آذر
الناز ، چشمانش از حدقه داشت در می آمد. نایلون فریزر را که چند لقمه نان در آن بود ، داد دستم و گفت : عمه برایتان فرستاده است. احسانه. و با خشمی که در قیافه اش معلوم بود ، از من فاصله گرفت و گفت : همه این روز را ، سیاه می پوشند ، تو قرمز پوشیدی و در چشمانش علامت سوال را گرد کرد. گفتم : بیخود شلوغش نکن. نذر کرده ام. خودت می دونی اعتقادی به این نذر کردن ها و غیره و غیره ندارم. اما نمی دانم چرا این بار نذر کردم اگر امام حسین کمک نکرد سحر زنده بماند ، در این روز ، قرمز می پوشم . حتما سحر از خبرها ، خبردار شدی که…….
: عاشورای سال 98
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |