آذر

داستان کوتاه

 

از زیر طاق آ بشار رد شدیم. همه جا تاریک بود و رنگ های زرد و قرمز و سبز طاق ، در این تاریکی بیشتر خودنمایی می کردند. آ ب می ریخت وصدای آ ن بر بدنه ی آ هنی ، آ هنگ بی کلامی بودکه سکوت ما را به هم می زد. گفتم بهترین فرصت است داد بزنم. صدای به هم خوردن آ ب با بدنه آهنی ، خیلی زیاد بود. گفتم گوش کن ! دو ساله تصدیق گرفته ام اما هنوز دستم به فرمان نخوردهاست. باید منو ببری جایی خلوت با هم تمرین کنیم یا پول میدم به « قانون » @ ، دوباره رانندگی را یاد بدند. پره های رنگی ، مثل پروانه های در هم برهم که جایی هجوم می برند ، آ ب را روی شیشه ها پخش میکردند. لکه ها را می شستند و برابر دید من ، آ ینه ای شفاف می شدند. نگاهش کردم.عکس العملی نشان نداد. حس کردم گرفته شد. بازهم داد زدم که این همه پول دادم …. دیدمفرصتی مناسب تر از این نیست که صدایم را کمی رویش بلند کنم . یکباره فضا رمانتیک شد. همه جا درخشید. درتاریکی به سوی تونل روشن می رفتیم. از پره ها همچنان آ ب می ریخت و صدای آ ن به موسیقیدلخواه من شبیه من بود. مردی در سمت چپ ، بندسیاه چرمی را از آ ینه بغل باز کرد. همزمان ، آینه شل و آویزان شد. گفت آهان ، اینم یک خرج اضافی دیگر. فقط برام خرج می تراشه. لامصب.

از کارواش خارج شدیم !

**************

 

 

قانون @: نام آ موزشگاه رانندگی

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۸ساعت ۱۳:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت