آذر

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۱۴ساعت ۱۴:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


همیشه دشمنی می کند با بهار ، خصم

می زند شکوفه ها و گل ها را با خشم

تیشه می زند بر تن طبیعت و روح آدمها

اما این بدی ها در سالی می شود ختم !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۰۶ساعت ۱۸:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دلتنگ هستم

برای شکوفایی تازه گلی در دلم

که هر چه زودتر

تقدیم صاحبش شود

در بهار !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۰۱ساعت ۲۳:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آ رزوها

همچنان نقش بربسته اند

بر گره دل

با خط سبز بهار….

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۰۱ساعت ۱۴:۱۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چشم هایم را بستم

و لحظاتی به فکر فرو رفتم

از جوانه ای که هنوز چشم به جهان نگشوده است ،

پرسیدم راز زیبایی بهار در چیست؟

گفت زمانی بپرس

که چشم از جهان فرو می بندم!

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۲/۲۸ساعت ۱۷:۰۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از بهار آ موخته ام

زمستان را که قصد ماندن ندارد

باید راهی کرد

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۲/۲۰ساعت ۰۱:۰۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۲/۱۷ساعت ۲۲:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هایکو

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۱/۲۴ساعت ۲۳:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


صدای گنجشک ها

از لای شاخه های درختی که تنها دو برگ اش به جا مانده ،

به گوش می رسد

بهار تا همین نزدیکی هاست

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۱/۱۱ساعت ۰۷:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هلال ماه زیبا

در آ سمان سحرگاهان

خورشید خفته

در آ رزوی طلوع

از پشت پرده باران

بوی نارنج ها

در کوچه های سحر آ میز

و شاعری که هنوز

از نهایت شب حرف می زند

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۱/۱۱ساعت ۰۷:۴۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۱/۰۴ساعت ۱۵:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از پس درس هایم ،

خوب برآمدی

پرواز یادت دادم ،

پریدی ! پریدی !!

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۱/۰۳ساعت ۲۳:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


روبروی ماه می ایستم

شبها

مبادا دلش به درد بیاید

تنها !

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۲۴ساعت ۰۰:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از شب تا صبح

ستاره ها را می شمارم

موقع رفتن نگفتی

از صبح تا شب

چه کنم؟!!

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۲۲ساعت ۰۸:۰۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نه نیازی به پیامبر است

و نه هیچ آیه و کتابی

صبح است و

هزاران دریچه به بشارت.

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۲۰ساعت ۰۷:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۰۵ساعت ۱۳:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۰۴ساعت ۱۸:۲۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


کدام سرما!؟

کدام تنهائی ؟!

سرمایه من از خورشید است

که در عین تنهائی هم

ماه است !

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۰۲ساعت ۲۳:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


به دهلیز زمستان وارد شدیم

در قدم اول از قندیل قلم ها

آ ن یکی را برمی دارم

که از نوکش آ ب زلال

قطره قطره می بارد

در مجاورت خورشید همیشه پایدار.

 

نوشته شده در ۱۳۹۷/۱۰/۰۱ساعت ۰۷:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۳۰ساعت ۱۴:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در این شب طولانی

خواب را به خود حرام می کنم

موهایم را شانه زده

پریشانی اش را رام می کنم

منتظرم تا سحر شود

به خورشید مژده دهم

سرخی رنگ انار را

در شعرهایم مرام می کنم

 

 

آذر…. تبریز

آخرین روز پاییز ۹۷

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۳۰ساعت ۱۱:۲۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۹ساعت ۰۷:۵۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در این شب یلدا اگر نار نباشد

انگار که در بزم و طرب تار نباشد

از ساقه آن تیشه فرهاد شکفته ست

یک سمبل آه است اگر یار نباشد

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۹ساعت ۰۰:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نقاشی با آ برنگ

27آذرماه 97

 

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۷ساعت ۲۲:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۷ساعت ۰۸:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


زمستان هم می داند

آذر به برف علاقه زیادی دارد

از نیمه شبان اهدا می کند !

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۷ساعت ۰۸:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو آرام بخواب

اما من با نگاه تو از این صبح

به تماشای هستی می نشینم

که چه سان باشکوه جلوه می نماید

ستاره صبح را عین خورشید می بینم

و خورشید را جاهایی

درگیر بیدار کردن مردم

اما تو فقط این یک بار را اندکی بخواب

حالا می بینم از چه رو من را می ستایی

بگذار نگاهت را تا ظهر داشته باشم

و به همه نشان بدهم !

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۶ساعت ۰۷:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خسته نمی شوم هیچگاه

از نوشتن در باره ستاره صبح

یا از تماشای روشنی جادوئی آن

و خسته نمی شوم هیچگاه

از نوشتن و نوشتن و نوشتن ها

اما این صبح

نه از پرندگان نغمه خوانش می نویسم

نه از آسمان صاف یا ابری اش

و نه از گرمی نان و چایی داغ تنهایی ام

درختان هم که هنوز خوابند

برای شب یلدایت دارم انارهایی می کشم

که دانه هایشان هم بترکد

آنقدرکه دستانم هم ترک بردارد

خون من از خون انارها رنگین تر است !

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۴ساعت ۰۷:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۳ساعت ۱۱:۰۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در صبح

آهنگ شعری می نوازم

که خودم را به نامم صدا می زند

چطور که پرندگان را در آسمان

و برگها را زیرپای رهگذران

به رقصی چرخان ….

به گستردگی یک آواز بلند

باد در گوشم به خنده می گوید:

برخلاف همه شاعران

در شعرهایت آهنربا هم داری !

نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۹/۲۳ساعت ۱۰:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت