آذر

حوصله ام سر رفت. با خستگی خودم را رساندم روی تخت نوار قلبی ، کیفم را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم. چشمم را نبسته بودم که همکارم رسید و گفت :
اینم شد زندگی؟! باید دو سه روز مرخصی بگیریم.

نظرت چیه ؟

به زور چشمامو بازکردم و گفتم: مگه تو خواب ببینی ما هم اون روزگاری خوش را که تو میگویی ، داشته باشیم . گفتم : فعلا که تو خوشی منو اینجا به هم زدی.

گفت : جدی ، جدی بیایید یه فکری کنیم باهم بریم یه جایی. یک جایی که این ور زندگی ، فراموشمان شود . گفتم : عین معتادا حرف میزنی. نزن!
همکار دیگرم هم سر رسید. کیف را از زیر سرم کشید و خندید. گفت :
چرتت پاره شد. پاشو بدوز. من اخم کردم ، اونها خندیدند. شیفت بعد از ظهر ، خودمانی هستند. همش پنج نفریم. پیشنهادشان ، یکی رفتن به جمکران بود. یکی رفتن به جلفا و دیگری هم گفت : هیچ نظری ندارم. من نه جایی رفته ام و نه تعریفشو شنیده ام. هر چی شماها تصمیم بگیرید. جهنم هم برید باهاتون میام .
گفتم : با جمکران و جلفا و جهنم من مخالفم. چون اول حرفشان « ج » است. ج مثل جنگ. ج مثل جن . ج مثل جفنگیات . ج مثل جاسوس ……
« تو هم همه چیزت ، چیستان شده ، ادبیات شده ، بابا ولش کن. این کافره » همکارم به همکار دیگرم این حرف را گفت.
گفتم : نظرتان چیه بریم به یک باغ. جایی که بسیار خلوت است و در خلوتش ، پندهایی نهفته دارد. صواب هم داره. هم فال و هم تماشاست. دلتان هم وا میشه. از دیدن اون باغ وقتی برگشتید ، روزگارتان را خیلی قشنگ تر خواهید دید. چشمتان باز میشه و به دل و ذهنتان یک پرونده قطور همیشه باز اضافه میشه به نام قدر سلامت !
گفتند : کجاست ؟ چه جور جاییه ؟ تو تابحال اون جا رفتی ؟ گفتم نه نرفته ام اما اون جا ، جای هر کسی نیست. رفتن به اون باغ ، دل و جرات میخواد. اما آ رزومه منم بروم. اون جا که من میگم ، خیل هنرمندان و شاعران و نقاشان مشتاقند بروند نه مردم ی که از اون باغ ،
آنقدر میترسند که از قبر نمی ترسند. تعجبشان را در چهره شان ، بخوبی میشد دید. چهره شان ، شکل علامت سوال شده بود.
« البته نظر من یک پیشنهاد است. من دوست دارم مرخصی هم اگر بگیرم ، بروم اون باغ را ببینم ، و تمامی دلایل خلوت و انزوای اونجا را لمس کنم. »
این را گفتم و باز هم دراز کشیدم. گردنم درد داشت و آتل را یادم رفته بود با خودم بیاورم . همکار اولی ام که خستگی از جانش رفته بود و پرشور حرف می زد ، گفت : این ما را مسخره کرده. همیشه همینطوری هست. و آ مد و قلقلکم داد. گفتم : قلقلکی نیستم. اما کم مونده بود از تختی که بوی الکل می داد ، بیفتم پایین.
همکار دومی ام گفت : حالا اون باغ که این همه تعریفش را کردی کجاست ؟ گفتم : باغ که نه. بهشته. اگر بروید خودتان می بینید. تو اون باغ ، به جای میوه و درختان و رودخانه ، انسانهایی هستند که هر کلامشان طعم یک میوه را دارد. از گل چنان حرف می زنند که انگار شازده کوچولو ، سیاره کوچکش را توصیف می کند. . کارتونش را که دیدید. بالاخره یک جای عجیب هست. بروید یا نروید با خودتانه. من نظرم اون جاست.
کنجکاوی شان بیشتر شد. مثل متهمانی شدند که روبروی یک کارآ گاه ایستاده و منتظر بودند تا برایشان برچسب جرم خنگی بزنم
گفتند خب کجاست ؟ چرا لفتش میدی. بگو دیگه. اه …..
چشمامو بستم و با خستگی گفتم :
بابا باغی* !

 

 

*بابا باغی ، جذامخانه ای مشهور در تبریز

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۳۰ساعت ۰۸:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت