آذر

 

 

 

نه پیام تو دیر کرد
نه این قاصدک …

تقصیر قلم توست
دل قاصدک هم
جایی در این جهان
گیر کرد !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar❤️❤️

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۴ساعت ۱۰:۵۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۴ساعت ۰۸:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

ایستاده ام تنها
پشت تمامی پنجره های شهر
مردم می گویند:
به به
پنجره ها را ،
چه بارانی ؟
یکریز میبارد !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۴ فروردین ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۴ساعت ۰۳:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

عاشق بارانیّ و
می دانستم روزی جوانه می زند
بر روی چشمانت ،
گلهای رنگین کمان !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
تقدیم به رفیق تمامی عمرم :
رحیمه کریمی در روز تولدشان🎶🎵🌿

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۴ساعت ۰۰:۲۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کارساز نشد
گره دست های پینه بسته…

قلب ها را
گره بزنیم به بهار
با خون سبزه !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۳ فروردین ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

گره کوری که به طبیعت و سبزه ها زد
کیمیاگر قصه هم خبرندارد چطوری زد
چنان بسته است پای ریشه را به سنگ
از دست این بشر با کتاب به سرش زد !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۳ فروردین ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

گره زیبای دل را

کور کردیم

من و تو

چشم نخوریم !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
سیزده فروردین ۹۹🌿

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

سالها پیش
در کودکی
گرهی زدم به نادانی
در روزی نحس !

زیر پایم هنوز منتظرم
سبز شود
آن امید شیرین و
آن شادی کودکانه !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
سیزده ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

دست ِ خسته ام
خوابیده است روی زمان
پا نمیگذارند گلهای آشنای بهار
روی دست شاعر ،
هرگز !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

با دندان خدا هم
باز نمی شود
گره نگاه ما !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۳ فروردین ۹۹
با آرزوی باز شدن گره از مشکلات مردم …🌿😷
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

آفتاب تابان من از دل تو طلوع می کند
گرمای جان من از پیکر تو عبور می کند
آواز سحر میشوم و از تو میخوانم هرجا
نفس من زندگی را با تو شروع می کند !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر🌱
۱۳ فروردین ۹۹🌿

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۲۳:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دست بردار نبود و هی پیام می داد : می آیم  .

از سر ناچاری بهش پیام دادم بیاید ، اما نه برای حرف زدن یا هیچ سخنی ، فقط گفتم بیاید بازی ِ ” ما تو را بگیریم تو ما را بگیر ” بازی کنیم . بچه هاحیوونی اصلا نفهمیدند بهار کی آمد.

از این حرف، خوشش آمد!
گفت : باشه اما من را بگیرید سوختید ها.
روح آغاجان گفت : خاطیر جم و در زیرلبش گفت: سن اوله سن !
گفتم : حالا بیا ببینیم قوت مان چقدر است قوت تو و یا ما ؟ بازی ست دیگر ..،. از اون طرف خنده هایی زد که سردم شد .

شرط گذاشت که خانه را زیاد گرم نکنیم چون گر گرفتگی برایش موجب از کار افتادن قلبش است . گفت یائسه شده است و از این که دیگر بچه دار نخواهد شد غصه اش شده و افسردگی گرفته است .،،
گفت عاشق سرماست و در حیاط بزرگمان بازی کنیم بهتر است ، بخصوص اگر باران هم ببارد خیلی بهش میسازد .نمی گفت و توضیح هم نمی داد می شناختمش . جهانی و معروف بود و قبلش با نام های مختلفی طرز زندگی اش در جراید مطرح شده بود . به هر حال کودک درونش هنوز نمرده بود و دلش غنچ می رفت بیاید بازی کنیم و ما او را نگیریم ، او ما را بگیرد ..!!
در بدو ورود به خانه ی ما ، بهش سلام سردی با لرز دادیم و یکهو همه مان از مقابلش فرار کردیم . آبا با واکرش از مقابلش جیم شد . لباس ضخیم زمستانی مان را پوشیده بودیم و اون لخت و عور و مثل گلی تازه شکفته خودش را به جوانی زده بود. بخاری ها را بالاجبار خاموش کرده بودیم چون هوا دیگر داشت گرم می شد و هزینه ی گاز کمر آدمو در می آورد .
در حیاط سرد و خیس از باران مشغول بدو بدو بودیم و مادر شوهرم که پاهای عمل شده اش توانی برای فرار نداشت از نا افتاد و به سرفه افتاد.
ما یک نفر تلفات دادیم و با تقلب آبا که خودش را به مردن زد ، نگذاشتیم او را بگیرد . آبا سینه خیز خودش را روی تختخوابش انداخت و بهم چشمکی زد یعنی بیا کار دارم . من اگر می ایستادم حتما منو می گرفت همین طور که مثل جت از مقابل آبا رد می شدم هر بار یک حرفش را توی مخم به هم می چسباندم .آخرش که ردیف کردم فهمیدم میگه که قییخ سوزن لحاف بیار و یک کلاف کاموا و چهار تا دگمه . از تعجب چشمانم گرد شد ولی می دانستم در حرفش یک حکمتی هست ، دیگران را که دنبال می کرد من ” بوروخ ” زدم و زود از انباری قییخ و کاموایی ضخیم را پرت کردم طرف آبا . دگمه ها را نمی دانستم کجا گذاشته ، از لباس خودم کندم و مثل توپی شوت کردم . اون خنده اش گرفته بود و کم مانده بود به شکم من که از زیر لباس بی دگمه بیرون زده بود دستش را بمالد . از تصورش قلقلکم آمد ولی دویدن از هر کاری اورژانسی بود و خنده آدم را سست می کرد ،
آبا تند تند داشت می بافت . حین فرار می دیدم آستین چسباند و کلاهی به یقه اضافه کرد .
اون هم با خنده های وحشتناک دنبالم می کرد و سعی می کرد لااقل نوک انگشتش را به پشتم بزنه اما من دچار بی اختیاری دویدن شده بودم و مثل فنری که پرتاب شده باشد ، له له زنان منتظر اقدام عاجل آبا بودم…. دیگران حتی نگاهی به هم نمی کردند و فقط می دویدند زیر پایش نمانند .همه مان انگار سوار قیرآت شده بودیم یا اسب زورو ..،
آبا سرفه سرفه کنان ، او را به سمت خودش کشاند و اون مثل این که آوازی زیبا شنیده باشد مثل بچه ای کنار آبا چمباته زد و با نگاه سرخ شده اش که به علت دنبال کردن ما به فشار افتاده بود، او را تماشا می کرد. آبا گفت بیا برایت لباس بافتم از عرق زیادی بدنت خشک نشه . مثلا مهمان مایی و لبخندی به پوز زد و سرفه های خشک کرد😂

اون تا لباس ضخیم را به تن کرد، آرام آرام خرناسه کشید و به خواب رفت و ما خسته و نفس زنان عکسش را انداختیم تا کوچک ترین و ریزترین لباس بافتنی آبا در گینس ثبت شود .
در عکس اصلا معلوم نبود داخل آن ، جد کرونا از گرما پخته است !

 

 

 

 

داستان کوتاه : مهمان ناخوانده نوروزی
آذر . پورپیغمبر
بهار کرونایی ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۳ساعت ۰۲:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

فرمان ” دوری ” را
برنمی تابم …
من می خواهم
بگیرم
میخواهم بگیرم
گوش هایم را !

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۲ساعت ۰۲:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم او پشت تریبون فقط یک جمله بسيار کوتاه گفت:

“Thanks charls”

هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟

مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3 کودک که هر 3 کمتر از 7 سال سن داشتند.

همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و….
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.

از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه….. یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ….من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.

روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم……بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و…

امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد……اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.

☑️بعضی اوقات با رفتن بعضی‌ها می‌توان فردای بهتری ساخت؛

مهم این است که برگ‌ها در دست کیست.

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۲ساعت ۰۰:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

به هر ساز تو رقصیده ام
از همه شورانگیزتر ،
” د َهَنی ” است !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۱ساعت ۰۰:۱۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

باران زیبایی می بارد و
در کنج دهلیزهای قرنطینه
چترهای رنگی احساسات
بازو بسته می شوند !

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
بهار ۹۹🧿

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۰ساعت ۱۰:۴۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

صبح است و باران و همه جا سکوت
پرندگان هم نوارِ صدایشان در تابوت
پشت پنجره ی تماشا مانده ام مبهوت
در خوابم نه تو ، آمده بود عنکبوت !

در حیاط قشنگ ما درخت شاه توت
شاخه هایش رو به آسمان در حال قنوت
در خیالم طبیعت انگار کرده است فوت
بالاخره کار دستمان داد آن همه باروت

باید از دهان دنیا می آمد صدای سوت
ترس برم میدارد از تاریکی این برهوت
از دهان کودکان درنمی آید صدای فلوت
کجا رفت امیدی که میداد یار خوش صوت ؟

از ناامیدی چهره ام شده است فرتوت
میدانم چاره ای نیست از طرف ملکوت
باید خودم دست به کار شوم نمانم مبهوت
توپ رنگی شعر را میکنم به دروازه دنیا شوت !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۰ساعت ۱۰:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

شعری نوشتم
که هنوز امضا نکرده
از پنجره پرید!
هر کسی یافت
باز نکند
دست هایش را بشوید و
به آدرس این قلب
باز گرداند …

رویش نوشته ام :
خصوصی !
محرمانه !!

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۱۰ساعت ۰۰:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

از بوی بد دهان هایی که مدام
سکوت دارند
چه حاصل ؟!
از بوسه هایی که دیگر
طعم عسل ندارند
چه حاصل ؟!
آوای موسیقی ممنوعه را
مرا ببوس ویگن را
از پشت دیوار غم شنیدن
چه حاصل ؟!
وقتی زندگی ها شیرین نیست
داشتن فرهاد
چه حاصل ؟!

 

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
۱۹اسفند۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۷:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

هر زادا چاره وار
اولوم نن سووای
اونادا چاره تاپیلدی
ایستی ،
اوت ،
اَلو …!

فارسی سی اولار
آتش ،
آذر !!!

 

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
۱۹اسفند۹۸
@azarporpeighambar❤️

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۷:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

سه رنگ اصلی منم !
از وجودم ،
با آب زلال چشمه سارانم
آسمانت را لاجوردی
فیروزه ای خوش رنگ می کشم

از وجودم
با رنگ لبهای پر التهاب سکوتم
چهره ی دنیای زردت را
سرخ به فریادی می کشم

از وجودت
رنگ زرد دلتنگی را
در می آورم
و جیغ مونش را زنده می کنم

این آتش را
خودت برافروخته ای
قاطی کنی
خنثی می شوم !

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
روز جهانی زن ( هشتم مارس)
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۷:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چه فایده ؟

حرف آخر را

همیشه تو می زنی

بعدِ شانه زدن

تو می بافی !

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۷:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

صدایم می زند
با صلابت همیشگی:
آذر
آذر
آذر
می گویم :
امر بفرمائید
می گوید :
بیا و از تن من
خارهای بیداد را در بیاور
با پوتین قدیمی ات
با لبخند پیروزی ات
می گویم :
چشم فرمانده
الان می آیم
و خارهای دلتنگی را
از تن هم در می آوریم

این چنین صدایم می زند
هر آدینه
هر جمعه
با صلابت
با عشق به من
کوه …
کوه ..
کوه .

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
جمعه (اسفند۹۸)
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۶:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

خواب هر شب
از من و تو
هیچوقت شبیه هم نیست

تا از خواب می پرم
همه را فراموش می کنم
مثل یک راز …

اما هر روز خدا
شبیه هم هست
همان آواز پرندگان
سر شاخه های لخت و
به زور جوانه زده
همان جنگ و دعوای دو سه گربه
روی دیوار کاهگلی همسایه
همان هوای آلوده
به سرفه های خشک و خلط…

دوباره امروز
تا خوابم را از تو
به یاد آورم
پرید و
قاطی آواز تکراری گنجشک ها شد
یکدفعه تمامی آوازها برید
و با آهنگی تازه
عاشقانه شد
بیدارباش شد
دوباره پنجره ها باز شدند
به برملا شدن رازی
به سر تکان دادن نومیدانه ای
از سر زاری …

هر روز
چنین است
خواب و بیداری من و
یک قلم فرسوده …

 

 

 

آذر . پورپیغمبر❤️❤️

@azarporpeighambar
۱۶ اسفند ۹۸

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۶:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

تا ابد مستم
آن گل ،
قدمتش ؟!

 

 

آذر ‌. پورپیغمبر
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۶:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

دیروز عصر که از اداره برمی گشتم، حالم چندان خوب نبود، تپش قلب داشتم و سرم منگ می زد…
راننده با مسافرین پشتی که حرف می زد بوی بد دهانش را به مغزم می کوبید . کش ماسک را از پشت سرم دو گره محکم زدم از جاهای شل اش بو به مشامم نرود اما فایده ای نداشت ، بوی بد به چشمم می رفت به منفذهای صورتم هم نفوذ می کرد.
سردردم شروع بدی داشت …
سعی کردم با دیدن مناظر بیرون سرم را گرم کنم تا زود به خانه برسم . در بیرون از مردمان خبری نبود. همیشه نزدیک عید ، این خیابان پر از جمعیت می شد . شهر شبیه عصر عاشورا بود . سردردم اوج گرفت انگار در گورستانی سیر می کردم . اگر تک و توکی هم رفت و آمدی بود ، با فاصله ی زیاد بود و دلهره در نگاه ها حس می شد. چشمم را بستم و به پشتی صندلی سرم را فشار دادم . این مواقع راه چقدر طولانی می شود . سردردم آمده بود توی گیجگاهم و کوبه چشمم را داشت می کوبید . می دانستم هم فشارم بالا رفته و هم دو روز خودمو پیدا نخواهم کرد . بوی الکل از دستم ، از کیفم ، و از نایلون سفیدی که به سفارش آبا برای همسرم بلوز خریده بودم به سقف شهر بیرون میزد . اگر همسرم این بلوز را می پوشید گزمه ها به جرم بویش فورا می گرفتند!👇

چشمم را به سختی باز کردم . راننده مسافری پیاده کرد و یک زنی جوان سوار کرد . با خودش گفت پیدا کردن مسافر این روزها مثل شکار مروارید از دل صدف شده و بوی حرفش آشکارا در ماشین پیچید . از پلک هایم درد بیرون می زد . تمامی مسیر را در سکوت طی کردیم . هوا داشت تیره رنگ می شد . برج و باروها و ساختمان های چند طبقه نمی گذاشتند ببینم خورشید کدام طرف است ‌. می خواستم لااقل از دیدن غروب محروم نشوم ‌. خورشیدی در کار نبود انگار سرش را بریده بودند و خونش به تمامی پنجره های شهر ، به رنگ نارنجی و سرخ پاشیده بود ….

راننده صدای رادیو را بلند کرد 👇

گفتم لطفا ببندید این چیه ؟ زن جوان گفت نه بذارید بخونه تورو خدا دلمان کمی وا بشه …. راننده لبخند زد لبخندش هم بو می داد سرم را فشار دادم . دامب دومب ترانه تو سرم بالا پایین می پرید. تا ترانه تمام بشود راننده جوان دیگری ترانه ای دیگر باز کرد و گفت حالا که اینطوریه منم به دل خودم اینو گوش میدم . ترانه اونم قاطی این ترانه ی راننده شد . نت ها در ماشین دنبال مسیری بودند تا پیاده بشوند‌👇👇👇👇👇👇👇😊

گفتم یا خدا کی به خونه می رسم از محسن اصلا خوشم نمیاد . نه بخاطر سیاسی خواندنش ، نه ! موضوع شخصی است …. !!!
رنگ سرخ پنجره ها بیشتر شد . خورشید نمی دانم کجا داد می زد . حتما جان به سر شده بود که خونش هنوز می پاشید به سروصورت تمامی شهر ….

بلوز همسرم را نشانش دادم. خوشش آمد و بعدا سگرمه هایش رفت تو هم ‌ . حق داشت . بوی الکل خانه را فرا گرفت .
گفتم :
من سردرد امانم را بریده است می روم کپه مرگم را بگذارم . و روسری سرمه ای ام را از رخت آویز برداشتم جلوی چشمم ببندم …..
گفت : تو که هر چی سرمایه داشتیم الکل خریدی و زدی به مایملک ما 😘
ترانه ای را که گوش می داد ، خاموش کرد !!!

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۵ اسفند ۹۸👇
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۶:۳۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

می گویند
ماه شب چهارده زیباست
البته که چنین است
ابروانش هم
هلال !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۴اسفند ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۶:۲۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

داشتم نینیخ ها را خرد می کردم ، مربا بپزم. با آبا مشغول این کار بودیم. من خرد می کردم اون با یک دستگاه فلزی ساده که بهش میگند یرآلمانی گوزه ل کسه ن، نینیخ ها را با شکلی که شکل دندانه های رنده داشت ، توی قابلمه می ریخت. تلفن زنگ زد. دخترم توی تلفن داد می زد:
مامان زود باش. زود باش بدووووو !
گفتم علیک سلام. چه خبرته. کجا فرار کنم ؟
گفت نگفتم که فرار کنی. یعنی میگم زود لباس بپوش بدوووو بانک!
گفتم بانک را دزد زده برم دستگیر کنم!؟
عصبانی شد.
گفت تو هم عقلت سرجاش نیست ها. بابا اون رییس اون جا ، دوساعته با تلفن «سوکور قوشور» به رییس اینجا جواب نمیده. وام که درخواست کردم داره جور میشه.
گفتم خب حالا من چرا بدوووم ؟
گفت تو فقط زود لباس بپوش. الانه که بانک تعطیل بشه.
گفتم آخه نینیخ خرد …….
چنان فریادی کشید که پله ها را سه تا سه تا رفتم بالا. و آ با پشت سرم می گفت:
بالا چی شده گفت فرار کنیم ؟ من با این پاهام کجا بدوم؟

گفتم آبا نگران نباش. این دختر« های کوی چی» هست. وام و میگه
گفت: هر چی میگه همون و بکن. حوصله نداریم زیریلدیا گجه
لباس پوشیدم. و در حال دویدن بودم که زنی زنگ زد : برای امر خیری مزاحم شدم. بی هیچ سلام علیکی گفتم : تحصیلاتش ؟
گفت دیپلم. تلفن را قطع کردم و دویدم . دخترم پشت خط بود. جواب دخترم را می دانستم. گفتم تو هنوز مانتو نپوشیدی؟ وای بدبخت شدم. و صدایش با فریادی قطع شد. باز هم پله ها را چهارتا چهار تا رفتم پایین. کفشهایم را چپکی پوشیده بودم. تا راست و ریس کنم دخترم زنگ زد
کجایی الان ؟
گفتم آخه نگفتی کدوم بانک برم ؟ مونده ام وسط کوچه زنگ بزنی . گفت همون دیگه. کنار انگجی.
تاکسی گیر نمی اومد. دلم تند تند می زد. ساعت نزدیک دو بود. یک ربع وقت داشتم
داد زدم :دربست
راننده گفت : کجا با این عجله ؟ بیست هزار تومن میشه ها.
گفتم مریخ را می شناسی ؟
دخترم زنگ زد. بی معطلی سوار خط واحد شدم. درست مقابل انگجی می ایستاد. هزار تومن گرفت. کارت شهری نداشتم. همیشه مریخ می رفتیم.
رئیس دوروبرش شلوغ بود. ماسکی جلوی دهانش زده بود. با نفس تنگی خودمو رساندم کنارش و با صدایی که در می اومد و نمی اومد ، گفتم : آقای رئیس ، دخترم نفله شد آخه !
ماسک را برداشت. و با نگرانی نگاهم کرد. انگار با ماسک می شنید. بیسیم بانک را به گوشش چسبانده بود
گفتم: اون تلفن را قطع کن بگم!

خیلی سعی کردم بر خودم مسلط باشم تا نگویم که شبیه مارلون براندو هست. از یک چیز تعجب کردم ! اما نمی گویم چون قرار است داستان را خودشان هم بعد از اتمام آن بخوانند… بماند!
با چشمهای آبی رنگش تو چشمم زل زد و گفت: تو نوبت باشید
گفتم : آقای رییس من مادرم نوبت نمی ایستاد چرا رسم خانوادگی ما را به هم می زنید؟
گفت: فرمایش ؟
گفتم بابا .‌‌‌….
بابا که گفتم بهش برخورد . گفتم آقای جناب رییس ! دو ساعته وام دختر من جور شده ، می دونید کی را میگم ؟ یک دختر ظریف قامته از صنایع میاد از پیش اکی ….‌ اکریم نه نه .‌‌‌… وای خدا یادم رفت ….
گفت اره می شناسم . حالا چی شده ؟
مردی پشت سرم ایستاده بود و هی می گفت:
رییس فقط یک امضا بزنید کارتمومه
رییس گفت نوبتت نیست درثانی، اول با محمودی حرف بزن
دست به سرش کرد. ایول رییس ..‌‌.! دختری جذاب که کنار رییس نشسته بودبهم لبخند زد. خوشحال شدم از من خوشش آمده. رییس گفت الان چکار کنم؟
گفتم:
لطف کنید فقط یک لحظه با دخترم حرف بزنید‌ و حرفش را بشنوید
زود شماره دخترم را گرفتم و گوشی را به گوشش چسباندم !!
دخترم از اون ور حتما شرح میداد و نمی دانم چی می گفت که قیافه ای جدی گرفت و گفت نمیشه خانم … نمیشه . باید گواهی بیاری و گوشی را داد دستم .
حرصم گرفت . الان باید تو اداره باشم و ناچارم بازهم مرخصی بگیرم . لااقل ماشینی داشتم حل بود اما تا اداره باید پنج مسیر بروم و برگشت هم پنج مسیر برگردم . مشکل خودم ، بغضم را فشرد. یک چهارم درآمدم هم هزینه ایاب ذهابم میشد . از طرفی خرج دانشگاه ، کتاب ، شهریه …..
دخترم گفت : هی میگی ماشین ، ماشین .
یک وام درخواست کن پولاتو جمع کن یکی بخر . به کله ام فرو رفت!
گفتم الان چکار کنم ؟
گفت :
هیچی ! کاری نداره درخواست وام کن .
راستش بار اولم بود . باجه سه راهنمایی ام کرد و چون وقت اداری تمام بود گفت فردا بیا ببینیم میشه یا نه ؟
قبلش گفت: باید تو حسابت پولی باشه داری؟

و این چنین شد که پرونده ای به نام درخواست وام از طرف من باز شد. باجه سه ، مقداری کاغذ جلویم گذاشت امضا کردم به باجه پنج ارجاع ام داد اونم مقداری کاغذ داد زیرش را امضا کردم
دستم کرخت شده بود که باجه چهار متوجه شد و گفت برو پیش رییس و بگو تایید کنه. رییس ماسک آبی زده بود و با دستکش آبی رنگ اندامی که با چشمانش ست بود ، سرش پایین و مشغول حرف زدن با نفر پشت خطی بود ‌ گفتم خدایا چطور برم بگویم بازهم تلفن را قطع کند؟ اینم شد ننه ی من که کارش فقط تلفنی حرف زدن با این و اون است. از تصوراین که مادرم جای رییس نشسته و از زینب غذا میخواد ، خنده ام گرفت. از طرفی سرش هم شلوغ بود صندلی را درست گذاشتم وسط بانک و نشستم و زل زدم به رییس. واقعا از رییسی هیچی کم نداشت کت و شلواری که اتویش خیار که هیچ ، هندوانه را هم قاچ می کرد‌. دست های ظریف و سفید و قدی بلند و قامتی حدودا ۱۸۹
به مادرم گفتم گفت یه هو بگو پسر رستم داستان !
گفتم: داستانش وام بدهد معلوم می شود
خلاصه رییس منو دید و گفت تشریف بیاورید‌‌. قبلش که رفتم پیشش گفت برو تا نوبتت. نوبتم برق رفت و اون زن پشت تریبون نشد بگوید: شماره ۲۴۳

گفت وام برای چی میخوای ؟ از دهنم پرید بگویم : پی کی ! اما نتونستم و گفتم برای امر خیر ….
گفت ازدواج می کنی ؟؟!! باید ضامن بیاری …
به این رو انداختم نشد به اون رو انداختم نشد همه در شرکت های خصوصی بودند و فاقد اعتبار. دقیقه نود که داشتم منصرف می شدم فران گفت من میشم ‌‌و آمد بانک . به‌ رییس گفتم وال لاه رییس جان دارم داستانت را می نویسم کاری کن ماجرا ختم به خیر شود . از دیدن عکسی که ضمیمه موضوع بود خوشش اومد‌‌. عین خودش بود با هزار زحمت از گوگل پیداش کرده بودم البته می خواستم ماسک هم داشته باشد اما همه رییس ها بدون ماسک بودند . گوگل از کجا می دانست کرونا میاد من میرم پیش رییس بانک و وام بگیرم و داستانش کنم و در سایتی عکس رییس ماسک دار درج کنند. امضا کردم و از فران کارت ملی خواست فران گفت نیاوردم
بعدا برادرم که ماجرا را فهمید گفت پت و مت از شما بهترند.
رییس گفت جور می شد اگر کارت همراهتان بود . فردا بیایید.
سر فران داد زدم:
اگر به تو بماند من تا ده سال ” پی کی ” که هیچ ، درشگه هم نمی تونم بخرم .
فران گفت کارتم پیش ممده .‌ باید اون بدهد بیارم . خودمو ملی کنم؟!

تا یک هفته از فران خبری نشد.
هی زنگ زدم بیا بانک فرم را امضا کن و اینها ، گفت کارت بازهم پیش من نیست حتما فردا حتما فردا کرد و چنین شد که صدای برادرم درآمد
باز شدیم از پت و مت بدتر!
همین امروز صبح رفتم سراغ رییس.
باز هم ماسک آبی زده بود و دستان سفیدش در زیر دستکش چرمی آبی رنگ حتما لطیف تر شده بود. باز هم تلفنی داشت با یکی ریز ریز حرف میزد. منو شناخت و لبخندی زد. به خانمی زیبا که این ور میز نشسته بود،گفت:
داستان منو ایشان می نویسند و بعدا پرسید: قسمت سوم تمام نشد؟
گفتم دیگر وام نمی خواهم . من باید بروم سر همین نوشتن داستان و شعر .. البته تو دلم گفتم. رییس تا نمی گفتم از کجا از دل من باخبر می شد؟
گفت تا یک سال باید ..
گفت تا شش ماه باید ..
گفت نمی دانید بدانید…
و من هیچی از قانون وام نمی دانستم
فکر می کردم با یک امضا و ضامن و کارت ملی فران ، صاحب پی کی میشوم و از فردای اون روز صدای باندهای ماشین را بلند می کنم و ترانه( ای خدا دلم تنگ )عهدیه را در خیابان های شهر و جاده های دورودراز به تنهایی گوش می دهم‌.
داستان را با الکل ضدعفونی میکنم تا رییس خاطرجمع بخواند!

 

 

آذر . پورپیغمبر

۱۲ اسفند ۹۸

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۹ساعت ۰۶:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

گفته بودم
روزی به رویت
در را وا نخواهم کرد
آن روز
این روزهاست !

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
اسفند ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۸:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت