آذر

الناز ، چشمانش از حدقه داشت در می آمد. نایلون فریزر را که چند لقمه نان در آن بود ، داد دستم و گفت : عمه برایتان فرستاده است. احسانه. و با خشمی که در قیافه اش معلوم بود ، از من فاصله گرفت و گفت : همه این روز را ، سیاه می پوشند ، تو قرمز پوشیدی و در چشمانش علامت سوال را گرد کرد.  گفتم : بیخود شلوغش نکن.  نذر کرده ام. خودت می دونی اعتقادی به این نذر کردن ها و غیره و غیره ندارم.  اما نمی دانم چرا این بار نذر کردم اگر امام حسین کمک نکرد سحر زنده بماند ، در این روز ، قرمز می پوشم . حتما سحر از خبرها ، خبردار شدی که…….

: عاشورای سال 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۲۰ساعت ۰۸:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت