آذر

خواب ها و بیداری ها همراه من می امدی . هزاران هزار شمع در کنار هم می سوختند . انگار از میان یک خرمن رد می شدیم . حتی گاهی شعله ای که از پشت سرم به کمرم می پیچید تو مثل پارچه ای که تاب خورده ، بازش می کردی و لبخند می زدی . صدای لبخندت را به وضوح می شنیدم . توی دستت مشعلی بود . مشعل هم نبود … روح یک مشعل بود که در ذهنم گرم می شد . یک شاخه بود که از درونش اب می چکید و ریشه اش به گل های روسری ام گره خورده بود . شاخه درختی که رویش شکوفه های نو روییده بود . رسیدیم به صف درختان … هزاران هزار درخت . مشعل را با احتیاط کشیدی روی سر شاخه ها . شاخه ها با خمیازه ای شکوفه در اوردند و از خواب بیدار شدند . هر شکوفه ای که باز می شد یک شمع هم روشن و خاموش و روشن می شد . به تو می گفتم یکی هم ، یکی هم … گفتی : روی موهای تو هم می کشم از هر تارش گل بروید از چشمانت هم ، از دهانت هم و از نوک انگشتان دستت و پاهات گفتم : نه ! بگو فقط شکوفا شوم ، شکوفا گفتم ببین بازی جالبی هست . این همه بازی ، این همه شکوفه ، شعله ها … تو ! گفتی : بازی نیست ، خلقت هست ، خلق کردن ! نمی دونستم تو کی هستی فقط مشعل دستت را می دیدم که از گوشه نگاهم جدا نمی شد برگشتم گفتم : مگه تو امام زمانی ؟ خوب که نگاهت کردم به نظرم اشنا بودی اما شبیه هیچکس هم نبودی . فقط دستهایت که مشعل داشت و از گوشه نگاهم بیرون نمی رفت . تمام شمع ها اب شده بودند ، تمام درختان خشک و نگاه من … تو رفته بودی .

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت