آذر
کارت دعوت را پرتاب می کند وسط اتاق . تهمینه و رعنا همیشه موی دماغش هستند و با یادآوری پوزخند آنها بر لبهایشان که همواره سعی می کنند از لباس های فیشین تی – وی لباس سفارش دهند و جواهراتی که با ذوق و سلیقه به روز به خود می چسبانند دچار سرگیجه شده و آن حالتی سراغش می آید که مثل دفعات قبل قلبش با لرزه ای اتوماتیک وار ، چون ساعتی از دیوار افتاده زد و وجودش را گرما – سرمای نامنظمی تکان داد . بار اول که متوجه شد مسخره اش می کنن لباس سرخ تیره پوشیده بود . پراپرانولول صورتی را با لیوان آبی سر می کشد و به مشاور خانواده زنگ زده برای دو روز دیگر وقت رزرو می کند ! آذر . پورپیغمبر به یاد اون روزها که وسواس این شکلی نبود ، کرونایی مزمن بود …….
برای دو روز دیگر ، دعوت شده برای جشن عروسی……… !
چیزی که ذهنش را آزار میدهد و اَه – اَه می کند ، لباس است .
ماه قبل لباس یه ور سیاه و یه ور قرمزش را دیده اند و حالا چیزی ندارد بپوشد !! باز اگر زودتر می گفتند یه چیزی ولی دو روز تا جشن مانده را نمیتواند لباس جدیدتری تهیه کند . تازه باید رنگ مو عوض کند و کیف و کفش متناسب انتخاب کند . …… ست های جواهراتش را هم دیده اند . چیزی نو برای نمایش و عرضه ندارد .
گفتند :
سرخ جامگان تشریف آورد و خندیدند .
بار دوم که لباس سراسر سیاه به تن کرد باز هم شورش را در آوردن و گفتند :
سیاه جامگان !
و از خنده ریسه رفتن و یا بار سوم که سفید پوشید گفتند :
داری با عروس ات رقابت می کنی ؟
و باز پوزخند زدند . بار دیگر که از ترس حرف های آنها رنگ سبز را انتخاب کرد هورا کشیدند و کف زدند و گفتند : جنبش سبز ! و باسن هاشونو لرزاندند……
پشیمان می شد که با آنها جایی میرفت .
تصور آن همه زرق و برق سالن جشن تحقیرش می کند و حرف های آن دو …….
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |