آذر
برف زمستان پوشانده است رد پاها را تو همان پرتو نوریکه از لای ابر می تابد برف زمستان پوشانده است رد پاها را تو همان پرتو نوریکه از لای ابر می تابد خاک سرزمینم لحاف برف بر سر کشیده است ومن تن داده ام به آفتاب گرما بخش او ! حتم دارم می آید و زیرپاهای ” او “دانه دانه برف بهارمی شکفد به آب !نقاشی از خودم … برف میبارد و هیچ پرنده ای شعر سیاه نمی سراید در زمستان ! شمعی روشن کردم بر خودم دیشب آه خاموش تو فوت کرد ! لبخند زدم بر یوسف گمگشتهُ زلیخا فرهاد من گشت ! آهسته گفتم از تو در گوش باد یک کلاغ چهل کلاغ کرد ! مراقب باشید از سقوط بهمن فریاد زده ام در کوه ” او ” را دوست دارم … ” تو ” مخاطب من هستی و این شایعه ی داغ تمام زمستانم را گرما می بخشد ! سلام گرم تو را ” وان یکاد ” میکنم میزنم روی دل زمستان ! آغوش باز می کنی سوی من همه فکر می کنند مسیح برگشته است ! حکایت من و تو کوچه تنهایی من و خیابان های رفتن تو هست صدها خیابان می زنند و یک کوچه نمی زنند ! خنده هایت را گذاشته ام روی لبهایم شکوفایی بهاران است ! تو بیایی تمام جاده های یخ بسته باز می شوند رو به بهار ! روح های اندک و بی سرمایه اند که از بی دردی به ابتدال کشیده می شوند … الفتم با پاییز گسسته است افتاده ام دوباره به یخبندان یافتن تو ! نشاید بر برفِ سفید بال سیاه گُستَرَد کلاغ ! از زمستان نه ! می ترسم از رونمائیِ سرما ! نمیدانم دیوانگی ام از دست تو هست یا از انار قرمزی که در دست تو هست ! مادر آمد و با خوشحالی گفت : آخیش راحتم کرد . گفت عمر تو دراز است و مرگ هیچکدام از فرزندانت را نخواهی دید . همه آنهابعد ازمردن تو خواهند مرد … بعد به روی تک تک آنها با دقت نگاهی کرد و از ته دل خندید و گفت : خدایا شکرت !بچه ها خندیدند و گفتند : عجب فالگیرخوبیه . به آدم امیدواری میدهد . و چنان شد که همه شان رفتند به دنبال هر کاری که دوست داشتند و هم دوست نداشتند و آنقدر نا خلفی کردند که صدای اعتراض مادر به زودی در آمد . آنچنان شورش را در آوردند که حتی سر نماز طلب مرگ میکرد . مادر بیمار شد و در رختخواب افتاد و با حالی نزار رو به آسمان کرد و گفت : خدایا شکرت ! و چشمهایش را برای همیشه بست .بعد از مرگ مادر ، خوف از مرگی که فالگیر بعد از مردن او وعده داده بود روح فرزندان را فراگرفت ودر بهت و ناباوری دعا می کردند مادر به زندگی دوباره برگردد ! آینه توام انگاردر برابر منآراسته می کنی خود را ! عاشق کوهم و خیل وقت رفته ام از خود به آن ! همه از کوه بالا و پائین می روند من مانده امدر فکر یک کوه ! آسمان هم بر زمین می آید برای گردگیری پاهای تو … به خورشید نگاه می کنم و چشمهایم پر می شود از دوست داشتن ” او ” ! هر کدام به سوی تنهایی رفتیم و روحمان را زمستان به بیگاری برد ! آرزوی بزرگ زندانی این شهر باز شدن آغوش تو هست ! تمام گناهم را در وعده بهشت تو خواهم شست ! منشا ء تمام زیبایی ها در محبت نهفته است …
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |