آذر

 

مادرم سعی می کرد با خواندن لالایی ایی خوابم کند تا مگر گریه نکنم و ضجه نزنم ، اما هر بار با تکانی که به بالش روی پاهایش می داد ، گریه ام شدید می شد و هر بار که بروبر نگاهم میکرد و گهواره ی پاهایش را به حرکتی تند نمی جنباند ، گریه ام ساکت می شد
فکر کرد آرام تر شده ام ….
با دستهای آغشته به بوی قلیان ، منو چرخاند تا شیری را که زیاد داده بود و هنوز هم گریه ام را قطع نکرده بود ، روی بالش ، راحت بالا آورم و تا خواست بلندم کند که دستی هم به پشتم بزند تا آروغ اذیتم نکند باز هم گریه ام تا سرحد مرگ خانه را برداشت
هر دستی که به آرامی یا به تندی از روی حرص به پشتم می زد و دست بردار هم نبود ، گریه ام را به ناله های جانسوز تبدیل می کرد ….پاهایم را از شدت درد در خود می تنیدم

مریم خالا آمد خانه ما تا به قول خودش یک نیشگون نمک بگیرد، و نیشگونی هم از چهره ام گرفت که اشک سیل آسایم قاطی آب دماغم شده بود . چرکی لزج به دستش چسبید,,,

مادرم گفت بیا این بچه را بگیر ساکتش کن ، بیاورم ،
نمی دونم چرا این قدر گریه می کنه حتما شیر که زیاد دادم نفخ کرده اما قبل اون هم آرام قرار نداشت

مریم خالا وقتی منو در آغوش گرفت و به سینه اش چسباند ، صدای جیغ اش تا اون سرکوچه هم رفت و من صدایم را بریدم
زود لباس هایم را در آورد و از پشت بلوز نازک سفیدم که اون هم بوی تنباکو می داد ، سنجاق قفلی را که مادرم بهش چشم زخم گرد سیاه رنگی بسته بود ، باز کرد و خون خوشرنگ و قرمز دستش را با نوک چادر سبز گلدار تازه اش ، مانند پمپی به جان پارچه کشید

 

 

 

 

آذر ، پورپیغمبر
داستان ظهر جمعه !
بهار۹۹

@azarporpeighambar
نوشته های آذر پورپیغمبر : داستان و شعر و نقاشی
(کپی ممنوع است مگر با ذکر نام نویسنده )

ارتباط @vazhak

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۱۷:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت