آذر

پرنده ها را که رها می کردیم دستمان نماد شد ما که نمی خواستیم دستمان رو شود !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


انگار ماهیم که از وسط نصف کرده باشند امشب تو می ایی یا من در اسمان بدرخشم ؟

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سالهاست زندانی دلم هستم و تنها یک ملاقاتی دارم خصوصی !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در مقابل شیاطین دشمنان عشق من شدم شمن تو !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


وقتی می رقصم پاهایم هیچوقت زمین نمی خورد موهایم چرا به اسمان هم می رسد و گنبد فیروزه ای تو چه اسان متلاشی می شود !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو که از همه چیز گذشته ای حتی از خواب من هم چرا نمی توانی از من بگذری ؟!

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


قاصدک جان ! خبری دارم برایت خودش زود تر از پیامش امد تو هم کمی عاشقانه بجنب …

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


اتش خاموش هم در جهنم یاد خدا می افتد !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


یک چیز هم از استاد خودم یاد گرفتم : بسم الله الرحمن الرحیم تا می گویم همه اجنه ها ، شیاطین ، از دور و بر با دهان ی باز پا به فرار می گذارند …

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خواب ها و بیداری ها همراه من می امدی . هزاران هزار شمع در کنار هم می سوختند . انگار از میان یک خرمن رد می شدیم . حتی گاهی شعله ای که از پشت سرم به کمرم می پیچید تو مثل پارچه ای که تاب خورده ، بازش می کردی و لبخند می زدی . صدای لبخندت را به وضوح می شنیدم . توی دستت مشعلی بود . مشعل هم نبود … روح یک مشعل بود که در ذهنم گرم می شد . یک شاخه بود که از درونش اب می چکید و ریشه اش به گل های روسری ام گره خورده بود . شاخه درختی که رویش شکوفه های نو روییده بود . رسیدیم به صف درختان … هزاران هزار درخت . مشعل را با احتیاط کشیدی روی سر شاخه ها . شاخه ها با خمیازه ای شکوفه در اوردند و از خواب بیدار شدند . هر شکوفه ای که باز می شد یک شمع هم روشن و خاموش و روشن می شد . به تو می گفتم یکی هم ، یکی هم … گفتی : روی موهای تو هم می کشم از هر تارش گل بروید از چشمانت هم ، از دهانت هم و از نوک انگشتان دستت و پاهات گفتم : نه ! بگو فقط شکوفا شوم ، شکوفا گفتم ببین بازی جالبی هست . این همه بازی ، این همه شکوفه ، شعله ها … تو ! گفتی : بازی نیست ، خلقت هست ، خلق کردن ! نمی دونستم تو کی هستی فقط مشعل دستت را می دیدم که از گوشه نگاهم جدا نمی شد برگشتم گفتم : مگه تو امام زمانی ؟ خوب که نگاهت کردم به نظرم اشنا بودی اما شبیه هیچکس هم نبودی . فقط دستهایت که مشعل داشت و از گوشه نگاهم بیرون نمی رفت . تمام شمع ها اب شده بودند ، تمام درختان خشک و نگاه من … تو رفته بودی .

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


“لقب “” کوچک “” هم برایت کم است این قدر بزرگی !”

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


کمرم خم شده از بس که عبادت کردم درس و ایین تو را بس که اطاعت کردم جلوه ی ماه تو را ، هیچ ندارد خورشید کافرم گفت خدا بس که شفاعت کردم .

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۲/۰۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


الان باید خورشیدغروب کند با امدنت دست وپایش راگم کرده طلوع میکند!

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۳۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


در برابر حرفهایت همین بس که صورتم گل انداخت! (اذر) ٩٥

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خاک ، که همیشه تشنه ی باران است بهار فقط فصل سیری نگاه است !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


ما که جایی نداریم در این زمین و در این زمان … بیا از پشت سنگر درددل بکنیم از این می میرند !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


همه ی مردم نمی توانند روی پاهایشان بایستند من وتو روی حرفمان ایستاده ایم!

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


اسمان هم چرخ می زد نامش زمبن بود …

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


تو ماه را می بینی من ماه را می شنوم!

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


به دوش گرفته ایم حتی حرف های دل هم را … گاهی تو می نویسی گاهی من!

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


این گل زیباست انگار می گوید دوستت دارم

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۲۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


به پرنده نباید هیچ ازاری رساند پرنده را باید به ازادی رساند …

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


صدای باران صدای باد صداهای تکراری می گریزم … فقط یک صدا دیوانه ام می کند تکرار نامم به صدا زدنی می ایم …

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۸ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


به بهاری دل نبسته ام زود تمام بشود و برود به بارانی دل نبسته ام زود زود ببارد و زود برود به خدایی دل بسته ام همه ی حرفهایش ایه به شاعری دل نبسته ام یاوه گویی کند و در برود !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۵ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


گفته ای لبانم را سرخ نکنم در ابتدای بهار برخی غنچه ها را زود پر پر می کند بلایای طبیعت !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۴ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


گره گناه دارد سبزه ها گره بخورند یک بار قسم بخوری کافیست! سیزده بدر ٩٥ (اذر)

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۳ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


لیاقت هنوز هم رخت هایی خیس که به بند می اویخت یادم هست رخت های گلدار و رنگی عین بهار در طناب می رقصید بعد دستهایش را به کمر می زد با نگاهی به اسمان می گفت : کاش خورشید همیشه بتابد… و مرا اینگونه با خورشید اشنا کرد؛ مادرم ده فروردین ٩٥ ( اذر)

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۰ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


هواشناسی هوا، همیشه در بهار و هم در عید گل می کند اینجا برف می بارد و مردم می گویند محال است زمستان دوباره برگردد! اذر. عید ٩٥

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۰۹ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حرف هزار و یکمی شاعری ، یعنی این که هزاران حرف داشته باشی برای گفتن … من ، هزار و یکمی را هم در ابتدای بهار فقط به گوش تو می گویم !

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۰۷ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از دردهایم نپرس که چه ها کشیده ام بیا و با نگاه خود ببین چه چشم هایی که کشیده ام …

نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۰۶ساعت ۱۰:۱۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت