آذر
آذر…. تبریز آخرین روز پاییز ۹۷همیشه دشمنی می کند با بهار ، خصم
می زند شکوفه ها و گل ها را با خشم
تیشه می زند بر تن طبیعت و روح آدمها
اما این بدی ها در سالی می شود ختم !
دلتنگ هستم
برای شکوفایی تازه گلی در دلم
که هر چه زودتر
تقدیم صاحبش شود
در بهار !
آ رزوها
همچنان نقش بربسته اند
بر گره دل
با خط سبز بهار….
چشم هایم را بستم
و لحظاتی به فکر فرو رفتم
از جوانه ای که هنوز چشم به جهان نگشوده است ،
پرسیدم راز زیبایی بهار در چیست؟
گفت زمانی بپرس
که چشم از جهان فرو می بندم!
از بهار آ موخته ام
زمستان را که قصد ماندن ندارد
باید راهی کرد
صدای گنجشک ها
از لای شاخه های درختی که تنها دو برگ اش به جا مانده ،
به گوش می رسد
بهار تا همین نزدیکی هاست
هلال ماه زیبا
در آ سمان سحرگاهان
خورشید خفته
در آ رزوی طلوع
از پشت پرده باران
بوی نارنج ها
در کوچه های سحر آ میز
و شاعری که هنوز
از نهایت شب حرف می زند
از پس درس هایم ،
خوب برآمدی
پرواز یادت دادم ،
پریدی ! پریدی !!
روبروی ماه می ایستم
شبها
مبادا دلش به درد بیاید
تنها !
از شب تا صبح
ستاره ها را می شمارم
موقع رفتن نگفتی
از صبح تا شب
چه کنم؟!!
نه نیازی به پیامبر است
و نه هیچ آیه و کتابی
صبح است و
هزاران دریچه به بشارت.
کدام سرما!؟
کدام تنهائی ؟!
سرمایه من از خورشید است
که در عین تنهائی هم
ماه است !
به دهلیز زمستان وارد شدیم
در قدم اول از قندیل قلم ها
آ ن یکی را برمی دارم
که از نوکش آ ب زلال
قطره قطره می بارد
در مجاورت خورشید همیشه پایدار.
در این شب طولانی
خواب را به خود حرام می کنم
موهایم را شانه زده
پریشانی اش را رام می کنم
منتظرم تا سحر شود
به خورشید مژده دهم
سرخی رنگ انار را
در شعرهایم مرام می کنم
در این شب یلدا اگر نار نباشد
انگار که در بزم و طرب تار نباشد
از ساقه آن تیشه فرهاد شکفته ست
یک سمبل آه است اگر یار نباشد
زمستان هم می داند
آذر به برف علاقه زیادی دارد
از نیمه شبان اهدا می کند !
تو آرام بخواب
اما من با نگاه تو از این صبح
به تماشای هستی می نشینم
که چه سان باشکوه جلوه می نماید
ستاره صبح را عین خورشید می بینم
و خورشید را جاهایی
درگیر بیدار کردن مردم
اما تو فقط این یک بار را اندکی بخواب
حالا می بینم از چه رو من را می ستایی
بگذار نگاهت را تا ظهر داشته باشم
و به همه نشان بدهم !
خسته نمی شوم هیچگاه
از نوشتن در باره ستاره صبح
یا از تماشای روشنی جادوئی آن
و خسته نمی شوم هیچگاه
از نوشتن و نوشتن و نوشتن ها
اما این صبح
نه از پرندگان نغمه خوانش می نویسم
نه از آسمان صاف یا ابری اش
و نه از گرمی نان و چایی داغ تنهایی ام
درختان هم که هنوز خوابند
برای شب یلدایت دارم انارهایی می کشم
که دانه هایشان هم بترکد
آنقدرکه دستانم هم ترک بردارد
خون من از خون انارها رنگین تر است !
در صبح
آهنگ شعری می نوازم
که خودم را به نامم صدا می زند
چطور که پرندگان را در آسمان
و برگها را زیرپای رهگذران
به رقصی چرخان ….
به گستردگی یک آواز بلند
باد در گوشم به خنده می گوید:
برخلاف همه شاعران
در شعرهایت آهنربا هم داری !
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |