آذر

 

 

چنان عاشق می رفتم
چنان شیفته و
چنان دست از پا نشناخته
که آهو نمی رفت …

با شعری که تا حال هیچ شاعری
در توانش نبود و
به فکرش هم خطور نکرده بود
با عکسی که
کشیده بودم از او
داستانی که تا حال هیچکس
به دفتر ننوشته بود
در روی جلد زرکوب و
سوار بر اسب سفیدسرکش نجات
روی بوم قرمز نو …

هر جمعه و غیر جمعه
هر روز خدا
به پیشوازش می رفتم !

چشم خوردم و
برای همیشه
باطل شد روزه هایم !

 

 

 

آذر. پورپیغمبر
@azarporpeighambar
(بازنشر با ذکر نام نویسنده ، آزاد است

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۲/۰۵ساعت ۱۷:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت