آذر
ساده بگویم مثل یک آواز ممنوعه هستی بر نوک زبانم ! سینه سپر کرده ام در برابر روزگار سرما نخوری تو … مارال آماده است … فقط این مانده است که یاد بگیرد چطور سینی شربت و چایی را جلوی آن همه مهمان بگیرد که دستش نلرزد . یاسمن از دانشکده آمده و بهش تدریس می کند . دوست قدیمی ش هست و بقول همه ،صدها خواستگار را جواب ” نه ” گفته است . مقابل یاسمن تعظیمی می کند و تور لباس حریرش را به آرامی دور سرش تاب می دهد . یاسمن می گوید : عین پرنسس ها شدی . مارال می گوید : از شر ” ایرادی “پیر دختر هم خلاص شدم ، از قیافه ش ، از دستوراتش … از وجودش در کنارم . فقط دوست داشت زجرم بدهد و مانند یک برده از من کار بکشد . با آن چندغاز حقوقی که می دادند باید شکنجه روحی هم می شدم . یاسمن می گوید : دیگه همه چیز را فراموش کن . در این موقعیت جدید که نصیبت شده ، هیچ ایرادی نیست ! دارم می بینمشان از اینجا ، آمدند ، زود باش … یک مرد با شخصیت و دو خانم جوان و پیر معمولی هستن زود باش خودت را جم و جور کن . یاسمن این را می گوید و به او می گوید بیا از پنجره نگاه کن تیپ شان را . چندان هم چنگی به دل نمی زنند ، خیلی عادی اند . تو که می گفتی خیلی متفاوتند با بقیه خواستگارانت . البته برق شدید جواهراتشان از دور معلوم است و ههههههه می خندد.مارال می آید و نگاهی سریع از پشت پرده آشپزخانه به حیاط می کند و دو دستی بر سرش می کوبد : واااااااااااااااااااااای خداچی می بینم ؟ ایرادی دیگر چه نسبتی با اونا داره ؟! بیدار می شوم با طلوع تو بار دیگر با سخنانی از تو آفتابی نمی جویم … هیچ بیداری خوابهای منی تو ! اشک نیستی که از چشمم بیفتی یا مانند آه و زاری که از زبانم بیفتی تو بخت بیدار منی که تا ابد در منی رخت نیستی که از جان و دلم بیفتی ! لبریز شده انددرختان از پاییز و من از تو … آتش فشان رنگ است ! این چند روز هم می گذردمانند مهر و آبان آذر تو فقط جاودانه هست ! استاد ابراهیم مقبلی نقاش به نام ایران و تبریز در سمت راست … برگ های خزان شعرم در ” آذر ” ماه آذرشمش می شود بیا ! بریزم به پای تو …تو آتش بر افروخته بر جانم خاموش نمی شود با آب …سدها را باید بشکنم ! دسته کلید ها را با خنده های بلند ، در هوا پرتاب کردم . صدایشان در هم خورد و چرخ خورد و بعدا فقط یکی در دستم افتاد . خندیدی و گفتی همانه که آرزویش را داشتی . کلید چون جواهری در دستم می درخشید اما نگاه من نگرانی عظیمی داشت . پشت سرت را نگاه میکردم که برف می بارید و اثری از هیچ دری نبود . تو از دریچه دلم پرواز کرده بودی … نگران فردا نباش ترک بر می دارد دلم برای شب یلدای تو ! در آغوش هم چشم بسته ایم از دنیا مرده ایم برای هم ! مهاجرت می کند دلم در امتداد تو بر نمی گردد تا جهان برگردد ! دستانش در دستهایم می لرزد . انگار با یخ دست داده ام . می گوید تو دستهایت خیلی گرمه ،گرمم کن . به صورتش نگاه می کنم اشک از چشمانش پایین آمده و در گونه اش شیار های سیاه بسته است . خودش را کیپ به من می چسباند . می گویم این راه را تنهایی بروی می ترسی ؟ میگوید : نه ! از ” بی تو بودن” می ترسم … چشمانم پر می شود رویم را برمی گردانم تا نبیند . از میان جمعیت نا آرام به سختی عبور می کنیم و مراقبیم شمع ماخاموش نشود . یک دستم را هاله ی شعله لرزان شمع کرده ام . زنی تعارف می کند بنشینیم و شمع را روی میز کنار شمع های دیگران بگذاریم . با اشاره سرش قبول نمی کند . پشت سر ما راه افتاده و آمده . در دستش گیتاری شکسته است . انداخته روی کولش و رویش پارچه ای کشیده است . شال گردنش را باز می کند و می گوید : آخیش راحت شدم … چه تعطیلی با شکوهی ست . گیتار ،همان گیتار کهنه است که دادیم تعمیر بشود و یک هفته ماند تا پولش را از وام دانشجویی تامین کنیم . بهش می گویم با وجود تو اینجا خیلی گرم شد می توانیم آنجا زیر درختهای سپیدار برویم و به همه نگاه کنیم . می گویی آره زیر درختان ، هنوز عصر پاییز هست . این عصر را دوست دارم . باد هم همراه ما می نشیند و موهای تازه رسته اش را بازی می دهد . موج زمزمه های ” یکی هست ” ، ” یکی هست ” از میان لبهای پرشور ، سرودی دلنشین میشود و در آسمان پر میزند !شمع های روشن را یکی یکی از روی تراس و پله ها با پا و لگد و خشم ، به زمین می ریزند . با اندوه و اشک به هم نگاه میکنیم . سینه ام را انگار خرچنگی خراش می دهد . لبخند می زند و می گوید : نه ! نگران نباش … دردم نمی آید ، درد را از تمام وجودم دیگر تخلیه کرده اند ! پرندگان کوچ می کنند فردا به گرمای قلب من تو بیا دانه بپاش برایشان در زمستان من ! سکوت سرد منست درانتهای فصل سلامت را نمیخواهم که پاسخگو شود سرما … اندوه آویزان است از دوسوی شانه ام کودکی ام بزرگ نمی شود … شکسپیر : هر از گاهی برای آنان که برایت ارزشمندند نشانه ای بفرست تا به یادشان آوری که هنوز برایت عزیزند … زنی در غروبی زرد بادسته گلهای بنفش منتظر ایستاده است پاییز به او خیلی می آید ! واژه ها کم آوردند تصویرت ابدی خواهد بودابدی درکوهی که قله نداشتقله در درختی که فصل نداشتفصل در زمینی که خاک نداشتخاک در راهی که مرز نداشتمرز در سینه آسمان که پرندهآسمان در دست من که هیچ نداشت !هیچ تا آمدن تو دنیای خودم را رسم میکنم “هنر ” جاودانجاوداندر بازگشتی دوباره هست با دلی که هنوز می لرزد وپاهایی که هرگز نمی لغزد … هر آنچه از دل برمی خیزد بر دل دیگران نمی نشیند بال در می آوردپرنده می شود پرواز می کند در دل تو می نشیند ! صبح از پنجره رو برگردانده بودم به سوی دیوار سردپرنده ای که نامش شاید هیچ بود نام تو را نجوا کرد در دلم و پر زد در قلب خاطرات … دلتنگی بدتر از داعش است که کار را یکسره نمی کند … خورشید به عشق یک طلوع هزاران غروب می کند … … از دیروز هم به روح دستانم رسیده ام به جویدن ناخن آن بی تو ” خانه سیاه است ” ! آمدن تو شبیه معجزه هست هر پیامبری بلد نیست تو را بیاورد !
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |