آذر

 

 

 

اولین اثر از کلکسیون مجموعه ی ”  گوز مینجیغی ”
مقاومت در برابر کرونا

در ازل پرتو عشقت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد…..

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
نقاشی با خودکار و رنگ آکریلیک

۱۳ اسفند ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۸:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

نگران نیستم اصلا
صدای مست پرنده ها
نوید !

بهار از الان می دهد
بوی الکل !

 

 

 

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۳ اسفند ۹۸

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۸:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

از دیروز باران می بارد . هوا ی دیروز برخلاف روزهای گذشته صاف و آبی بود با چند تکه ابر سفید و کوچک که قشنگی خاصی در دل آسمان داشتند . مثل پنبه ای که افتاده بودند به جان آسمان و تیرگی و غبارها را می زدودند . بعدا بسیج ابر راه افتاد .
اما دل مردمان شاد نیست . همه از ویروسی که به جان زندگی شان افتاده است ، غمگینند . عزراییل این بار با نام کرونا می خواهد قتل عام راه اندازد آن هم دم عید …. دم آمدن بهار . مردم می ترسند برای خرید و تماشای بیرون ، پا از خانه بیرون بگذارند . مردم از سلام دادن و دست دادن هم می ترسند‌ . دیروز حاجیه از دور بهم سلام داد . و راهش را کج کرد و رفت . یاد شوخی همسرم افتادم که هر روز می گوید : کرونا برایم چایی نیاور منم می گیرم ….😊

کاش کرونا منزلی داشت . می رفتم دم درش می گفتم‌ :
آهای کرونا ! دست از سر این مردم رنجدیده بردار …. منو بلاگردان کن . خسته شدیم دیگر . خسته . بگذار بچه ها خواب راحت داشته باشند ‌.
می گفتم : کرونا ! من جان نثارم ، نماینده ی اهل دل بی صاحب و منصب …
برایت کافی ام ….. هزارانم !

باران را سر صبحی ، به فال نیک می گیرم ….🌺❤️

 

 

 

آذر . پورپیغمبر

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۵۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

خط واحد شلوغ است .
بچه ای بیتابی می کند و مادرش با چشمان نگران دنبال جایی است شاید یکی جا بدهد. سکوت پشت سکوت است. همه ماسک زده اند.
ماسک یکی ، جوراب سفید است . به زن کنارش گفت : با وایتکس شسته ام.
زن کنارش گفت:
این که از اون بدتر!
‌زن سرفه ای کرد و گوشه جوراب را کنار زد.
دختری از میله خط واحد گرفته و تعادلش از سرفه زن به هم میخورد. دستکش لاتکس به دست دارد. از کیفش ماسک تازه ای برمی دارد و به دهانش می زند‌. تا ماسک ها را تعویض کند چند ثانیه ای مکث می کند و نفس نمی کشد. بعدا با نفسی عمیقی آه می کشد ‌‌. دختر جلویی اش که کلاسور چرمی سیاهی را به سینه اش چسبانده و با دست دیگرش در حال خواندن مطلبی است رو به دختر می گوید برای تست اش باید بیست ثانیه نفس نگه داری ، اگر دوام نیاوردی باید به خودت شک کنی .
دختر ی که از میله گرفته ، چشمش را می بندد و با ترمز شدید خط واحد چشمش را فورا باز می کند. زنی که بچه در بغل داشت بچه اش را به زن دیگر سپرده و با باز شدن درب ماشین خودش را بیرون پرت کرده بود.
زن با چشم از حدقه در آمده گفت:
بیش از سه ثانیه نفسش را نتوانست حبس کند.
بچه مدام سرفه می کرد!

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
۱۲اسفند ۹۸

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

صبح ِصبح است . هنوز تیرگی شب از دل شهر و کوچه ها بیرون نرفته است آبی سرمه ای رنگ شفافی به پنجره ها است کاش همیشه این رنگی باشد…
مثل شبق ، مثل گوز مینجیغی!
پای چپم‌ ترک خورده است ،اصلا نمی توانم راه بروم . مادر شوهرم ناراحت می شود وقتی می لنگم …
شب سرم داد کشید :
دختر آخه چرا پیه نمی مالی به پات ؟ می گویم : الان !

روغن سمجی در پاشنه هایم راه می افتد . می فهمم که تب هم دارم . کفش های خانگی ام زیر پایم مثل صابون به این ور و اون ور می چرخند ، انگار مست شده اند
آبا می گوید صبح که میری سنگک بگیری کفش بزرگ به پات کن ….
صبح است و دارم می دوم سنگک بگیرم. زود بجنبم یک نفر جلو هستم . پاشنه کفش کهنه ام را می خوابانم و با پاشنه ای که داد می زند به آن طرف خیابان راه می افتم .
گنجشکان روی درختان مثل همیشه در قیل و داداند و صدای ماشین ها هم ، ترمزشان را نمی کشد .
کاظیم آغا با پسرش دولا شده اند و خمیر را بررسی می کنند .
می گویم :
چهار تا با کنجد …
زنی که در صندلی نشسته است و سر به زیر دارد می گوید : عه ! خون ، خون …
به مسیر نگاهش نگاه می کنم .
همه ی اون مسیری که آمده ام قطره قطره خون افتاده است

پاشنه پایم در کفش لیز میخورد . هم پیه و هم خون قاطی هم شده اند . می گویم بله از پای منه ، بدجور ترک خورده است
می گوید وازلین . وازلین از همه چی بهتره . بعد می گوید البته برای درد زانو بسیار مفیده اگر پا ترک بخوره . در تصورم ، درد مثل شخصیت کارتون وروجک ، از درز پاشنه ام خودش را به بیرون پرتاب می کند و خنده ام می گیرد …. با اون موهای وز وز قرمز !
صمد آغا می آید و به همه سلام می دهد بعدا رو به من می گوید
آلله رحمت اله سین او گوزه ل قیناتاوا
و با تعجب به زیر کفشم که دورش را خون حاشیه کشیده است نگاه می کند.
کاظیم آغا می گوید :
بیچاره پایش بدجور ترک خورده است
صمد آغا می گوید :
مواظب این چی چی میگند کورا نمی دونم که ، باش
می گویم کرونا
می گوید:
بر بانی اش لعنت
با پای لنگان برمی گردم . دستکش پلاستیکی نمی گذارد درست و حسابی از سنگک ها بِکَنم‌‌ و مثل همیشه و عادت همیشگی تکه داغش را به دهانم بگذارم . خش خش که می کند اعصابم به هم می ریزد
امین روبروی مغازه اش ایستاده و با میرحسین یواش یواش حرف هایی می زنند … هر دو ماسک زده اند.
پس امین از زندان آزاد شده است . با یاد آن شب ، تکه ای از سنگک را می کَنَم و به دهان می گذارم . خون تمامی مسیری را که رفته ام و برگشته ام ، نقطه چین کرده است …

 

 

 

آذر . پورپیغمبر

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هیچکس دیگر
به آسمان نگاه نمی کند
هیچکس مشتاق نیست
ماه رنگ پریده را
در ظلمات شب ببیند
آفتاب دلگیر را
در فرق سر دو کوه …

همه به فکر شولای سرخی اند
که در دل شب
فانوس وار بدرخشد
همه بیزارند
از کفن سفید
از این خانه ارواح …
دیگر همه می دانند
رنگ سرخ در پیش رنگ سیاه
غوغا می کند !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۱۱ بهمن ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


عکس ابرها
پر کنده – پر کنده
روی پنجره های شهر ….

کلاغی ،
قار خود را
شلیک می کند
به سوی سرفه ی نارنج ها…

نقاب پنجره را می کشم
گل های شمعدانی پشت پنجره
تکیده اند ..

ماسک می زنم!

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
اسفند ۹۸

اولین روزهای کرونایی

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

آدینه ای ست ساکت…
پرندگان روی درخت بید
قشقرق به پا کرده اند
از بهاری که می ترسد بیاید

به همه پشت می کنم و
رو به این هیاهو
از هشدار رهبر گرفته
تا فریادخلق ستمدیده
از جمعه ی فرهاد گرفته
تا لب کارون آغاسی
پرندگان دلواپس را
به همه ی دنیای ویروسی
ترجیح می دهم …

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۹ اسفند ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


با طناب
دستمان را می بندند
چاره ای نیست
با دهانمان
به هم گل می دهیم !

 

 

آذر . پورپیغمبر
اسفند ۹۸

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۱۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


قصه‌ی آتش یک قصه‌ی قدیمی است.
مال آن زمان که دنیا تاریک بود و شیطان هنوز آسمان پر ستاره‌اش را نساخته بود و هیچ کس دیگری روی زمین نبود. اِلا زن و مردی. زن مردش را گم می‌کند، دلتنگ در جستجوی او کورمال کورمال می‌گردد، آه می‌کشد. آه‌های زن به آسمان می‌روند و نطفه‌ی خورشید بسته می‌شود. حالا زن در روشنایی کمرنگ دنیا بهتر می‌تواند بگردد. می‌گردد. می‌گردد و سرانجام پیدایش می‌کند. مرد خیره به آب برکه‌ای تا تصویر خودش را ببیند. زن کنارش می‌نشیند با او حرف می‌زند، روزگار گذشته را به خاطرش می‌آورد، اما او انگار نه انگار، فقط هر از گاهی برمی‌گشته به چشمان زن نگاه می‌کرده تا فقط تصویر خودش را ببیند. زن دیگر خسته می‌شود. دهانش را می‌بندد. حرف نمی‌زند. گریه نمی‌کند آه‌هایش توی خودش جمع می‌شوند و یک روز از درون شعله می‌کشد. گُر می‌گیرد.
این اولین آتش روی زمین است. اولین آتشی که اولین مرد دنیا می‌تواند خودش را با آن گرم کند.

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

فلسفه بهار
خاصیت تو را دارد
حالم را نیامده
دگرگون کرده است !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۸ اسفند ۹۸❤️

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۰۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کرونا

در بازی خونبار تاج و تخت
شاه عادل!!
روی تخت پر قو لمید و
تاج چینی بدون زمرد و الماس را
بر سر مرده گان گذاشت
براندازان این تخت ،
کودکان !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
@azarporpeighambar

کرونا یک واژه چینی
به معنای تاج هست ….👑👑👑👑👑👑

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

استقبال

بهار عاشقان در راه و
خیل مستانش به پیشواز

زیر خاک
دل شقایق و
لاله های داغدار
هزاران هزار مین
زیر پای خاطرات سرد …

پرواز می کنیم
من و تو
در آسمانی از خطرات
دست در دست هم
بال در بال !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۷ اسفند ۹۸❤️❤️
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۷:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

میهن برایم
دیواری ست
می توانم با تکیه بر مخده سنتی آن
شعر بنویسم
آواز بخوانم
سوت بزنم
و برایت با تکه تکه سنگ آجرین اش
علامت مورس بفرستم
حتی اگر خراب باشد
حتی اگر پنجره اش را
رو به جانب آسمان آبی
سیمان بگیرند …
میهن ،
دیوار امن شعر منست !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۶ اسفند ۹۸🌺❤️

@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۵۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

منجی

فقط مبتلای توام
ماسک نمی زنم
همه مبتلا شوند
مبتلای عشق
مستی …!

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۶ اسفند ۹۸❤️❤️

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

توی دلم آوازی
نجوا می کنم با خود …

سحر ،
می دهد به ندایم گوش
پرندگان ،
گوشم را می بَرَند…

مقصدشان سمت عشق است
برایم بخوانی
از گل سرخ
از آزادی !❤️

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۵ اسفند ۹۸

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۴۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

امروز با خودم نبودم
نه چهچه پرنده ای شنیدم
نه طعم چایی سحر و
روشنی آفتابی…

صداهای امروز
نه زنده بادی گفتند به هم
نه مرده بادی …

با صدای تو
از خواب بیدار شده ام!

 

 

 

آذر. پورپیِغمبر
۴ اسفند ۹۸
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


دم غنیمت است !

 

 

 

برو بچه ها دور هم جمع بودیم و
شعار ” دم غنیمت است ” را با بگو بخند و رقص و آواز و تک نواری می خواستیم بجا آوریم .

عقیده داشتیم :
توان ها و استعدادهای فردی در انفرادی مغز که می مانند ضعیف میشوند ولی در یک جمع که قرار میگیرند دنیایی از شور زندگی می آفرینند !

قرار شد برای مهمانی بعدی ، نمایش و اجرای لباسهای اقوام و ملل را برنامه کنیم . اینبار نوبتی نوبت پیشنهاد من بود و با استقبال روبرو شد و هورا کشیدند . یک ماه فرصت داشتیم .
دست و بالم تنگ بود و نمیدانستم چه جور لباسی با آن همه رنگ و تشکیلات و طمطراق و دهها آویختنی تهیه کنم . مقداری هم باید مطالعه می کردیم تا یک فرهنگی را درست تر نشان دهیم .

در حین مطالعه یه چیزی توی مغزم می جنبید ولی باز میرفت توی سوراخ فراموشی . یک روز مانده به برنامه که فشارم هی می رفت پایین و می آمد بالا ، بالاخره پیدا کردم !!!!

یک حرفی از دهن پسرم پرید و گفت : اینا که میگند عملیات انتحاری و غیره یعنی چی مامان ؟!
در مورد سوالش به فکر رفتم و جواب سوال خودمو پیدا کردم .
از خوشحالی خندیدم و غلغلکش دادم و گفتم و غیره یعنی این ! انتحاریشو نمیدونم …

فردا همه آمدند…. با لباس های محلی عجیب و غریب . منهم بودم ولی توی جمع انگار به چشم نمی خوردم . می چرخیدیم و راه می رفتیم عین مانکن ها تا نظر سایرین را از نگاهشان بفهمیم و بعد از زبانشان بشنویم .
رویا با لباس کردی چرخی زد . برق پولک های آبی اش به ستاره ها می مانست . وحیده با لباس گیلکی ها که چین های فراوان داشت و انگار گارمون را باز کرده و دور کمرش و باسنش بسته بود ، منو به یاد برنامه جُنگ خزر انداخت . باسن بزرگش در آن لباس چندبرابر شده بود . نسرین لباس کیمونوهای ژاپن را پوشیده بود که هیچ ، حوصله هم به خرج داده و ابروهای هشتی اش را با تاتو هفت کرده بود . راه رفتنش هم برداشتی از زنان فیلم های آکیرو ساوا بود .
تهمینه با نیم وجب پارچه و لباسی کاملا دکولته ، کولی های اسپانیا را به نمایش گذاشته بود . برای کامل بودن نقشش گیتاری هم از اطاق دخترش کش رفته و از شانه اش آویخته بود . سیما در لباسی سفید عین برف با کلاهی پرزدار به سبک اسکیموها با سگی عروسکی که بی شباهت به سپید دندان نبود سرجایش نشست و سگ را بغل کرد . مرضیه بلوز و شلوار تنگ و ریش ریش پوشیده و روی موهایش که از وسط فرقش باز کرده بود یک پر بزرگ مرغ زده بود . به صورتش آنقدر پن کیک مالیده بود تا بالاخره شبیه سرخپوستان شده بود .

سعیده با خنده گفت : پس اون دختر کو ؟ پس چرا نیست ؟ اون که پیشنهاد این برنامه به این زیبایی را داده …. ای خدا هر برنامه یه ادایی در میاره .

من زیر چادر سیاه و کهنه مادرم که میخواست بدهد به گدایی که لباس میخواست ولی من گفتم لازمش دارم آرام می خندیدم و شانه هام میلرزید .

در مدل لباس زنان طالبان با برقعه ای که زده بودم اصلا قابل شناسایی نبودم !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر

سالها قبل : ( داستان کوتاه )

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

در این تاریکی مطلق
در این شب سیاه
رای و
انتخابم
فقط یک ماه !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۲ اسفند ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۰۷ساعت ۰۶:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

گاه گاه
سرصبحی
پرندگان
صدایشان را می برند
چهچه نمی زنند
داد می زنند
فریاد می زنند:
اس آمد
اس اس
و فرار می کنند
کلاغی قهقهه می زند و
می خواند :
قار قار
قار قار…..

کنار درگاه برفی زمستان
ایستاده سرو قامتی،
مانکن
کنار اولین اس با فندک !
برف سارش می کند اسفند
در راه ….

بی خیال گلوله ها
از حالا سفارش می دهد
سبزی
رو به خورشید
می زند چشمک …

اس اس ها در تقویم دیواری
در حال عرق
حاشیه هایش همه
نت چهچه…

می خواند بهار
می خندد
قاه قاه ……☘

 

 

 

آذر. پورپیغمبر

اولین روز ورود اس اس ها به ماه اسفند۹۸🐾🐾🐾🐾🐾🐾🐾
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۱۲:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۹:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

داستان کوتاه : زالو

 

 

 

قیامت است!
مردم تبریز ، همه اینجا هستند. همه از پیر و جوان و خردسال گرفته تا دکتر و رفتگر. فقط از وزرا و شهردار و فرماندار خبری نیست!
جنازه ها در پیچ های دیگر در نوبت اند به وادی شان بروند .
قطره قطره خون بر کف کاشی ها ، ماسیده است.
حراست هم هست. اجازه داده است مردهایی که خسته هستند و دیگر نای ایستادن ندارند در نمازخانه، دراز بکشند.
زن ها غر میزنند. پیرمردی با پای لنگان رو به عکسی در دیوار، دشنام می دهد. حرفهایش نامفهوم است
زنی از کنارش می گذرد و با دستی که با باند سفید بسته اند و تا نصف اش خون است ، براندازش می کند:
همه مان سینیخ سالخاخ شدیم !
و رو به من می خندد.
من دارم گریه می کنم . از دیدن گریه ام ، خنده اش را فرو میخورد‌ .
روبرویم سه چهار زن با دو مرد که لباس سفید پوشیده اند ، به سرعت به سمت چپ می پیچند . صدای آمبولانس ها ، گوشم را خراش میدهد ‌‌. کف دستهایم را روی هر دو گوشم میگذارم و مقابل چشمم بچه ای که سرش شکافته شده ، در آغوش مادر جیغ میزند:
بریم خانه! بابااااااع؟
زنی داد میزند:
خانم مراقب باش بکش کنار.
روی برانکار مرده میبرند. ملافه خونی مرده به دستم میخورد:
قلبم …….

ادامه داستان کوتاه : زالو (۲)

همه از زیر طاقی رد می شویم که با کاغذهای رنگی آویزان تزئین شده است :
من و لباس سفید پوش ها و مرده های در نوبت و زنی که با موفقیت جنازه بابایش را تحویل گرفته و با عموی پیرش ، گریه و زاری کنان ، به باجه ی تحویل نزدیک می شوند.
نوشته هایی که بالای سرمان از کاِغذهای رنگی آویزان است ، حالمان را خوب نمی کند.
از قسمت راست ، مردی ژولیده وضع با خنده ای شبیه قار قار کلاغ پیدایش می شود و با شادی ایی مشمئز کننده می خواند :
قیام مردم تبریز است بادا بادامبارک بادا!
دو مرد با لباس سفید از دست و پاهایش گرفته و با خود کشان کشان می برند. مرد داد می زند: بذارید بروم . مردم در خیابان منتظر نطق منند !
در بالای محوطه نوشته اند ؛ بخش اعصاب…..
سالن را می دوم تا آنچه را در دلم هست بالا بیاورم . مایع زرد رنگی از دهانم بیرون می ریزد و در ادامه به سبز می زند.
زنی مسن از همان بخش راست دنبالم راه افتاده و هی می گوید : زالو خوبه ها. منم زالو دارم . نگاه کن!
و به دستش که جای کبود مشت همان دو مرد سفید پوش بود اشاره کرد که به زور میخواستند ببرند اما در رفت و دنبال من دوید. بیحسی پایم تشدید شد.

ادامه ی داستان کوتاه : زالو ( ۳ )

بچه ای سه چهار ساله ، جلوی بخش خونگیری ، روی زمین نشسته و مادرش ایستاده در کنارش ، شبیه عدد ۱۰ بودند. با خودم حساب کردم و گفتم : قبولند !!!!
زن به خود دشنام می داد :
کاش قلم پایمان می شکست اینجا ……

گوش هایم را با دو دست مشت کرده ، فشار دادم .
بیرون بیمارستان امام رضا ، جنبنده ای نبود .برف کولاک می کرد و من دیگر چیزی برای بالا آوردن نداشتم .

 

 

داستان کوتاه : زالو
به مناسبت قیام ۲۹ بهمن تبریز
آذر . پورپیغمبر

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۹:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

برف بر سرم می بارید
صبح …

لخت و عریان
در کوچه های زمستان
می دویدم
حریر برف را
تنم
تند تند می پوشید

خواب دیدم
عروس می برند
به کوچه های بهار
اسکناس – اسکناس
بر سرم ،
گل می ریختی !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۲۹ بهمن ۹۸❤️

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۹:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

*******************

خانه سیاه است ، همچنان!
(با یادی از فروغ )

نقاشی با خودکار مداد رنگ و روغن و خلاصه : من درآوردی !

۲۵بهمن ۹۸

 

*******************************

 

در سینه اش پرورده
لاله هایی
مادری که داغ عشق
بر دل دارد!

آذر . پورپیغمبر
تقدیم به مادران خاوران 🌺

سینه لرینده ،
یاتیردیبلار لاله لری
لای لای چالیللار
گجه یاریسی
حزین له
آنالار !

تقدیم اولور خاوران آنالارینا

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

۲۶ بهمن ۹۸
نقاشی های من در آوردی :
آذر پورپیغمبر

***************************

 

و یک کار دستی : جعبه ی شکلات

 

 

ادامه دارد…..

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۹:۱۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چمدانم را بستم
از یادت بروم
چمدان قرمز بود
یادت سبز
از پس ِ این گل رز
برنیامدم !

 

 

 

( تقدیم به عاشقان )
آذر . پورپیغمبر
۲۳ بهمن ۹۸
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۸:۵۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

سالهاست
جنازه دو انگشت
در زیر آوار بهمن
همچنان v ….

خورشید ،
شرمنده !!

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
21 بهمن 98🌷

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۸:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

فردا چه زیبا خواهد شد!
در صبحی که کم کم
سفیدپوش می شود…

گنجشک ها
آماده ی چهچه اند
با شعرهای سپید !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
19 بهمن 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۸:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

قلم را
از دوات قلبم
پر از جوهر می کنم
و با سیلِ خون
چهره شعرهایم را
سرخ می کنم
در روزگاری که پرندگان می نالند
از فقر سبز !

 

 

 

آ ذر . پورپیغمبر
18 بهمن ماه 🌷
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۲/۰۱ساعت ۰۸:۳۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت