس کنم. »
این را گفتم و باز هم دراز کشیدم. گردنم درد داشت و آتل را یادم رفته بود با خودم بیاورم . همکار اولی ام که خستگی از جانش رفته بود و پرشور حرف می زد ، گفت : این ما را مسخره کرده. همیشه همینطوری هست. و آ مد و قلقلکم داد. گفتم : قلقلکی نیستم. اما کم مونده بود از تختی که بوی الکل می داد ، بیفتم پایین.
همکار دومی ام گفت : حالا اون باغ که این همه تعریفش را کردی کجاست ؟ گفتم : باغ که نه. بهشته. اگر بروید خودتان می بینید. تو اون باغ ، به جای میوه و درختان و رودخانه ، انسانهایی هستند که هر کلامشان طعم یک میوه را دارد. از گل چنان حرف می زنند که انگار شازده کوچولو ، سیاره کوچکش را توصیف می کند. . کارتونش را که دیدید. بالاخره یک جای عجیب هست. بروید یا نروید با خودتانه. من نظرم اون جاست.
کنجکاوی شان بیشتر شد. مثل متهمانی شدند که روبروی یک کارآ گاه ایستاده و منتظر بودند تا برایشان برچسب جرم خنگی بزنم
گفتند خب کجاست ؟ چرا لفتش میدی. بگو دیگه. اه …..
چشمامو بستم و با خستگی گفتم :
بابا باغی* !

 

 

*بابا باغی ، جذامخانه ای مشهور در تبریز

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۳۰ساعت ۰۸:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو می روی

تو می آیی

باز می روی

باز می آیی

تنها دلخوشی من ،

این رفت و آمدهاست !!

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۹ساعت ۱۱:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از وقتی پدرم در گذشت ، با کلاه مخملی آ شنا شدم ..

 

ادامه دارد

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۷ساعت ۰۸:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دور لبهایم را، آنقدر با زبان و با آب دهانم خیس کرده بودم ، پوسته پوسته وملتهب شده بود.
بادی که پریروز در کوه وزید ، سوز زیادی داشت .از چشم آدم ، آب بیرون می کشید.
مادرشوهرم گفت: درمانش اینه ! بگیر

……..گفتم این چیه ؟
گفت : مال خودته. تازه عروس بودی. داده بودی دست بچه ها ، دیوارها را نقاشی می کردند. نمی زدی که. منم از دست بچه ها ، قایمش کرده بودم.
نگاهش کردم. اره توی اون قاب طلایی اش ، خاطراتم زنده شد. گفت :
موقع خواب بزن که خوب اثر کنه. روغنش اصله. مثل امروزی ها نیست که ندرخشد.
دندانم را مسواک زدم و بعدا به لبهایم مالیدم. دورتادور لبهایم به رنگ آ بی شده بود از بس با زبانم ، تر کرده بودم. دورتادورش هم مالیدم. و خوابیدم.
صبح با سروصدای دخترم که بلند بلند منو بیدار می کرد ، از خواب پریدم. گفت :
مامان زود باش بدو نان بخر ، دیرم شده. الان سرویس میاد. به ساعت نگاه کردم . فقط پنج دقیقه تا رفتنش ، وقت بود. فرصت نداشتم مانتو بپوشم ، و دگمه هاشو ببندم. یا شلوار بپوشم و کمربندشو محکم کنم. جوراب هم که هیچوقت جایش معلوم نبود. چادر سیاهم را روی نرده گذاشته بودم تا ببرم پایین و توی لباسشویی بندازم. دیروز رفته بودم تشییع جنازه یکی از همسایه هامون و خاکی شده بود. زود سرم کردم و با همان پیژامه گل گلی ، از پله ها دویدم پایین. کفشم بند داشت باید می بستم. وقت نبود. کفش های کوچه پدر شوهرم را که پاشنه اش را خوابانده بود ، پوشیدم و از خانه زدم بیرون. فقط باید اون طرف خیابان می رفتم. خیابان را که رد می شدم ، ماشین ها با بوق های ممتد ، مسیرم را سد می کردند. رسیدم سنگک پزی کاظیم اقا. گفتم : دارید ؟ گفت: نه هنوز شاگرد م نیامده. ده دقیقه بایست ، حاضر میشه. و با تعجب نگاهم کرد. چشمانش از حدقه در آ مده بود.
زود دویدم طرف نان روغنی. تا پله ها ی دکان را پایین رفتم ، دست از کار کشیدند و به من خیره خیره نگاه کردند. دو تا از روی پیشخوان برداشتم و پله ها را یکی دو تا کردم و گفتم پولش را فردا میارم. منو می شناختند. همیشه صبح ، یا از اون ها نان می خریدم یا از کاظیم آ قا ، سنگک. همیشه هم منو با مانتو و روسری دیده بودند. حق داشتند خیره خیره نگاهم کنند. در راه برگشت ، باز هم ماشین ها بوق بوق می زدند .
اومدم خانه. دخترم قبل از این که دستم برود روی زنگ ، در را باز،کرد. سراسیمه پله ها را بالا رفتم. و نان ها را گذاشتم روی میز. رفتم انباری تا چادرمو بزنم رخت آ ویز. از مقابل آ ینه قدی که رد می شدم ، چشمم خورد به قیافه ام. ماتیک مکه ، با رنگ درخشان قرمزش ، در چهره رنگ پریده ام ، مثل گل شمعدانی ، شکفته بود ……

آ ذر. پورپیغمبر
داستان کوتاه : ماتیک مکه

💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۷ساعت ۰۸:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


روزگار من پا خورده است

لگد خورده است

اما قلم نمی گذارد

قلبم چشم بخورد !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۵ساعت ۰۷:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


روزگار ، رنگهایش چقدر زیباست

همه جا نورانی

نورهای زرد قرمز نارنجی

صداها همه

صدای نغمه ی پرندگان

باغ پاییز برنده ای مقابل بهشت

آ هنگ باد و برگها

رقص دست ها و پاهای من

تعظیمی برابر یک سلام !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۳ساعت ۰۸:۱۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۰ساعت ۱۱:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۸ساعت ۲۱:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نخی را به انگشتم گره زدم

فراموشت نکنم

تمامی حواسم به نخ شد

فراموشت کردم !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۸ساعت ۲۰:۵۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۷ساعت ۱۲:۵۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۷ساعت ۰۸:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شمش – شمش طلا ،

زیر پای همگان می ریزد

حکومت نظامی اعلام نمی کند

رفت و آ مدها را زیرنظر نمی گیرد

جاسوس اجیر نمی کند

زندان ندارد

به دل ها اجازه می دهد

غم هایشان را بیرون بریزند

و اشک ها را قایم نکنند

به باد اجازه می دهد

روسری را از سرها بردارد

و در نقطه ای دور ، پرت کند

شاعران را به کار می گیرد

توقیف نمی کند!

اگر برود زمستان می آ ید

کسی سلام ات را پاسخ نمی گوید

و سرها در گریبان می شود.

همه را این چنین عاشق خود میکند

 تنها پادشاه جهان ،

پادشاه فصل ها ؛

پائیز !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۷ساعت ۰۸:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


میشود روی برگ های طلائی پا گذاشت

میشود لبخندی زد و تنهایی را جا گذاشت

همسفر با یاد او، پیمود صدها جاده را

میشود ، اما نشاید مختصر اما گذاشت

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۵ساعت ۱۹:۰۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۴ساعت ۰۸:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


صبح است و

سرمای پاییز بر تن کوه .

اندوهی دلم را می فشارد

بیداد می کند باد بر تن کوه .

صخره ها را می شود آ سان رفت

رد پای قله بر تن کوه .

کوله ی وجودم را پر کرده ام

می برم بالا از تن کوه .

راه برگشتنم نیست ؛

کاغذش را پاره کرده ام بر تن کوه !

سرود کوهستان را می خوانم

همه را پخش کرده ام بر تن کوه .

چه کسی دیده است

رد پاها برقصد بر تن کوه ؟!

دریای ما خشکیده است

دل را زده ایم بر تن کوه …

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۴ساعت ۰۷:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سرم را به سنگ تکیه داده بودم

وبه حرفهای آب گوش می دادم

حرفهایش تمامی نداشت؛

در وجودم سرازیر می شد

و آ فتاب آنها را می گرفت.

در جوار آ فتاب و آب

سوال هایی که داشتم

همه را سنگ جواب داد!

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۱۲ساعت ۰۸:۵۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سحر – سحر

باغلی پنجره آچیلیر

اوزومه پاییز ،

الین چکیر.

 

یئل اسیر منه

توه لریمی اوینادیر

یاواشدان یاواشدان

بیر ایکی سین قوپاردیر

گوی لره آپاریر .

 

دامجی – دامجی یاغیش

گوزلریمه یاغیر .

باخماخدان دویمورام

گوزومون پنجره سین

یاغیش سیلیر ،

پاریلدادیر.

 

ره له ریمی گتیریره م ؛

ساری ، قیرمیزی ، نارینجی

پرده لری یئل چکیر !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۹ساعت ۰۸:۵۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


…حرف های خوش می آورد

حرف های خوش می برد

مژدگانی اش هم

یک بوسه است .

تمامی عاشقان دنیا

پیام آور و پیامبرش می نامند

پیامبری فقیر

برای تمامی جهانیان

که حتی کتاب هم ندارد !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۸ساعت ۲۱:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۵ساعت ۱۷:۱۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


یک رفتن است

که بسیار زیباست

وقتی ؛

نوشته های پائیزی ام را می خوانی

از خود می روی !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۵ساعت ۱۶:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پادشاه فصل ها ،

حقیقتا عاشق « آ ذر» است

چون وقتی آن « ماه »

به پایانِ خود می رسد

تاج و تخت اش را واگذار ،

و به پایش

خود را تمام می کند !

 

*************

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۴ساعت ۲۳:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۴ساعت ۲۲:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سینه ام پُرِ حرف است ؛

به رنگ های نارنجی ،

زرد ،

قرمز…

*******

با دستانی که بوی نارنج می دهد

 در سینه ی آ بی آسمان

همه را می نویسم

و بوی مهر ،

پنجره به پنجره

خانه به خانه

کوه به کوه

در دلها می پیچد .

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۴ساعت ۰۳:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پائیز منم !

پرنده ای که از قلبم

کوچ کرد

این قضیه را اثبات کرد !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۳ساعت ۰۱:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۲ساعت ۱۲:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت