آذر
پرنده ها را که رها می کردیم دستمان نماد شد ما که نمی خواستیم دستمان رو شود ! انگار ماهیم که از وسط نصف کرده باشند امشب تو می ایی یا من در اسمان بدرخشم ؟ سالهاست زندانی دلم هستم و تنها یک ملاقاتی دارم خصوصی ! در مقابل شیاطین دشمنان عشق من شدم شمن تو ! وقتی می رقصم پاهایم هیچوقت زمین نمی خورد موهایم چرا به اسمان هم می رسد و گنبد فیروزه ای تو چه اسان متلاشی می شود ! تو که از همه چیز گذشته ای حتی از خواب من هم چرا نمی توانی از من بگذری ؟! قاصدک جان ! خبری دارم برایت خودش زود تر از پیامش امد تو هم کمی عاشقانه بجنب … اتش خاموش هم در جهنم یاد خدا می افتد ! یک چیز هم از استاد خودم یاد گرفتم : بسم الله الرحمن الرحیم تا می گویم همه اجنه ها ، شیاطین ، از دور و بر با دهان ی باز پا به فرار می گذارند … خواب ها و بیداری ها همراه من می امدی . هزاران هزار شمع در کنار هم می سوختند . انگار از میان یک خرمن رد می شدیم . حتی گاهی شعله ای که از پشت سرم به کمرم می پیچید تو مثل پارچه ای که تاب خورده ، بازش می کردی و لبخند می زدی . صدای لبخندت را به وضوح می شنیدم . توی دستت مشعلی بود . مشعل هم نبود … روح یک مشعل بود که در ذهنم گرم می شد . یک شاخه بود که از درونش اب می چکید و ریشه اش به گل های روسری ام گره خورده بود . شاخه درختی که رویش شکوفه های نو روییده بود . رسیدیم به صف درختان … هزاران هزار درخت . مشعل را با احتیاط کشیدی روی سر شاخه ها . شاخه ها با خمیازه ای شکوفه در اوردند و از خواب بیدار شدند . هر شکوفه ای که باز می شد یک شمع هم روشن و خاموش و روشن می شد . به تو می گفتم یکی هم ، یکی هم … گفتی : روی موهای تو هم می کشم از هر تارش گل بروید از چشمانت هم ، از دهانت هم و از نوک انگشتان دستت و پاهات گفتم : نه ! بگو فقط شکوفا شوم ، شکوفا گفتم ببین بازی جالبی هست . این همه بازی ، این همه شکوفه ، شعله ها … تو ! گفتی : بازی نیست ، خلقت هست ، خلق کردن ! نمی دونستم تو کی هستی فقط مشعل دستت را می دیدم که از گوشه نگاهم جدا نمی شد برگشتم گفتم : مگه تو امام زمانی ؟ خوب که نگاهت کردم به نظرم اشنا بودی اما شبیه هیچکس هم نبودی . فقط دستهایت که مشعل داشت و از گوشه نگاهم بیرون نمی رفت . تمام شمع ها اب شده بودند ، تمام درختان خشک و نگاه من … تو رفته بودی . “لقب “” کوچک “” هم برایت کم است این قدر بزرگی !” کمرم خم شده از بس که عبادت کردم درس و ایین تو را بس که اطاعت کردم جلوه ی ماه تو را ، هیچ ندارد خورشید کافرم گفت خدا بس که شفاعت کردم . الان باید خورشیدغروب کند با امدنت دست وپایش راگم کرده طلوع میکند! در برابر حرفهایت همین بس که صورتم گل انداخت! (اذر) ٩٥ خاک ، که همیشه تشنه ی باران است بهار فقط فصل سیری نگاه است ! ما که جایی نداریم در این زمین و در این زمان … بیا از پشت سنگر درددل بکنیم از این می میرند ! همه ی مردم نمی توانند روی پاهایشان بایستند من وتو روی حرفمان ایستاده ایم! تو ماه را می بینی من ماه را می شنوم! به دوش گرفته ایم حتی حرف های دل هم را … گاهی تو می نویسی گاهی من! این گل زیباست انگار می گوید دوستت دارم به پرنده نباید هیچ ازاری رساند پرنده را باید به ازادی رساند … صدای باران صدای باد صداهای تکراری می گریزم … فقط یک صدا دیوانه ام می کند تکرار نامم به صدا زدنی می ایم … به بهاری دل نبسته ام زود تمام بشود و برود به بارانی دل نبسته ام زود زود ببارد و زود برود به خدایی دل بسته ام همه ی حرفهایش ایه به شاعری دل نبسته ام یاوه گویی کند و در برود ! گفته ای لبانم را سرخ نکنم در ابتدای بهار برخی غنچه ها را زود پر پر می کند بلایای طبیعت ! گره گناه دارد سبزه ها گره بخورند یک بار قسم بخوری کافیست! سیزده بدر ٩٥ (اذر) لیاقت هنوز هم رخت هایی خیس که به بند می اویخت یادم هست رخت های گلدار و رنگی عین بهار در طناب می رقصید بعد دستهایش را به کمر می زد با نگاهی به اسمان می گفت : کاش خورشید همیشه بتابد… و مرا اینگونه با خورشید اشنا کرد؛ مادرم ده فروردین ٩٥ ( اذر) هواشناسی هوا، همیشه در بهار و هم در عید گل می کند اینجا برف می بارد و مردم می گویند محال است زمستان دوباره برگردد! اذر. عید ٩٥ حرف هزار و یکمی شاعری ، یعنی این که هزاران حرف داشته باشی برای گفتن … من ، هزار و یکمی را هم در ابتدای بهار فقط به گوش تو می گویم ! از دردهایم نپرس که چه ها کشیده ام بیا و با نگاه خود ببین چه چشم هایی که کشیده ام …
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت |