آذر

 

در اتفاقی نادر و بی سابقه، گروه آلمانی معروف و محبوب مدرن تاکینگ، با همراهی امید آهنگی بسیار زیبا درباره عشق و صلح خواندند تا اتحاد دنیا و کشورها را به همه یادآور بشوند! ناگفته نماند کرون توماس آندرس با لهجه زیبای فارسی غوغا کرد و این اتفاق برای اولین بار است که می افتد! ما با هم یار و هم آوا، یک وطن داریم، کشور دنیا! حتما ببینید و به عزیزان ارسال فرمایید!👌

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۴ساعت ۰۲:۰۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

باران بهاری
زود تمام می شود
وقتی آفتاب بهاری می درخشد
زود از یادها می رود

این پاییز طلائی ست
که در اوج زیبایی اش
آتش به دامنش می زنند و
برای سکوت عاشقان ساده لوح
نامش را میگذارند
پادشاه فصل ها !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۴ساعت ۰۲:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۳ساعت ۱۸:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

برگهای سبز
خیس میشوند
از پشت پرده لرزان دیدگانم

خانه ها میلرزند
درختان میلرزند
مردمی که گذر می کنند
کوچه ها
بچه ها
پیرها
همه و همه
زیر ضربه ی باران .

تو هم میلرزی
با ابرها
با آسمان
با من !
دلم نمیلرزد دیگر
ایست می دهد به سادگی

روزگار می سوزاند دلم را
آب دیده  ،
چهره ام را !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۳ساعت ۱۸:۰۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

دانه های درشت باران
از گونه های آسمان چکید
حرفی داشت حتما
از گونه های شعر سپید

خورشید درآمد و برخلاف همیشه
مثل دیگران دردسرساز شد
جلوی ربودن نوبل را
بساط طغیان ابر بزرگ را
در آن لحظه ی باشکوه برچید

می خواستم در ادامه اش
نام تو را هم بیاورم
نام باشکوه تو را
زیر چتر خودش کشید

شعر را من چگونه نوشتم
که خورشید برایت
این همه خط و نشان کشید ؟!

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۳ساعت ۰۱:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۲۰:۰۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

پشت پنجره
خود را کرده است بازداشت
در گیتارش می نوازد
سمفونی سرفه های درگذشت

نگاه می کند
به دانه های تگرگ درشت
صدای رعد و برق را
کوک می کند
برای ماه شب چهارده یک طَشت

گاهی گره می کند
دستانش را
به حالت ِ یک مشت
طنین آوازش میگذرد
از خلوت تمامی دشت

انگار به باران می گوید
یک قصه و سرنوشت
با نواختن آهنگی غم انگیز
از حنجره ی مرغان بهشت

در سیم طلایی و زرین
نت به نت
ندا سر می دهد
با دستی که لرزش دارند
تمامی رگ های سرانگشت

حرفهایش را
مثل باران بی وقفه ی بهار
در حاشیه تقویم دیواری
می کند یادداشت
با خودکار بیک قدیمی قرمز
ضربدر می کشد بعدا
روی حرفهایش با وحشت

می خواند با گلویی سوزناک
پشت پنجره ی شکسته از تگرگ
در میدان رقص عاشقان
دوباره ظهور می کنم
از گذشته بیمناکی که
بعد از من درگذشت !

 

 

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
تقدیم به خانواده کادرهای درمانی سراسر کشور
که حین خدمتی ،
عاشقانه رفتند
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۲۰:۰۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

صدای سُمّ اسبی
در کوچه های بارانی و
خلوت سَمّی شهر …

جز گل شمعدانی ِ دلمرده
در جوی بیحال آب
هیچ چیز
” برداشت ” نکرد !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
جمعه ای از بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۲۰:۰۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۴:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

امروز می خواهم
در لبه دنیای ویل و این چاه
با عنوان نام امروز
هیچ چیز زندگی ام نیمه نباشد
نصفه نماند
حل معمای رمان عاشقانه یک کارآگاه

مثل نیمه شبانم
پر از خواب و خماری و
نگاهی از بی مهری و کینه
به وحشت و کابوس بیداری نباشد
در نوشته هایم
اثری حتما باشد از یک پگاه

امروز نیمه ی لیوان از آب پر است و
نیمه اش خالی
و لیوان در کنار باغچه
از خشم سنگریزه ای
خرده شیشه ای بعدا بیش نیست
در این قتلگاه

در این سحرگاه
نمی خواهم هیچ گلی
بخاطر نقشه یک بدخواه
در این روز بماند در تبعیدگاه

نرگسی ِ تنها در حیاط
به خشم باد نیمه شب
کمرش خم و قدش نیمه شده
و در طرحی که ظاهرش را کشیدم و
باطنش را گم کرد
مانده ایم هر دو ،
همچنان در وعده گاه

ترانه ها را نصفه و نیمه گوش ندادم و
از لای در ِ نیمه باز
اصلا حواسم به کسی نیست که تا نیمه ی اتاق آمد و در درگاه مبهوت ایستاد و
از نیمه ی راه برگشت
مثل رفیق نیمه راه

امروز و هیچ روزِ دیگر در قرارگاه
به نیمه ی گمشده ام
که در نقاشی هایم اثری از آن نیست
نیم درصد هم فکر نمی کنم
امروز روز خوبی ست
که زیاد به نیمه ها فکر نکنم
و از هیچکس از زمین و زمان
انتظاری نداشته باشم
آه را عمدا
انداخته ام در قعر چاه

در سینه
امروز برایم مثل همه ی سالها
سالگردِ نیمه شبان
نمی شود برایم یک دیدگاه
در روزی که الان هستم
ایمان دارم فقط به یک راه

و من از نیمه ای که بیمه ندارد
هر چقدر بگویم
باز هم نیمه است و
در هر رکابی پای گذارد
همان است که بود و
برایم هیچوقت به زمزمه ای
آوای کاملی هم نیست
هیچوقت کامل نمی کنم
این داستان نیمه را
پر از عاشقانه های بیگناه

نیمه ،
در شعرهایم دیگر
نه نغمه و نه دیگر
هیچ همهمه ای نیست

دارم از آسمان ِ راه راه
از ابرهای خاطرخواه
فقط می نویسم یک نفس
با قلمی سرخ
در یک نگاه !

آذر . پورپیغمبر
نیمه ی شعبان بهار ۹۹

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۴:۰۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

آن چنان شیرین است
که شیرین ،
آن چنان شیرین نیست
برای فرهاد !

از نوک زبانم همیشه
می پرد در گلویم
سرود شیرین آزادی !!

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۴:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۵۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

دو سه هفته بعد از یک اسباب کشی ساده ی دو سه ساعته ،
دعوا – مرافعه شروع شد …

مرده دائم زنش را تهدید میکرد ارتباطش را با زن همسایه که در طبقه پنجم بلوک روبرویی شان سکنی گزیده بود ، قطع کند . دلایلش را با فریادی از ته دل چنین می گفت :

از ته دل و بلند می خندد ، قهقهه می زند ، میرود یوگا ، تار
مینوازد ، فلسفه میخواند و چرت و پرت هایی از قبیل شعر و داستان های مسخره می نویسد یا سه پایه نقاشی را می گذارد بالکن و با خواندن ترانه های گوگوش ِ جلف ، آسمان و پرنده ها و مناظر اطراف را می کشد و همیشه مقداری از موهای سرش بیرون است و روسری را تا بالای ابرو پایین نمی آورد!

دوست ِ زن همسایه هم که ضمنا همکارش بود ، کم نمی
آورد و این نکات را که مرد ِ دوستش ، آزادی را تمام و کمال
در اختیار دوستش نهاده ، به سر مردش می کوبید و می
گفت :
لااقل بذار باهاش صبح ها برم پیاده روی . اون مریضه ، شاید بین راه حالش خراب بشه و …

مرده در این موقع دندان قروچه می رفت و فریاد می کشید:
نه !
اون حالش از تمام مردم دنیا خوبتره ، آی زن بدبخت
شبها هم مثل جغد بیداره و تا صبح معلوم نیست آنجا تو
بالکن چه غلطی می کنه

زن غیظش می گرفت :
از کجا می دونی تا صبح تو تراسه ؟
اون بیچاره همش تو رختخوابه ، جز همان ها که تو این همه
غراق می کنی ،،،، ضمنا تا بحال دیدی یه بار هم که شده
سرش را از بالکن خم کند و به این خانه ی ما که ته زمین
است و زندگیمان از اون بالا در معرض دید همسایه های فضول است ، نگاهی مختصر هم بکند ؟!

مرد امان نداد :
موهای بلندش تا صبح از بالای تراس افشان است . معلوم
نیست برای کی بیدار است

زن داد زد : خودت چرا تا صبح بیداری ؟! چه ریگی …….؟
مرد کف دستش را به زور روی دهان زن می گذاشت و جلوی نفسش را می گرفت .

صدای دعوایشان را زن همسایه گاهی می شنید ، اون موقع
که در بالکن خانه نقاشی می کشید و از اینکه نام او را به عنوان مقصر میبردند ، خود را گناهکار میدانست .
ترانه ورد زبانش ، ” هجرت ” را به زور در دهانش خاموش می کرد و نفسش به سرفه های پیاپی تبدیل میشد….

تصمیم گرفتند به جای دیگری نقل مکان کنند تا امنیت و آرامش خاطر به زندگی آنها برگردد .

برای آخرین بار که با عجله رفت دم ِ در آنها تا ازشان حلالیت بطلبد و از دوستش هم ، خداحافظی کند ، مرده انگار قاطی کرده بود :

رو به بالکن خانه زن همسایه , اشک چشمانش را با پشت دستش پاک میکرد ! انگار میخکوب شده بود !
به سمت نگاهش ، سربرگرداندند :
موی سیاه و مصنوعی بلند که با گیره به طناب تراس بسته شده بود ، با وزش بادی سرد ، پریشان و آشفته ، تکان میخورد .
زن همسایه یادش رفته بود قبل از بستن روسری ، آن را به سرش بچسباند !

آذر . پورپیغمبر
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

سلام خورشید
حلقه ای ست
بر انگشت ظریف طلوع
تا ابد …

اگر نگوید
بدرود
اگر نمیرد !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

شیرین نیستم
تو را زیر آوارِ کوه
ناجوانمردانه بکشم
یا که لیلایی
تو را دیوانه و سرگردان
دنبال ِ خود
تا بیابان ها بکشم

با کشیدن عکس قلبی
روی بوم شیشه ،
چشمهایم را می بندم و
با تیری خیس از آب باران
تو را زنانه می کُشَم

من بی بخارترین عاشقم
روی بخار پنجره
درست وسط ِ قلبت
تیر خلاص را می کِشَم !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

هیچ بهاری را
چنین قهّار ندیدم
نه دست دادم
با ساقه های نورسته
نه بوسه زدم
در آب چشمه
بر گونه های سیبی سرنگون

لاله ها
در صحرای بوم نقاشی ام
همه واژگون !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

با شروع ریتم و
سرود مرغ سحر
از زبان گنجشک ها و پرندگان
دیوانه می شوم و
قرص آفتاب را می بلعم
بی محابا !

در کوچه پس کوچه های بلند شعر
می خوانم ترانه ی همسفر را
موهای کوتاه گوگوشی ام
گر می گیرد
به دست باد صبا !

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

مترسک !

این پرندگان

نه برای یک دانه گندم

که برای تکثیر بال

در سرزمین شعر من

پر گشوده اند

بال در بال …

کلاه از سر بردار !

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

تو سانسور شدی
و بعد از تو
من عاشق تر شدم
عاشق کتاب چاپ نشده ی تو و
خودکار سبز و
شعرهای سرخ
در کاغذهای کاهی قدیم
منگنه شده
پشت قاب کهنه ی فرامین حقوق بشر
در رف خانه
که به گلهای گلدوزی اش
می گفتی :
غول هنر !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹ّ

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

ظلمت نیمه شب صدایم زد

با دید سیاه

در درخشش شعر تازه ام

تا سحر قدم زد

خورشید شد و

طلوع کرد امروز

از پشت شعر پرآوازه ام

دیدی تازه را رقم زد !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۱۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۱۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

برخلاف زمین
آسمان بود
که جاذبه داشت
یک تنه ،
پیش می رفتم
به سوی روشنی ِ
یک ماه …

می دانستم
راه یکطرفه است و
بی هیچ بازگشت !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۲ساعت ۰۳:۰۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

تلاطم دریا
می کشد شاعران را
به کام خود

کاغذ شعرشان را پاره
می کند آوازه را
به نام خود

دل را زده ام
به جویبار جاری شعر
غرق نمی کند قایقش را
در دام خود

دریای غم ساحل ندارد
از رود به نام ِ آذربایجان
پر کرده ام جام خود!

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۶ساعت ۰۹:۴۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

: ” واقعا چرچیل هستی تو “!
مرد چشمانش را بست و وقتی باز کرد مردمکش هم می خندید .
دوست داشت مرد را با چنین بزرگانی مقایسه کند و را به آسمان ببرد . وقتی توی زمین و در کنارش بود او را اذیت می کرد و مزاحم خاکی شدنش می شد.
فردا گفت :
“لنین پاشو ! مگه سر کار نمیری تو ؟ دیرت شده ها ”
مرد که پا شد و خمیازه ای کشید زن مقابلش خبردار ایستاد و داد زد : ” درود بر کارگر !  زنده باد پرولتر !! ”
مرد گفت : “دست از سرم بردار تو هم . انگار مخت معیوب شده والله ”
پس فردا گفت :
” ناپلئون عزیزم ! بناپارت دنیا . فدات بشم بازار را تسخیر کن و برنج و گوشت بخر ”
مرد بال در می آورد و چندبرابر خواسته زن گونی گونی برنج و تل – تل گوشت می خرد .
فردای پس فردا گفت :
” آه ! چه صدایی داری تو فرانک سیناترای عزیزم ”
مرد بدون اراده خواند و به زن در روز تولدش تقدیم کرد .
آخر هفته گفت :
“عزیزم ! وان دایر خوبم !! روحیه ام خرابه پاشو بزنیم کوه برای رفع دلتنگی ! ”
وان دایر گفت :
” بگیر بخواب ضعیفه !! تمام هفته را خسته ام کردی . تعطیله میخوام بخوابم ”
زن داد کشید :
” مرگ بر فاشیست !!! تو عین هیتلری ”
مرد بالهای عقاب وارش را باز کرد و از آسمان برسرش فرود آمد و او را که چون موشی کور دنبال خانه خاکی اش می گشت در چنگالش گرفت .
زن جیغ زد :
” یا امام زمان ” !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۹۱/۳/۱۲

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۵ساعت ۱۰:۰۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۵ساعت ۰۹:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

صبح است و
آوردن خیل ِ سلام
از طرف باد

سلام ِ بهار و
سلام ِ آفتاب و
سلام ِ سرخ لاله ها را
می دهم به تو
هرچه بادا ،
باد !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۵ساعت ۰۹:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

تو می آیی
استخوان گذاشته ای
لای زخم شعر !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۵ساعت ۰۹:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

دارد می آید
از پس ابرهای تیرگی

نه اسپندی دود می کنم
نه عودی روشن
چتر موهایم را
باز می کنم :
چه بارانی !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۸ ام بهار ۹۹
نقاشی از مجموعه ی کلکسیون ” گوز مینجیعی ”
با مداد رنگی ، آکریلیک ، خودکار !

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۵ساعت ۰۱:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت