آذر

مرگ خوش اندوه است درختان و گلها می خندند بر نفس تو که آنها را به شوخیدانه میکاری دوباره در خاک !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


باد سحر ، غبغب به گلو انداخته است و نهنگ های کوچک سبز بلورین را که با نخ های نامرئی از سیم چراغ هالوژن آشپزخانه آویخته ام ، به بازی گرفته است … با نیم چرخشی ، بر نگاه بیجان آنها می پیچم و در اقیانوس بیکران تصویر غوطه ور میشوم . زمزمه امواج محو را می شنوم که روی هم می غلطند و در آهنگ طلوع آفتاب یک صدا می خوانند : حیلت رها کن عاشقا ، دیوانه شو  دیوانه شو … صبحی دیگر است این چنین !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خاموشی عجیبی هستسکوت درد را می شنوم تیرگی و اندوه غریبی هست آشکارها را نهانبا این وهم هیچ نخواهم گفت : که بیم هست و گردابی بس حائل  …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


موقع هر غروب رهسپار خورشیدی به هر سوی تاریک جهان حتم دارم طلوعی نو را  چنین گفت من!

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پروانه های نقره ای را زده ام به دیوار روبروی تختخوابم . سه تا هستن … یکی بزرگ یکی متوسط و  دیگری قد مورچه … چشمهایم کوچیکه را آنقدر تار می بینه که شکل مورچه میشه . بالای آینه ی کنسول زده ام . در اطاق خواب تو دیده بودم که دخترت زده بود و با بی قیدی رفته بود . از کج زدنش فهمیدم . هنوز خوابم . هدفی ندارم پا بشم … کتابها و ظرفها و آشپزخانه و خانه ی خلوت ملتمسانه نگاهم می کنند . کولر روشن است و بدون آب داد میزند … صدای خنده هایی از دورترین نقطه ی اطاق میاد : تنهایی بیام بغلت کنم و دور اتاق بگردانمت ! و یکی آواز میخونه . گوشهایم به اوست . میگویی : کی ؟ میگم : چه میشد تو بودی آنکه می خواند … تلویزیون از شب روشن مانده است . فکرنمیکنم بتونم چون هنوز غافلگیرم … نمیتونی هیچوقت سر ساعت خودش تصمیم بگیری . همیشه دقیقهنودی ! پامیشی عطر کهنه ی خاطرات را به همه جا می پاشی . میگی : مگس باشی امشی میزنم … حوصله خندیدن ندارم اخم نکنم همینطوری می پلکی . کمرم فشرده میشود باید پا بشم . مخم با دلم راه نمیاد و سوت سرد می کشد . میگی : بخاطر همین دو دل بودنت زمینگیری . میخوای بریم قله ؟ پشتم به توست . موهامو شانه میزنم . دستت به آرامی روی آن سر میخورد . شانه را نمی کشم . عکس دو تا مار را زده ام در حاشیه آینه … افعی نیستند . تو میگی زهرشان را در آورده ام مهره دارند …  چیزی در تنم کش و قوس میاد و بعدا  به نرمی با من کشتی میگیره .   پروانه ها در قاب آینه با دو مار سیاه گلاویز هستند … میگی : داور منم !   

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چشم من را خاموش میکنند  ابدیت تو چراغی نداشت !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


رود قرمز دستهایم

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


باد دیوانه شاعر شده است برای خودش به تنهایی می وزد  در پنجره های بی دیوار !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


گفته بودی دنیا را چه دیدی شاید روزی باز هم کنار خواهیم بود . پیشگوئئ تو گاهی درست از آب در می آمد و ترس تو مدام از صدای اره ها بود . میگفتی که ریشه در کابوس گذشتگان هم داری . من همیشه بهت می خندیدم تو هم می خندیدی و می گفتی خنده هایت بالاخره کار دستت میده سعی کن خودتو بگیری و گاهی سرت پایین باشه . از تجربه ات در مورد آنچه بر سر دیگران آمده بود مطمئن بودی … در سایه ات می خزیدم و روحم در کنار تو بزرگ میشد … آن اتفاق ناگوار نمی افتاد شاید به پای هم هنوز در کنار رودخانه ی گوارا بودیم . اول تو رفتی و بعد من را که در فقدان تو آشکارا دیدند و … در کنار همیم با بوی آشنایی سابق . گفته ات به حقیقت پیوسته . من دارم با نگاه خشکیده ام به نگاه خشک تو فکر میکنم . حرفهایت هنوز در گوشهایم سنگین سنگین نشت میکند . من را در لیوان آب نمیگذارند و تو را در باغ دیگری نمی کارند . با من و تو حالا حالا ها کار دارند . پاهایت را دراز کرده اند و دستهایت را با میخ به دیوار نصب کرده اند . با نگاهت با من حرف میزنی . بهم می فهمانی که در این اطاق حبس خواهیم بود . بدون هیچ آب و رنگ سابق . زنی با لباس خواب سفید می آید روی تو دراز می کشد و من را بو می کند … چشمهایش بسته است و به درون من فکر میکند . درون او را من نمی فهمم اما لبخندش را میشود غمگین دید . کنار قاب سیاه عکسی پرتم می کند … روی تو گریه سر میدهد و تو را کتک میزند و تو در خودت ناله میکنی … من با گریه های زن و ناله های تو و از بی آبی ، خفه میشوم . فضای سنگین را که قبلا گفته بودی حس میکنم . از خفگی و خفقان که می گفتی تمام آن روز را پلاس میشدم و رنگ خودمو پیدا نمیکردم … زنی با لباس ریخت و پاشیده آمد کنار زن گریان و آبی به دستش داد . زن نخورد و گفت تنهایش بگذارند . زن شلخته از تکلیف من و تو پرسید . زن گریان با بغض گفت : این گل نایاب را بعدا فیکساتیو میکنم ، اصلا دست بهش نزن تا روی میزم خشک بشه ، این تختم روغن پارافین بزن تا هیچوقت خشک نشه !لحظاتی بعد من در نگاه تو ، جان می دادم …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شروع خوبی برای پرواز است هنگام فرود تو بر لبه ی لبهایم !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


|عکس سورئال تو را  زده ام به قلب

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


بر آسمان که چشم می گردانی زبانه ی آتش میشوند سنگهای سرد آسمان !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


  در آغوشم باشی قصه ی هزارویکشب  آغاز میشود یک شبه !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


موهایم را باد بر پنجره می زند بی پرده ام با تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


کندوهای کوهستانی سینه ام پر می شوند دم سحرتا خالی بشوند در شبانه های تو پروانه ها دوستان منند گلها رفیقان تو  ما محشور طبیعتیم !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آه ! ماه من دنبالت می گردند مسلحانه از آغوش من آرام در بیا !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


با چشم دل دیدم تنها تو هستی ماه شبهای تارم هر روز عید است !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


گاهی صدای پایتاین چنین در گوشم می پیچد انگار برگشته ای من را برداری !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


طواف می کند جفت پاهایم را حلقه های زرد ماه در رودخانه ای بادخیز !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دانه دانه حرف دلم اناری ست پاییزی !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حتی قاصدک های بمباران شده ی غزه هم برگشته اند به اطاق شعر من خبرها داغ داغ است از تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


توقف میکنم میان دود سیگاری که رنگ تو را گرفته استتوقف میکنم میان دود سیگاری که رنگ تو را گرفته است . رنگ مرده ها را … کاری ندارد پیداکردنت در بین آن همه . رنگ مرده ها را … کاری ندارد پیداکردنت در بین آن همه خاطرات مه آلود … تهوع نداشته باشم برایم یک خاطرات مه آلود … تهوع نداشته باشم برایم یک سرگرمی متداول است که خودت یادم داده ای . اما حالا سرگرمی متداول است که خودت یادم داده ای . اما حالا در گرمای مرداد ماه که نفس را هم سرب می کند برایم در گرمای مرداد ماه که نفس را هم سرب می کند برایم هیچ جاذبه ای ندارد . سر بسر تو گذاشتن مترادف بازی هیچ جاذبه ای ندارد . سر بسر تو گذاشتن مترادف بازی با مرگ است . نشسته ای روی صندلی کنار پیانو و با مرگ است . نشسته ای روی صندلی کنار پیانو و انگشتانت از هرم گرما تاول زده است . تیز که نگاهشانانگشتانت از هرم گرما تاول زده است . تیز که نگاهشان میکنم فرو میرود در غشای نازک آن و خون سفیدی از میکنم فرو میرود در غشای نازک آن و خون سفیدی از نوک ناخنت بیرون می جهد . ناگزیر از رفتنم … دود نوک ناخنت بیرون می جهد . ناگزیر از رفتنم … دود غلیظی در گورستان فصول بالا و پایین میشود !غلیظی در گورستان فصول بالا و پایین میشود !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


ماه سالخورده میشود در قاب پنجره چشم بگشاییم !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چندان مهم نیست که ماه الان در آسمان اینجا باشد یا هیچ جا نباشد رد نگاه تو را گرفته ام می آیم صبحدم با ستارگان به پیش تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۲ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


ترسم از خوابی ست که برفهای سرخ داغ ببارد در دل نیمه شب تابستان بر کابوس های نارس من !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تار سیاه مژه می زنم تا درون نگاهتدو تیله ی الماس می رقصند آذربایجانی !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در شوره زار مناجات آیه هایی داری سبز : اشعارمن !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


پرنده ای راه بلد ، بر نوک خود ، برگهای زرد و خشک را آورده و چیده بود روی کتاب کهنه ی زوربای یونانی و لانه ای کوچک بر روی دل زوربا ، مهیا کرده بود . ” بوی پاییز ” را نوشتم  و چیدم در ردیف داستان کوتاه ها !او  هم میداند که به برگ سبز درخت نباید دست زد !! انگار کتابی را که سالها قبل خوانده بودم  و اکنون از یادم رفته است بارها و بارها خوانده است !!!

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۳۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خودم از خودم متولد میشوم با دردخود بنمای!

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۳۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت