آذر
خال سیاه داستان ……👇 مرد روبروی زن ننشست . در جایی دور و با نوارمتری که متر کردند و اندازه گرفتند ، حدودا یک و نیم و اندی بیش ، با فاصله ای تعیین شده نشستند …. روبروی آینه ایستاد و با مداد بِل آمریکائی ، یک نقطه درشت ، کنار لب پایین طرف چپ اش گذاشت …. مرد رفته بود و بوی گل های شمعدانی به طرف زن می خزید ! آذر . پورپیغمبر
مرد به زن نگاه کرد و زن چشمش را پایین انداخت ،،،،، زن حین نگاه به پاهایش ، با نوک ناخنش ، روی میز را می خراشید .
مرد از آغاز روز تا پایان شب نشست و از دیدن روی زن سیر شد و بعدا محو تماشای گل های شمعدانی ، جایش را ترک کرد و با فاصله ای زیاد تر از قبل از زن ، به بررسی شاخه های سبز ضخیم و نازک آنها پرداخت .
زن استکان چایی را با قندان توی سینی گذاشت و برد گذاشت روی میز آشپزخانه . ماسک را از صورتش برداشت و گلی را که مرد آورده بود ، بویید …
@azarporpeighambar
(بازنشر با ذکر نام نویسنده ، آزاد است )
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |