آذر

برف زمستان پوشانده است رد پاها را تو همان پرتو نوریکه از لای ابر می تابد

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


برف زمستان پوشانده است رد پاها را تو همان پرتو نوریکه از لای ابر می تابد

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خاک سرزمینم لحاف برف بر سر کشیده است ومن تن داده ام  به آفتاب گرما بخش او !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حتم دارم می آید و زیرپاهای ” او “دانه دانه برف بهارمی شکفد به آب !نقاشی از خودم … 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۱۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


برف میبارد و هیچ پرنده ای شعر سیاه نمی سراید در زمستان !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۱۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شمعی روشن کردم بر خودم دیشب آه خاموش تو فوت کرد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


لبخند زدم بر یوسف گمگشتهُ زلیخا فرهاد من گشت !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آهسته گفتم از تو در گوش باد یک کلاغ چهل کلاغ کرد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


مراقب باشید از سقوط بهمن  فریاد زده ام در کوه ” او ” را دوست دارم …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


” تو ” مخاطب من هستی و این شایعه ی داغ تمام زمستانم را گرما می بخشد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سلام گرم تو را ” وان یکاد ” میکنم میزنم روی دل زمستان !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آغوش باز می کنی سوی من همه فکر می کنند مسیح برگشته است ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حکایت من و تو کوچه تنهایی من و خیابان های رفتن تو هست صدها خیابان می زنند و   یک کوچه نمی زنند !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خنده هایت را گذاشته ام روی لبهایم شکوفایی بهاران است !  

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو بیایی تمام جاده های یخ بسته  باز می شوند  رو به بهار ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


روح های اندک و بی سرمایه اند که از بی دردی به ابتدال کشیده می شوند …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


الفتم با پاییز گسسته است افتاده ام دوباره به یخبندان یافتن تو !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۲ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نشاید بر برفِ سفید بال سیاه گُستَرَد کلاغ !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۲ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از زمستان نه ! می ترسم از رونمائیِ سرما !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نمیدانم دیوانگی ام از دست تو هست یا از انار قرمزی که در دست تو هست ! 

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۳۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


مادر آمد و با خوشحالی گفت : آخیش راحتم کرد . گفت  عمر تو دراز است و مرگ هیچکدام از فرزندانت را نخواهی دید . همه آنهابعد ازمردن تو خواهند مرد … بعد به روی تک تک آنها با دقت نگاهی کرد و از ته دل خندید و گفت : خدایا شکرت !بچه ها خندیدند و گفتند : عجب فالگیرخوبیه . به آدم امیدواری میدهد . و چنان شد که همه شان رفتند به دنبال هر کاری که دوست داشتند و هم دوست نداشتند و آنقدر نا خلفی کردند که صدای اعتراض مادر به زودی در آمد . آنچنان شورش را در آوردند که حتی  سر نماز طلب مرگ میکرد .  مادر بیمار شد و در رختخواب افتاد و با حالی نزار رو به آسمان کرد و گفت :  خدایا شکرت ! و چشمهایش را برای همیشه بست .بعد از مرگ مادر ، خوف از مرگی که فالگیر بعد از مردن او وعده داده بود روح فرزندان را فراگرفت ودر بهت و ناباوری دعا می کردند مادر به زندگی دوباره برگردد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آینه توام انگاردر برابر منآراسته می کنی خود را !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


عاشق کوهم و خیل وقت رفته ام از خود به آن  !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


همه از کوه بالا و پائین می روند من مانده امدر فکر یک کوه !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آسمان هم بر زمین می آید برای گردگیری پاهای تو …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


به خورشید نگاه می کنم و چشمهایم پر می شود از دوست داشتن ” او ” !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هر کدام به سوی تنهایی رفتیم و روحمان را زمستان به بیگاری برد !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آرزوی بزرگ زندانی این شهر باز شدن آغوش تو هست !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تمام گناهم را در وعده بهشت تو خواهم شست !

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


منشا ء تمام زیبایی ها در محبت نهفته است …

نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۹/۲۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت