آذر

دور لبهایم را، آنقدر با زبان و با آب دهانم خیس کرده بودم ، پوسته پوسته وملتهب شده بود.
بادی که پریروز در کوه وزید ، سوز زیادی داشت .از چشم آدم ، آب بیرون می کشید.
مادرشوهرم گفت: درمانش اینه ! بگیر

……..گفتم این چیه ؟
گفت : مال خودته. تازه عروس بودی. داده بودی دست بچه ها ، دیوارها را نقاشی می کردند. نمی زدی که. منم از دست بچه ها ، قایمش کرده بودم.
نگاهش کردم. اره توی اون قاب طلایی اش ، خاطراتم زنده شد. گفت :
موقع خواب بزن که خوب اثر کنه. روغنش اصله. مثل امروزی ها نیست که ندرخشد.
دندانم را مسواک زدم و بعدا به لبهایم مالیدم. دورتادور لبهایم به رنگ آ بی شده بود از بس با زبانم ، تر کرده بودم. دورتادورش هم مالیدم. و خوابیدم.
صبح با سروصدای دخترم که بلند بلند منو بیدار می کرد ، از خواب پریدم. گفت :
مامان زود باش بدو نان بخر ، دیرم شده. الان سرویس میاد. به ساعت نگاه کردم . فقط پنج دقیقه تا رفتنش ، وقت بود. فرصت نداشتم مانتو بپوشم ، و دگمه هاشو ببندم. یا شلوار بپوشم و کمربندشو محکم کنم. جوراب هم که هیچوقت جایش معلوم نبود. چادر سیاهم را روی نرده گذاشته بودم تا ببرم پایین و توی لباسشویی بندازم. دیروز رفته بودم تشییع جنازه یکی از همسایه هامون و خاکی شده بود. زود سرم کردم و با همان پیژامه گل گلی ، از پله ها دویدم پایین. کفشم بند داشت باید می بستم. وقت نبود. کفش های کوچه پدر شوهرم را که پاشنه اش را خوابانده بود ، پوشیدم و از خانه زدم بیرون. فقط باید اون طرف خیابان می رفتم. خیابان را که رد می شدم ، ماشین ها با بوق های ممتد ، مسیرم را سد می کردند. رسیدم سنگک پزی کاظیم اقا. گفتم : دارید ؟ گفت: نه هنوز شاگرد م نیامده. ده دقیقه بایست ، حاضر میشه. و با تعجب نگاهم کرد. چشمانش از حدقه در آ مده بود.
زود دویدم طرف نان روغنی. تا پله ها ی دکان را پایین رفتم ، دست از کار کشیدند و به من خیره خیره نگاه کردند. دو تا از روی پیشخوان برداشتم و پله ها را یکی دو تا کردم و گفتم پولش را فردا میارم. منو می شناختند. همیشه صبح ، یا از اون ها نان می خریدم یا از کاظیم آ قا ، سنگک. همیشه هم منو با مانتو و روسری دیده بودند. حق داشتند خیره خیره نگاهم کنند. در راه برگشت ، باز هم ماشین ها بوق بوق می زدند .
اومدم خانه. دخترم قبل از این که دستم برود روی زنگ ، در را باز،کرد. سراسیمه پله ها را بالا رفتم. و نان ها را گذاشتم روی میز. رفتم انباری تا چادرمو بزنم رخت آ ویز. از مقابل آ ینه قدی که رد می شدم ، چشمم خورد به قیافه ام. ماتیک مکه ، با رنگ درخشان قرمزش ، در چهره رنگ پریده ام ، مثل گل شمعدانی ، شکفته بود ……

آ ذر. پورپیغمبر
داستان کوتاه : ماتیک مکه

💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۲۷ساعت ۰۸:۰۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت