آذر

ویرانگر من  گر من  طرح لبخند توست  طرح لبخند توست  لبخندکه فراخوان صلح می دهد …که فراخوان صلح می دهد …صلح می دهد …می دهد … 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


جای خالی تو به گور می ماند من پر می کنم …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هزار بار هم بروی فقط آمدن تو را یکباره ” باور ” کرده ام …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پاییز برای من  دلتنگی می کند می داند هوای تو نیست !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چشمهای خشکیده ام آویزان میشوند از درخت بهت   بی هیچ رگ و ریشه انتظار …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


انسانهای وحشی هم را میدرند و انسانهای متمدن همدیگر را فریب می دهند …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خزان را سپردی به چشم من که آبیاری کند آن را تا پایان یافتن ” آذر” !آذر” !” !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پاییز از هم اکنون بیرق زرد خود را بر بام دل من برافراشت و سر داد سرود بین المللی تنهایی را !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تمام تشنگی ام تمام تشنگی ام غرق میشود غرق میشود در آبی که از سر تو گذشت در آبی که از سر تو گذشت آب نطلبیده مراد است ! آب نطلبیده مراد است !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو میروی وقاصدک آواره ی زیر باران دیوانه ام می کند !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خود را میسپارم به باد که خاموش کند شعله های مرا  آتش میزند تمام شاخ و برگ هستی را که نمی برم  یاد ” او ”  را از یاد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


برگی در تابستان  بر زمین می افتد از تفکر پاییز آن برگ منم !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۰۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


                                                                                        عشق را باید آزاد کرد                               پرنده ی عجیبی ست                     نمی نشیند روی بام دل هر کسی                                     استاد است !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۰۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آفتابی هستی هرروز بر لب بام من !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در انتظارت چشمهایم سیاهی میرود والاتر از سرخ دیگر رنگی نیست … !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چشمهایم را دریدند و پنجاه و سه  پل زدند تا امتداد تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تنهایی عجیبی ست قاصدکها ی باد آورده جیغ می کشند در ورق های افکاری بسته !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


صداها با هم وارد خانه میشوند . البته صدا هم نیست قاطیصدها صداهای فرق دار است . خوبیش اینه که هر صدایی جایگاه ویژه ی خودش رو داره و از هم جدا جدا میرسه . گوشهایمان در مدتی طولانی تمام پرونده های این اصوات را در گوشه های پراکنده خانه بایگانی  و منسجم کرده است . مثلا صدای بازی بچه ها بیشتر در اطاق خواب شنیده میشود موقعی که وقت استراحت هست . یا صدای پچ پچ زنها که در گوچه لم داده اند و زیرشان یک موکت کهنه انداخته اند و به دیوار آشپزخانه ی خانه ما تکیه داده اند ، در موقع درست کردن ناهار  گوش را بیشتر برای گوش واایستادن تحریک میکنه . پرونده تمامی اسرار خانه های محله را همین گوش دادن به پچ پچ ها تشکیل داده است . همین الان ، آهنگ ها هم رسیدند  . پنجرهی یک و پنج و شش باز شدند . اسامی را حذف کرده ایم چون سه تا طیب هست دوتا اعطم و چندین مشابه دیگر . خانه ها را به ترتیب شماره میشناسیم . خانه ی ” یک ” پنجره اش که باز میشه حمیرا ترانه “پشیمانم” را سر میدهد … خانم شماره یک هم با اون میخونه و به حرمت خواننده احترام نمیذاره : صدایت افتضاح هست !! همسرش سرش داد می کشه : اون لامصب را خاموش کن یا صدای نحس خودت را ببر . خانم شماره یک ، همصدای خودش را و هم صدای خواننده را بلندتر میکنه . داد و بیداد همسرش در صدای ترانه های شاد و قدیمی گوگوش گم میشود . گوگوش در خانه شماره شش میخونه . پنجره هشتمی هم باز شد : حامد پهلانه ! سر عصر است و گرما بیداد می کند . بچه ها هم از خواب بیدار شده اند و می ریزند کوچه . علی با صدای دادکشیدن بچگانه رامین را از پشت پنجره شان صدا میزنه و چون رامین جواب نمیده سنگی به گوشه ی پنجره شان پرت میکنه . رامین سرش را از پنجره بیرون می آورد و نگاهی چپکی به علی میکنه…. صداها کوتاه و بلند میشوند و می آیند در جایگاه خودشان . نشسته ام و تحلیل میکنم کدام خانه وضعیتش نسبت به کدام خانه چه جوریه … رعنا رفته دم در خانه ی پیشیه ریضا و اعتراض میکنه که عسگر آغا مریضه و دم مرگه و جون میده . اما این همه صدا و ترانه و قیل و قال نمیذاره بره به اون دنیا . زن پیشیه ریضا چشمی میگه اما فقط در را می بندد نه پنجره طبقه سوم خانه شان را . بفهمی نفهمی صدا را بیشتر هم میکنه . این دو همسایه پارسال کتک کاری کردن . بخاطر همین صداها …موقع اذان است و منم به سهم خودم ربنای شجریان را گوش میدهم . وقتی صدایش را بلند میکنم دیگر صداها خاموش میشوند و ربنا در محله می پیچد . پنجره را می بندم … این همه سکوت منو میترساند . همسایه بغلی آمده دم در خانه و با من کار دارد . زن پیر عسگرهست  که جانش درنمیاد بره اون دنیا و دخترش رعنا . تعجب میکنم . با نگاهم سوال می کنم و تعارف میکنم بفرمایند خانه . رعنا میگه : میشه لطف کنید اون ترانه که الان باز کردین به ما بدین . بابام همین الان وصیت کرد اگر من مردم آن ترانه را در سر قبر من با صدای خیلی خیلی بلند پخش کنید !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در کنارت فرو می ریزد دلم مانند آبشار …میترسم ناگهان سبز شوی !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


اندوه ابدی من را عاشقانه بر باد دادی بخاطر همین می بخشمت !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در صدف کوچک دل گوهری بزرگ پرورده ام بدون مکان و بدون زماندلم خالی مانده است !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در صلیب آغوشم به میخ می کشی خود را !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۲ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


یک آه کوتاه هم می کشم زمین و آسمان  اشاره می کند به تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


باد هم مانند من دور ” هستی ” خود می پیچد وحرف دلش را می گوید !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


بیزار از سرماآشیانی بنا کردماز برگهای درخت هیچدر دل آتش !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


عشق تو عشق تو طغیان کرده است طغیان کرده است هزاران سد کشیده اندهزاران سد کشیده اند بر دل من  ! بر دل من  !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دیشب ، شب عجیبی بود و قرص ماه نبود … رودی بیکرانه در دل تیرگی آسمان بود که از نگاه رابط من جاری میشد و بر زمین بی هویت می ریخت . خورشید بیجان در این چشمه ی وارونه می درخشید اما نه نوری داشت نه گرمایی  . او در آب چشمه یخ بسته بود … تابستان انگار در باور درختان نرسیده است .

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


ورق های تقویم در روزهای زمستان مانده است خوابهایم سال نو ندارد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دیروز قطعا به رنگ و بوی سرخ بود . دور همه چیز را میشد خط قرمز فرض کرد . حتی آسمان و زمین هم ، در هم چنین ادغام شده بودند . نمیشد جدایی رادر هیچ رنگی تصور کرد . هراسان بودم و لرزش تنم را به خوبی احساس میکردم که حتی مغز استخوانم هم می شکست و تیز تیز فرو می رفت در روح از درد خمیده ام . عرق تفکراتم بیقرارانه و پر پر میریخت در برجستگی آشکار وجدان خواب آلودم و نگاهم که تحت تاثیر هرآنچه دیده بود به سرخی گراییده و برای همه و از جمله خودم در آینه ی زمان،رعب آور شده بود . باید می پیچیدم به پیچی دیگر که قبلا روکش ضخیمی از ایمان را یدک می کشید . اما نمیدانستم که بن بست چفت شده قبلی را دوباره میشود گشود یا نه … سهم من از فلسفه ی رفتن و برگشتن ها همیشه حرف زدن با خودم در خلوت تکرار سکوت بوده است تا اینکه خطابم بر دیگران شده باشد . دیگران با نقاب نیمرخ و سه رخ و هزار لایه رخ ، در من بی رخ ، راهی برای گذشتن و عبور نداشتند . چون به جهان محو من آشنایی نداشتند  . جهان من ورای آسمان و زمین بود و هنوز نه خدایش بود و نه کتابش  … جایی بین کوهها و غارها که فقط در تخیلم جان می یافتند و حرف زدن در این موارد برای دیگران که هم خدا داشتند و هم کتاب ، سوژه ی خنده دار ی میشد . آنها به من و من به آنها می خندیدم . البته نه خنده ای محض شادی و خوشحالی بلکه از اعماق نفرت و عصبانیت … و حتی انتقام سرد ! هیچکداممان برای آنچه تصورمان بود حرفی برای زدن پیدا نمیکردیم . واژه های صوتی عجیب غریبی باید از دهانمان خارج میشد که نمیشد به راحتی خلق کرد . معادلات کلامی در فهماندن بیان به سیانوری در زیر زبان می مانست . اما می دانستیم آنچه بر سرمان نازل شده بر سر همه برابر نازل نشده است . حتی بلا هم بیاید عادلانه نمی آید . تنها عده ای دچارش میشوند نه همه ! بلای نازل شده بر من تنها یک قسمت آسمانش شانسی بود که بخاطر عشقم به پرواز زیر آن جا گرفتم . فرز بودنم کمک کرد تا همه ی سجایای بلا را ببینم . بلا جان گرفت … در این بلای آسمانی که به رنگ آبی مشکوک بود هیچ چیز رنگ خودش را نداشت و نماد صادقانه ی تیره ی آن گسترش خوفناکی یافته بود . بن بست ، بلاها را طوری خنثی میکرد که قدرت اشاعه نمی داشت . باید دور میزدم تا از نقطه ی مقابل راهی به گشودن نگاهم پیدا میکردم و شبه معجزه ای باید تا دیگران خنده شان را فرو بخورند . اما دیر فهمیدم که بن بست از پای بست بن بست است و ریشه به هیچ جا ندارد . پشت خط قرمز مانده ای . میگویم خون دستانم را به همه جا می مالم تا همه ببینند . تو خشکت زده است و باور نداری که من خراش خراش زخمم . نیرنگ رنگها کار خودشان را می کنند و تو به راحتی گول میخوری . میگویم خودت گفتی رنگها در نگاه ما همان نیستند . یکه میخوری و بر رگهای خالی من خیره میشوی…… دیروز یک روز سرخ بود . به رنگ التهاب چندین بلوغ غروب در یک زمان بی اعتماد به همدیگر . گفتی در آینده خواهی آمد و بعد بهمرز خاکستری بن بست ها پشت می کنی . باد ، چشم بند سیاهم را از روی خط قرمز افق برمیدارد که مانند  یک کلاغ در هوای گرگ و میش فردا گم و گور میشود !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


مرگ خوش اندوه است درختان و گلها می خندند بر نفس تو که آنها را به شوخیدانه میکاری دوباره در خاک !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت