آذر

تا دهان باز می کنم

آ ن نیم بیت معروف را

با آوازی بنویسم

هنوز ننوشته ،

قلبم تند تند می زند

و دستانم می لرزد.

انگار کوهی کنده ام

    ***********

دهانم را می بندم

هیچ چیز نمی نویسم

و دلم آرامش ابدی میخواهد!

           

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۱ساعت ۰۲:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

هر چه رنگ پاییز را دارد مثل نذر بفرست

عکس زیبای خود را مثل رهگذر بفرست

مشتاق چیدن آلبوم فصل جدید هستم

هرچه ازاین سه ماه داری مثل آذر،

بفرست!

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۷/۰۱ساعت ۰۱:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تابستان بهانه خوبی بود

برای سوختن

حال که تمام می شود

پاییز بهانه خوبی است

برای خاموشی …..!

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۳۱ساعت ۱۲:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۳۰ساعت ۲۳:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


امتحان فصل بهار را

از سر گذرانده ام

امتحان تابستان را همچنین!

عاشقِ ماندن در فصل پاییزم

اما مردود شدن را دوست ندارم

به جهش فکر می کنم

و رسیدن دوباره

به بهاری دیگر ….

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۲۹ساعت ۱۷:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

باران پاییزی من کجایی !!؟؟

غبار این زمین تفتیده را

از دلهای بیقرار بشویی ؟!!

-********

جاده ها منتظرند برق بزنند

و چشم خشک درختان

به پیچ جاده است

تا برگهای زرد را

سیل آسا روانه کنی

و این فرش طلایی را

بر تن خاک فقیر بگسترانی

*********

درختان منتظرند

لباس نارنجی پارسال

و چروکیده شان را اتو بزنی

و به روی آ نها قطره قطره شبنم

از آب زلال ات بدوزی

***********

باران پاییزی من کجایی !؟

شاعران منتظرند

با مذاب شعر نو

رنگ پاییز را آتشین کنند !

********

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۲۹ساعت ۰۱:۳۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از چه رو باید بخوابم شبها!؟ا

از خزان ، آواز نخوانم تنها !؟؟

حرفهایم می شود از نور ماه

شعر سپید

مزد من صبحی ست زیبا ،

بی بها …..!!

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۲۶ساعت ۰۳:۰۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


الناز ، چشمانش از حدقه داشت در می آمد. نایلون فریزر را که چند لقمه نان در آن بود ، داد دستم و گفت : عمه برایتان فرستاده است. احسانه. و با خشمی که در قیافه اش معلوم بود ، از من فاصله گرفت و گفت : همه این روز را ، سیاه می پوشند ، تو قرمز پوشیدی و در چشمانش علامت سوال را گرد کرد.  گفتم : بیخود شلوغش نکن.  نذر کرده ام. خودت می دونی اعتقادی به این نذر کردن ها و غیره و غیره ندارم.  اما نمی دانم چرا این بار نذر کردم اگر امام حسین کمک نکرد سحر زنده بماند ، در این روز ، قرمز می پوشم . حتما سحر از خبرها ، خبردار شدی که…….

: عاشورای سال 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۲۰ساعت ۰۸:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


برای فراموش کردنت

دلم را کاملا خالی کرده ام

این همه برگ خزان است و

اندوه و سرمای پاییز

در راه…….!

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۹ساعت ۲۳:۳۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


داستان کوتاه

 

از زیر طاق آ بشار رد شدیم. همه جا تاریک بود و رنگ های زرد و قرمز و سبز طاق ، در این تاریکی بیشتر خودنمایی می کردند. آ ب می ریخت وصدای آ ن بر بدنه ی آ هنی ، آ هنگ بی کلامی بودکه سکوت ما را به هم می زد. گفتم بهترین فرصت است داد بزنم. صدای به هم خوردن آ ب با بدنه آهنی ، خیلی زیاد بود. گفتم گوش کن ! دو ساله تصدیق گرفته ام اما هنوز دستم به فرمان نخوردهاست. باید منو ببری جایی خلوت با هم تمرین کنیم یا پول میدم به « قانون » @ ، دوباره رانندگی را یاد بدند. پره های رنگی ، مثل پروانه های در هم برهم که جایی هجوم می برند ، آ ب را روی شیشه ها پخش میکردند. لکه ها را می شستند و برابر دید من ، آ ینه ای شفاف می شدند. نگاهش کردم.عکس العملی نشان نداد. حس کردم گرفته شد. بازهم داد زدم که این همه پول دادم …. دیدمفرصتی مناسب تر از این نیست که صدایم را کمی رویش بلند کنم . یکباره فضا رمانتیک شد. همه جا درخشید. درتاریکی به سوی تونل روشن می رفتیم. از پره ها همچنان آ ب می ریخت و صدای آ ن به موسیقیدلخواه من شبیه من بود. مردی در سمت چپ ، بندسیاه چرمی را از آ ینه بغل باز کرد. همزمان ، آینه شل و آویزان شد. گفت آهان ، اینم یک خرج اضافی دیگر. فقط برام خرج می تراشه. لامصب.

از کارواش خارج شدیم !

**************

 

 

قانون @: نام آ موزشگاه رانندگی

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۸ساعت ۱۳:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نمی دانستم که بغض را میشود نواخت

و بعد از نواختن ، های های ترانه ساخت

ترانه ای به نام سکوت که سماع رقصید

گداخت درون دریای عشق ، یکنواخت !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۳ساعت ۰۷:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۲ساعت ۱۵:۵۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


زوربای یونانی می گفت :

حرف هایی است که نمی توانم بگویم ، شاید روزی آ نها را برایت رقصیدم

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۱۱ساعت ۲۱:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۴/۱۹ساعت ۰۰:۲۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شاعری نیستم از فراقش فغان کنم

ترک این دنیا و طرد این جهان کنم

زانوی غم بغل نمی کنم که برگردد

می خندم تا این اندوه را نهان کنم

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۴/۱۹ساعت ۰۰:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

چه کسی میداند که سحر یعنی چه

قاصدک می داند که خبر یعنی چه

هرسحر یک خبری میدهد از همسفرم

چشم به راه میداند که سفر یعنی چه

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۱۸ساعت ۰۷:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آنقدر گوش سپردم به سکوت دل خویش

  تا مگر آ ید و رحمی بکند بر دل ریش

راه ها بسته شده بر همه ی دلشدگان

داد از این دل که ترحم نکند بر من خویش

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۱۷ساعت ۱۸:۰۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۰۲ساعت ۱۹:۱۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خواب دیدم

پروانه های رنگین بیشماری

از قلب سرزمین من

از ورای این همه کوه و دشت پر گل

به سرزمین تو

در میان آ ن همه گلهای رنگین بیشمار

هجوم کشیده اند

تعبیرش را خودت

از حضرت حافظ بپرس.

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۰۲ساعت ۱۲:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۲/۰۹ساعت ۱۳:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شبها را بیدار می مانم

همچون ستارگان

که تا سحر ستیز می کنند با ظلمات

و چنان ماه که نور می پاشد

بر سیاهی چشم من

و در سپیده دم روشن سحر

به خواب شیرین فرو می رود

در چشمهای خسته من

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۲/۰۸ساعت ۰۱:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


عبارتی دیگر باید نوشت

برای بارانی که هر دم می بارد

می آ ید و در تن خاک فرو می رود

و از جان گل ها و درخت ها

در معنایی دیگر بیرون می آید

 باران وقتی می آید

 « می آ ید » در کنار باران

از خود باران برایم دلنواز است !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۲/۰۱ساعت ۱۷:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


موهایم را به باد نمی دهم

پریشان کند

به آفتاب می دهم

بدخشان کند !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۲۹ساعت ۰۰:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۲۸ساعت ۱۲:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

وقتی به ندای قلبم گوش فرا می دهم

همه ی صداها می خوابند

جز تیک تیک ساعت.

و ثانیه به ثانیه از یادی

 گلی می جویم از باغ عشق

آ هسته ……………….!

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۲۸ساعت ۰۲:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۲۷ساعت ۱۹:۱۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

لعل – لعل ستاره

می درخشند در شعر من

 از ماه رخ تو

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۲۷ساعت ۰۰:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۱۷ساعت ۰۰:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


چشمهای خیسم را می بندم

و در فکر تو فرو می روم

لحظه ای بعد

چون دو گلی شکوفان

باز می شوند !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۱۵ساعت ۱۶:۱۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


ما عاشق باران شده ایم نه سیلاب

ما عاشق دریا شده ایم نه گرداب

یک کلبه و یک ساحل خلوت خواهیم

ما عاشق اینها شده ایم نه ارعاب !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۱/۱۴ساعت ۱۵:۲۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت