آذر

لیاقت هنوز هم رخت هایی خیس که به بند می اویخت یادم هست رخت های گلدار و رنگی عین بهار در طناب می رقصید بعد دستهایش را به کمر می زد با نگاهی به اسمان می گفت : کاش خورشید همیشه بتابد… و مرا اینگونه با خورشید اشنا کرد؛ مادرم ده فروردین ٩٥ ( اذر)

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت