آذر
در اتفاقی نادر و بی سابقه، گروه آلمانی معروف و محبوب مدرن تاکینگ، با همراهی امید آهنگی بسیار زیبا درباره عشق و صلح خواندند تا اتحاد دنیا و کشورها را به همه یادآور بشوند! ناگفته نماند کرون توماس آندرس با لهجه زیبای فارسی غوغا کرد و این اتفاق برای اولین بار است که می افتد! ما با هم یار و هم آوا، یک وطن داریم، کشور دنیا! حتما ببینید و به عزیزان ارسال فرمایید!👌 باران بهاری این پاییز طلائی ست آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar برگهای سبز خانه ها میلرزند تو هم میلرزی روزگار می سوزاند دلم را آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar دانه های درشت باران خورشید درآمد و برخلاف همیشه می خواستم در ادامه اش شعر را من چگونه نوشتم آذر . پورپیغمبر پشت پنجره نگاه می کند گاهی گره می کند انگار به باران می گوید در سیم طلایی و زرین حرفهایش را می خواند با گلویی سوزناک آذر . پورپیغمبر صدای سُمّ اسبی جز گل شمعدانی ِ دلمرده آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar امروز می خواهم مثل نیمه شبانم امروز نیمه ی لیوان از آب پر است و در این سحرگاه نرگسی ِ تنها در حیاط ترانه ها را نصفه و نیمه گوش ندادم و امروز و هیچ روزِ دیگر در قرارگاه در سینه و من از نیمه ای که بیمه ندارد نیمه ، دارم از آسمان ِ راه راه آذر . پورپیغمبر آن چنان شیرین است از نوک زبانم همیشه آذر . پورپیغمبر دو سه هفته بعد از یک اسباب کشی ساده ی دو سه ساعته ، مرده دائم زنش را تهدید میکرد ارتباطش را با زن همسایه که در طبقه پنجم بلوک روبرویی شان سکنی گزیده بود ، قطع کند . دلایلش را با فریادی از ته دل چنین می گفت : از ته دل و بلند می خندد ، قهقهه می زند ، میرود یوگا ، تار دوست ِ زن همسایه هم که ضمنا همکارش بود ، کم نمی مرده در این موقع دندان قروچه می رفت و فریاد می کشید: زن غیظش می گرفت : مرد امان نداد : زن داد زد : خودت چرا تا صبح بیداری ؟! چه ریگی …….؟ صدای دعوایشان را زن همسایه گاهی می شنید ، اون موقع تصمیم گرفتند به جای دیگری نقل مکان کنند تا امنیت و آرامش خاطر به زندگی آنها برگردد . برای آخرین بار که با عجله رفت دم ِ در آنها تا ازشان حلالیت بطلبد و از دوستش هم ، خداحافظی کند ، مرده انگار قاطی کرده بود : رو به بالکن خانه زن همسایه , اشک چشمانش را با پشت دستش پاک میکرد ! انگار میخکوب شده بود ! آذر . پورپیغمبر سلام خورشید اگر نگوید آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar شیرین نیستم با کشیدن عکس قلبی من بی بخارترین عاشقم آذر . پورپیغمبر هیچ بهاری را لاله ها آذر . پورپیغمبر با شروع ریتم و در کوچه پس کوچه های بلند شعر آذر . پورپیغمبر مترسک ! این پرندگان نه برای یک دانه گندم که برای تکثیر بال در سرزمین شعر من پر گشوده اند بال در بال … کلاه از سر بردار ! آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar تو سانسور شدی آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar ظلمت نیمه شب صدایم زد با دید سیاه در درخشش شعر تازه ام تا سحر قدم زد خورشید شد و طلوع کرد امروز از پشت شعر پرآوازه ام دیدی تازه را رقم زد ! آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar برخلاف زمین می دانستم آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar تلاطم دریا کاغذ شعرشان را پاره دل را زده ام دریای غم ساحل ندارد آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar : ” واقعا چرچیل هستی تو “! آذر . پورپیغمبر صبح است و سلام ِ بهار و آذر . پورپیغمبر تو می آیی آذر . پورپیغمبر @azarporpeighambar دارد می آید نه اسپندی دود می کنم آذر . پورپیغمبر
زود تمام می شود
وقتی آفتاب بهاری می درخشد
زود از یادها می رود
که در اوج زیبایی اش
آتش به دامنش می زنند و
برای سکوت عاشقان ساده لوح
نامش را میگذارند
پادشاه فصل ها !
بهار ۹۹
خیس میشوند
از پشت پرده لرزان دیدگانم
درختان میلرزند
مردمی که گذر می کنند
کوچه ها
بچه ها
پیرها
همه و همه
زیر ضربه ی باران .
با ابرها
با آسمان
با من !
دلم نمیلرزد دیگر
ایست می دهد به سادگی
آب دیده ،
چهره ام را !
بهار ۹۹
از گونه های آسمان چکید
حرفی داشت حتما
از گونه های شعر سپید
مثل دیگران دردسرساز شد
جلوی ربودن نوبل را
بساط طغیان ابر بزرگ را
در آن لحظه ی باشکوه برچید
نام تو را هم بیاورم
نام باشکوه تو را
زیر چتر خودش کشید
که خورشید برایت
این همه خط و نشان کشید ؟!
بهار ۹۹
خود را کرده است بازداشت
در گیتارش می نوازد
سمفونی سرفه های درگذشت
به دانه های تگرگ درشت
صدای رعد و برق را
کوک می کند
برای ماه شب چهارده یک طَشت
دستانش را
به حالت ِ یک مشت
طنین آوازش میگذرد
از خلوت تمامی دشت
یک قصه و سرنوشت
با نواختن آهنگی غم انگیز
از حنجره ی مرغان بهشت
نت به نت
ندا سر می دهد
با دستی که لرزش دارند
تمامی رگ های سرانگشت
مثل باران بی وقفه ی بهار
در حاشیه تقویم دیواری
می کند یادداشت
با خودکار بیک قدیمی قرمز
ضربدر می کشد بعدا
روی حرفهایش با وحشت
پشت پنجره ی شکسته از تگرگ
در میدان رقص عاشقان
دوباره ظهور می کنم
از گذشته بیمناکی که
بعد از من درگذشت !
تقدیم به خانواده کادرهای درمانی سراسر کشور
که حین خدمتی ،
عاشقانه رفتند
بهار ۹۹
@azarporpeighambar
در کوچه های بارانی و
خلوت سَمّی شهر …
در جوی بیحال آب
هیچ چیز
” برداشت ” نکرد !
جمعه ای از بهار ۹۹
در لبه دنیای ویل و این چاه
با عنوان نام امروز
هیچ چیز زندگی ام نیمه نباشد
نصفه نماند
حل معمای رمان عاشقانه یک کارآگاه
پر از خواب و خماری و
نگاهی از بی مهری و کینه
به وحشت و کابوس بیداری نباشد
در نوشته هایم
اثری حتما باشد از یک پگاه
نیمه اش خالی
و لیوان در کنار باغچه
از خشم سنگریزه ای
خرده شیشه ای بعدا بیش نیست
در این قتلگاه
نمی خواهم هیچ گلی
بخاطر نقشه یک بدخواه
در این روز بماند در تبعیدگاه
به خشم باد نیمه شب
کمرش خم و قدش نیمه شده
و در طرحی که ظاهرش را کشیدم و
باطنش را گم کرد
مانده ایم هر دو ،
همچنان در وعده گاه
از لای در ِ نیمه باز
اصلا حواسم به کسی نیست که تا نیمه ی اتاق آمد و در درگاه مبهوت ایستاد و
از نیمه ی راه برگشت
مثل رفیق نیمه راه
به نیمه ی گمشده ام
که در نقاشی هایم اثری از آن نیست
نیم درصد هم فکر نمی کنم
امروز روز خوبی ست
که زیاد به نیمه ها فکر نکنم
و از هیچکس از زمین و زمان
انتظاری نداشته باشم
آه را عمدا
انداخته ام در قعر چاه
امروز برایم مثل همه ی سالها
سالگردِ نیمه شبان
نمی شود برایم یک دیدگاه
در روزی که الان هستم
ایمان دارم فقط به یک راه
هر چقدر بگویم
باز هم نیمه است و
در هر رکابی پای گذارد
همان است که بود و
برایم هیچوقت به زمزمه ای
آوای کاملی هم نیست
هیچوقت کامل نمی کنم
این داستان نیمه را
پر از عاشقانه های بیگناه
در شعرهایم دیگر
نه نغمه و نه دیگر
هیچ همهمه ای نیست
از ابرهای خاطرخواه
فقط می نویسم یک نفس
با قلمی سرخ
در یک نگاه !
نیمه ی شعبان بهار ۹۹
که شیرین ،
آن چنان شیرین نیست
برای فرهاد !
می پرد در گلویم
سرود شیرین آزادی !!
بهار ۹۹
@azarporpeighambar
دعوا – مرافعه شروع شد …
مینوازد ، فلسفه میخواند و چرت و پرت هایی از قبیل شعر و داستان های مسخره می نویسد یا سه پایه نقاشی را می گذارد بالکن و با خواندن ترانه های گوگوش ِ جلف ، آسمان و پرنده ها و مناظر اطراف را می کشد و همیشه مقداری از موهای سرش بیرون است و روسری را تا بالای ابرو پایین نمی آورد!
آورد و این نکات را که مرد ِ دوستش ، آزادی را تمام و کمال
در اختیار دوستش نهاده ، به سر مردش می کوبید و می
گفت :
لااقل بذار باهاش صبح ها برم پیاده روی . اون مریضه ، شاید بین راه حالش خراب بشه و …
نه !
اون حالش از تمام مردم دنیا خوبتره ، آی زن بدبخت
شبها هم مثل جغد بیداره و تا صبح معلوم نیست آنجا تو
بالکن چه غلطی می کنه
از کجا می دونی تا صبح تو تراسه ؟
اون بیچاره همش تو رختخوابه ، جز همان ها که تو این همه
غراق می کنی ،،،، ضمنا تا بحال دیدی یه بار هم که شده
سرش را از بالکن خم کند و به این خانه ی ما که ته زمین
است و زندگیمان از اون بالا در معرض دید همسایه های فضول است ، نگاهی مختصر هم بکند ؟!
موهای بلندش تا صبح از بالای تراس افشان است . معلوم
نیست برای کی بیدار است
مرد کف دستش را به زور روی دهان زن می گذاشت و جلوی نفسش را می گرفت .
که در بالکن خانه نقاشی می کشید و از اینکه نام او را به عنوان مقصر میبردند ، خود را گناهکار میدانست .
ترانه ورد زبانش ، ” هجرت ” را به زور در دهانش خاموش می کرد و نفسش به سرفه های پیاپی تبدیل میشد….
به سمت نگاهش ، سربرگرداندند :
موی سیاه و مصنوعی بلند که با گیره به طناب تراس بسته شده بود ، با وزش بادی سرد ، پریشان و آشفته ، تکان میخورد .
زن همسایه یادش رفته بود قبل از بستن روسری ، آن را به سرش بچسباند !
@azarporpeighambar
حلقه ای ست
بر انگشت ظریف طلوع
تا ابد …
بدرود
اگر نمیرد !
تو را زیر آوارِ کوه
ناجوانمردانه بکشم
یا که لیلایی
تو را دیوانه و سرگردان
دنبال ِ خود
تا بیابان ها بکشم
روی بوم شیشه ،
چشمهایم را می بندم و
با تیری خیس از آب باران
تو را زنانه می کُشَم
روی بخار پنجره
درست وسط ِ قلبت
تیر خلاص را می کِشَم !
بهار ۹۹
چنین قهّار ندیدم
نه دست دادم
با ساقه های نورسته
نه بوسه زدم
در آب چشمه
بر گونه های سیبی سرنگون
در صحرای بوم نقاشی ام
همه واژگون !
بهار ۹۹
@azarporpeighambar
سرود مرغ سحر
از زبان گنجشک ها و پرندگان
دیوانه می شوم و
قرص آفتاب را می بلعم
بی محابا !
می خوانم ترانه ی همسفر را
موهای کوتاه گوگوشی ام
گر می گیرد
به دست باد صبا !
بهار ۹۹
@azarporpeighambar
بهار ۹۹
و بعد از تو
من عاشق تر شدم
عاشق کتاب چاپ نشده ی تو و
خودکار سبز و
شعرهای سرخ
در کاغذهای کاهی قدیم
منگنه شده
پشت قاب کهنه ی فرامین حقوق بشر
در رف خانه
که به گلهای گلدوزی اش
می گفتی :
غول هنر !
بهار ۹۹ّ
بهار ۹۹
آسمان بود
که جاذبه داشت
یک تنه ،
پیش می رفتم
به سوی روشنی ِ
یک ماه …
راه یکطرفه است و
بی هیچ بازگشت !
بهار ۹۹
می کشد شاعران را
به کام خود
می کند آوازه را
به نام خود
به جویبار جاری شعر
غرق نمی کند قایقش را
در دام خود
از رود به نام ِ آذربایجان
پر کرده ام جام خود!
بهار ۹۹
مرد چشمانش را بست و وقتی باز کرد مردمکش هم می خندید .
دوست داشت مرد را با چنین بزرگانی مقایسه کند و را به آسمان ببرد . وقتی توی زمین و در کنارش بود او را اذیت می کرد و مزاحم خاکی شدنش می شد.
فردا گفت :
“لنین پاشو ! مگه سر کار نمیری تو ؟ دیرت شده ها ”
مرد که پا شد و خمیازه ای کشید زن مقابلش خبردار ایستاد و داد زد : ” درود بر کارگر ! زنده باد پرولتر !! ”
مرد گفت : “دست از سرم بردار تو هم . انگار مخت معیوب شده والله ”
پس فردا گفت :
” ناپلئون عزیزم ! بناپارت دنیا . فدات بشم بازار را تسخیر کن و برنج و گوشت بخر ”
مرد بال در می آورد و چندبرابر خواسته زن گونی گونی برنج و تل – تل گوشت می خرد .
فردای پس فردا گفت :
” آه ! چه صدایی داری تو فرانک سیناترای عزیزم ”
مرد بدون اراده خواند و به زن در روز تولدش تقدیم کرد .
آخر هفته گفت :
“عزیزم ! وان دایر خوبم !! روحیه ام خرابه پاشو بزنیم کوه برای رفع دلتنگی ! ”
وان دایر گفت :
” بگیر بخواب ضعیفه !! تمام هفته را خسته ام کردی . تعطیله میخوام بخوابم ”
زن داد کشید :
” مرگ بر فاشیست !!! تو عین هیتلری ”
مرد بالهای عقاب وارش را باز کرد و از آسمان برسرش فرود آمد و او را که چون موشی کور دنبال خانه خاکی اش می گشت در چنگالش گرفت .
زن جیغ زد :
” یا امام زمان ” !
۹۱/۳/۱۲
آوردن خیل ِ سلام
از طرف باد
سلام ِ آفتاب و
سلام ِ سرخ لاله ها را
می دهم به تو
هرچه بادا ،
باد !
بهار ۹۹
@azarporpeighambar
استخوان گذاشته ای
لای زخم شعر !
بهار ۹۹
از پس ابرهای تیرگی
نه عودی روشن
چتر موهایم را
باز می کنم :
چه بارانی !
۸ ام بهار ۹۹
نقاشی از مجموعه ی کلکسیون ” گوز مینجیعی ”
با مداد رنگی ، آکریلیک ، خودکار !
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |