آذر

ساده بگویم مثل یک آواز ممنوعه هستی بر نوک زبانم !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سینه سپر کرده ام در برابر روزگار سرما نخوری تو …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


مارال آماده است … فقط این مانده است که یاد بگیرد چطور سینی شربت و چایی را جلوی آن همه مهمان بگیرد که دستش نلرزد . یاسمن از دانشکده آمده و بهش تدریس می کند . دوست قدیمی ش هست و بقول همه ،صدها خواستگار را جواب ” نه ” گفته است . مقابل یاسمن  تعظیمی می کند و تور لباس حریرش را به آرامی دور سرش  تاب می دهد . یاسمن می گوید : عین پرنسس ها شدی . مارال می گوید : از شر ” ایرادی “پیر دختر هم خلاص شدم ، از قیافه ش ، از دستوراتش … از وجودش در کنارم . فقط دوست داشت زجرم بدهد و مانند یک برده از من کار بکشد . با آن چندغاز حقوقی که می دادند باید شکنجه روحی هم می شدم . یاسمن می گوید : دیگه همه چیز را فراموش کن . در این موقعیت جدید که نصیبت شده ، هیچ ایرادی نیست !  دارم می بینمشان از اینجا ،  آمدند ، زود باش … یک مرد با شخصیت و دو خانم جوان و پیر معمولی هستن زود باش خودت را جم و جور کن . یاسمن این را می گوید و به او می گوید بیا از پنجره نگاه کن تیپ شان را . چندان هم چنگی به دل نمی زنند ، خیلی عادی اند . تو که می گفتی خیلی متفاوتند با بقیه خواستگارانت .  البته برق شدید جواهراتشان از دور معلوم است و ههههههه می خندد.مارال می آید و نگاهی سریع از پشت پرده آشپزخانه به حیاط می کند و دو دستی بر سرش می کوبد : واااااااااااااااااااااای خداچی می بینم ؟ ایرادی دیگر چه نسبتی با اونا داره ؟!                             

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو را خالق خودم معرفی کردم به خدا !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


بیدار می شوم با طلوع تو بار دیگر با سخنانی از تو آفتابی نمی جویم … هیچ  بیداری خوابهای منی تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


اشک نیستی که از چشمم بیفتی یا مانند آه و زاری که از زبانم بیفتی تو بخت بیدار منی که تا ابد در منی رخت نیستی که از جان و دلم بیفتی !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


لبریز شده انددرختان از پاییز  و من از تو … آتش فشان رنگ است !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


این چند روز هم می گذردمانند مهر و آبان آذر تو فقط جاودانه هست !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


استاد ابراهیم مقبلی نقاش به نام ایران و تبریز در سمت راست …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


برگ های خزان شعرم در ” آذر ” ماه آذرشمش می شود بیا ! بریزم به پای تو …تو

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آتش بر افروخته بر جانم خاموش نمی شود با آب …سدها را باید بشکنم !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


قسم به عشق !خوردن غم تو شیرین است …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۸/۳۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دسته کلید ها را با خنده های بلند ،  در هوا پرتاب کردم . صدایشان در هم خورد و چرخ خورد و بعدا فقط یکی در دستم افتاد . خندیدی و گفتی همانه که آرزویش را داشتی . کلید چون جواهری در دستم می درخشید اما نگاه من نگرانی عظیمی داشت  . پشت سرت را نگاه میکردم که برف می بارید و اثری از هیچ دری نبود .  تو از دریچه دلم پرواز کرده بودی …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۸/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نگران فردا نباش ترک بر می دارد دلم برای شب یلدای تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۸/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در آغوش هم چشم بسته ایم از دنیا مرده ایم برای هم ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۸/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


مهاجرت می کند دلم در امتداد تو بر نمی گردد تا جهان برگردد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۸/۲۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دستانش در دستهایم می لرزد . انگار با یخ دست داده ام . می گوید تو دستهایت خیلی گرمه ،گرمم کن . به صورتش نگاه می کنم اشک از چشمانش پایین آمده و در گونه اش شیار های سیاه بسته است . خودش را کیپ به من می چسباند . می گویم این راه را تنهایی بروی می ترسی ؟ میگوید : نه ! از ” بی تو بودن”  می ترسم   … چشمانم پر می شود رویم را برمی گردانم تا نبیند . از میان جمعیت نا آرام به سختی عبور می کنیم و مراقبیم شمع ماخاموش نشود . یک دستم را هاله ی شعله لرزان شمع کرده ام . زنی تعارف می کند بنشینیم و شمع را روی میز کنار شمع های دیگران بگذاریم .  با اشاره سرش قبول نمی کند . پشت سر ما راه افتاده و آمده . در دستش گیتاری شکسته است . انداخته روی کولش و رویش پارچه ای کشیده است . شال گردنش را باز می کند و می گوید : آخیش راحت شدم … چه تعطیلی با شکوهی ست  . گیتار ،همان گیتار کهنه است که دادیم تعمیر بشود و یک هفته ماند تا پولش را از وام دانشجویی تامین کنیم . بهش می گویم با وجود تو اینجا خیلی گرم شد می توانیم آنجا زیر درختهای سپیدار برویم و به همه نگاه کنیم . می گویی آره زیر درختان ، هنوز عصر پاییز هست . این عصر را دوست دارم . باد هم همراه ما می نشیند و موهای تازه رسته اش را بازی می دهد . موج زمزمه های  ”  یکی هست ” ،  ” یکی هست ” از میان لبهای پرشور ، سرودی دلنشین میشود و در آسمان پر میزند !شمع های روشن  را یکی یکی از روی تراس و پله ها با پا و لگد و خشم ، به زمین می ریزند . با اندوه و اشک به هم نگاه میکنیم . سینه ام را انگار خرچنگی خراش می دهد . لبخند می زند و می گوید : نه ! نگران نباش … دردم نمی آید ، درد را از تمام وجودم دیگر تخلیه کرده اند ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۸/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پرندگان کوچ می کنند فردا به گرمای قلب من تو بیا دانه بپاش برایشان در زمستان من !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سکوت سرد منست درانتهای فصل سلامت را نمیخواهم که پاسخگو شود سرما …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


اندوه آویزان است از دوسوی شانه ام  کودکی ام بزرگ نمی شود …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شکسپیر : هر از گاهی برای آنان که برایت ارزشمندند نشانه ای بفرست تا به یادشان آوری که هنوز برایت عزیزند …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


زنی در غروبی زرد  بادسته گلهای بنفش منتظر ایستاده است پاییز به او خیلی می آید ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


واژه ها کم آوردند تصویرت ابدی خواهد بودابدی درکوهی که قله نداشتقله در درختی که فصل نداشتفصل در زمینی که خاک نداشتخاک در راهی که مرز نداشتمرز در سینه آسمان که پرندهآسمان در دست من که هیچ نداشت  !هیچ

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تا آمدن تو دنیای خودم را رسم میکنم “هنر ” جاودانجاوداندر بازگشتی دوباره هست با دلی که هنوز می لرزد وپاهایی که هرگز نمی لغزد  …  

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هر آنچه از دل برمی خیزد بر دل دیگران نمی نشیند بال در می آوردپرنده می شود پرواز می کند در دل تو می نشیند ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


صبح از پنجره رو برگردانده بودم به سوی دیوار سردپرنده ای که نامش شاید هیچ بود  نام تو را نجوا کرد در دلم و پر زد در قلب خاطرات …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دلتنگی بدتر از داعش است که کار را یکسره نمی کند …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خورشید به عشق یک طلوع هزاران غروب می کند …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


… از دیروز هم به روح دستانم رسیده ام به جویدن ناخن آن     بی تو ” خانه سیاه است ” !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آمدن تو شبیه معجزه هست هر پیامبری بلد نیست تو را بیاورد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۲ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت