آذر

 

 

سوپرمن، فَران و من را از بازداشتگاه گلدیتس، فراری داد و در میان آن همه تعقیب کننده و نازی های خونخوار ، در بغلش از آ سمان و از روی دشمن رد کرد و آورد گذاشت روی کرسی خانه مان. هر چی التماس کردیم شنل آبی اش را به ما بدهد ، بی هیچ حرفی پرید و رفت.

گفتم : فَ ؟ اونم از سوپرمنِ خسیس. حالاچکارکنیم. ؟

گفت : بیا اینو بنداز رو دوش ات و از رو کرسی مثل اون بپر .

گفتم : آخه کی را نجات دهیم ؟

گفت : بلوش را. فکر کنیم بلوش تو چنگ یک نازی هست.

گفتم : خوبه. آ فرین به عقلت .  دست و پایش را بگیر فرار نکند!
چادر سیاه مادرم را انداخت رو دوش من و تا آماده شدم از نوک کرسی بپرم ، بلوش پا به فرار گذاشت. دست فران ، خونین شد.

مادرم آ مد :

الله سیزی منیم الیم نن آلسین. بو کورسی سیندی آخی. توشون گوروم یئره* و چادرش را از دوشم سرش کرد و رفت خانه زری خالاقیزی.

گفت : به پدرت نگید ها کجا رفتم.

گفتم فَ ، آخه اینم نشد. ما مثل سوپرمن بلد نیستیم کسی را نجات بدیم. بیا جیمی جیمی بازی کنیم.

گفت : نه. هر بار من جیمی میشم فقط به تو نگاه می کنم. این بار تو جیمی ، جیمی بشو. من برقصم

گفتم :  آخه تو رقص بلدی دختر ؟!

گفت : پس من بازی نمی کنم .  آ نقدر منو سرپا نگه می داری و میگی بی حرکت بمونم ، کمرم درد میگیره . من نمیخوام جیمی بشم و نشست روی کرسی .

فران روی حرفش نایستاد. کمی لواشک ترش که دادم ، فورا قبول کرد جیمی باشه. تا لواشک را بخوره و لذتش را ببرد ، حسابی اعصابم خراب شد. خودش هم با طمأنینه میخورد و با زبانش دور دندانش را هم حسابی جارو می کشید. گفتم کمی هم بذار برای مدرسه ات. گفت نه. اونم میدی فردا می برم. داشتم از نمایش جیمی جیمی منصرف می شدم و یک چیزی تو وجودم می گفت پاشو یک دست کتک حسابی بهش بزن اما از پدرم می ترسیدم. یک بار که فران گفت بیا موهامو عین موی « بتی » بزن ، چون موهایش لخم بود و موهای بتی ، فر ، هر چقدر با قیچی کوتاهش می کردم تا مقل فنر باز بشه و رو هوا بمونه ، باز هم موفق نمی شدم. قیچی به ته سرش که خورد ، گریه کرد و رفت از مغازه ی بابام ، بابام را آورد خانه. پدرم چشمش از حرص از حدقه در آمده بود.گفت اینو چرا کچل کردی. گفتم خودش گفت میخوام بتی بشم. گفت بتی کیه؟

گفتم همون که اینو می خونه و شروع کردم به خواندن ترانه «عزیزم»!
مقابل پدر ترانه ای خواندن جرات بود. اما باید بهش حالی میکردم فران مدل چه جور خواننده ای میخواد باشه. می دونستم پدر فقط ترانه های ناصر مسعودی را دوست داره نه امثال بتی ، گوگوش ، ابی!

 

👇

با ادای بتی که عزیزم را خواندم ، پدرم خنده اش گرفت و گفت :

حالا موی این بیچاره کی بلند خواهد شد؟
گفتم شکر کنه شپش هایش رفته.
پدرم گفت :
بسه دیگه تمام کن و با قدم های تند رفت و در خانه را محکم بست. فران خوشحال شد . انگار موهایش همه از سرجایش بلند در آ مدند….
گفتم :: من دیگه مدل بتی نمی زنم. به همه بگو مدل موهایم گوگوشی هست. همه دخترهای محله  ببینند و بیایند بزنم !!!!!
فران از گریستن ، کمی خسته شد و خواست بخوابد.

گفتم : غلط کنم دیگه مدل بتی بزنم.
گفتم : فَ ! میخوای من بمیرم ؟

فران گفت : آره!
با تعجب گفتم : بابا بیا این فیلم هم بازی کنیم از فردا هر بازی تو دوست داری ، اون را بکنیم.
گفتم اگر بمیرم تو ناراحت نمیشی به حرفم گوش ندادی؟ سکوت کرد. لواشک دور دهانش ، خط زرشکی انداخته بود. با جوراب مادرم تمیزش کردم و گفتم شروع کنیم ، الان پدر میاد می خوابه نمیذاره بازی کنیم. و شروع کردم به خواندن جیمی جیمی. من در نقش هاچا و فران در نقش پسری به نام جیمی. قرار شد من برقصم و جیمی را با پیام هایم از دوست داشتن ، خوشحال کنم. اما جیمی نباید هیچ حرکتی می کرد. فقط باید عاشقانه نگاهم می کرد. و واله رقص من می شد. فران گفت باشه. زود باش من مشقم مانده. گفتم من برات می نویسم. و ترانه را باز کردیم 😊

 

👇

فران دسته گلی را از گلدان آبی رنگ که دوست پدرم از تهران برایش آ ورده بود ، در آورد و مقابلم زانو زد.
من رقص هندی را شروع کردم
فران یواش گفت : آ خه اون دختر مثل تو نمی رقصید. اون به پاهایش النگو بسته بود. گفتم راست میگی زود باش زنجیر مادرم را بیار ببند دور مچ پایم. گفت آخه من قدم نمی رسه. متکا گذاشتم و از رف برداشتم. گفت :
پاهات چه چرکه. گفتم آ نقدر ایراد نگیر مجبوریم از اول شروع کنیم. زنجیر مادرم را گره زدیم و با هر بار رقص تند پاها ، صدا می دادند. فران شروع کرد دست زدن
گفتم : خنگ!! دست نزن. تو فیلم ، جیمی دست نمی زد.
گفت :خال هم نداری که. راست می گفت. گفتم زود باش از زغال قلیان مادر بیار . نوک تیز باشه ها. آورد و از نوکش درست وسط پیشانی ام ، خالی گذاشت. گفتم : زیبا شدم ؟ گفت: آ ره. عین مریم. گفتم :
مریم مگه زیباست ؟ گفت مادر میگه خال گذاشته زیبا بشه.
عصبانی شدم گفتم : اسم مریم را نبر جیمی ! اون هوو هست. مادرم بداند تو گفتی زیباست ، باز هم غش می کنه . تا اسم مریم را بردیم پرده کنار رفت مادر ظاهر شد.
گفت مریم؟!
گفتیم : مریم خاله را میگیم. نان میخواست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

مچ پایم درد گرفت

فران با صدای بلند گفت:
چرا پایت سیاه شده ؟ مامان ببین !
مادرم زنجیر را که در مچم دید بامبچه ای زد تو سرش و زنجیر را به سختی باز کردو انداخت دورگردنش.جوراب بلندش را که به جای موی دراز زده بودم با حرص باز کرد و به پایش کرد:
هر نه اداز وار چیخادین گفت و رفت خانه مریم خاله ببینه چقدر نان میخواد. پرده را بالا زد. اتاق از گرمای کرسی مثل تنور شده بود.
گفتم : جیمی ،زود باش کمی ش مونده.
گفت النگو که نداری وقتی می رقصی ، جیرینگ جیرینگ کنه. گفتم تو صدای جیرینگ جیرینگ در بیار.
گفت : من خجالت می کشم. گفتم کسی نمی بینه که. فقط راست بایست و نگاه کن و با احساس بگو: جیرینگ. هاچا. جیرینگ ، هاچا!
گفت :
تو خودت آخرش می تونی گریه کنی؟!
گفتم:
نمیذاری که به آخر برسیم ببینم می تونم یا نه.
رنگش ناگهان سفید و بعدا قرمز شد. خم شد و با ناله ای گفت:
مُردم از درد شکم. گفتم :
چرا کلک می زنی ? آخرشه ها. منم مشقتو نمی نویسم.
آب از زیر شلوارش و پاهایش جاری شد و در روی جاجیم ، گل قرمز جاجیم را پررنگ کرد.

مادر با عصبانیت آمد و گفت:
رباب میگه مریم خالا یک هفته است رفته مشهد!
و های های گریه را سر داد. زنجیر طلایش را از گردنش در آورد و پرتاب کرد طرف بلوش.

بلوش در رفت !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۳۰ساعت ۰۴:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت