آذر
خواب آلود از پله ها پایین می رود خمیازه می کشد راه می رود نفس می کشد نفس می زند سرمای یک فصل در تنش بیداد می کند روسری را محکم می بندد نان را در آغوش می گیرد برمی گردد خواب آلود نیست نفس نمی زند گرمش است روسری را از سرش باز می کند و از پله ها بالا می رود به گل سرخ راه پله لبخند می زند وبا بوی چایی ایی تازه می فهمد بیداری برای کیست
شعر مثل من است هر صبح نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت
۱۸:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |