آذر

 

ساعت ات را
با خنده هایت
کوک می کنم…..

با مداد صورتی ات
صورت تمامی بچه ها ی دنیا را
گلگون بکش !

 

 

عمه ات : آ ذر 🐞

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۷:۲۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

رنگ ها
دنیای شیرین تو را
احاطه کرده اند
قرمز
زرد طلایی
بادکنک هایی پر از باد
از فصول چهارگانه
اینها خواهند ترکید
تا در وجود تو
جرقه های شادی
دنیا را روشن سازد
دنیای تمامی کودکان را
سپیدی ماه گونه ی چهره ات
در سیاهی بادکنک هایی با خال قرمز
مثل ماه تابان نه
مثل آ فتاب است
چشم می بندم
و در خیالم ،
آغوشم را از وجود مهربانت
آ کنده از محبت
تقدیم جهان می کنم
تو می توانی از این همه نامهربانی ها
از این همه بی مهری ها
تغییر بدهی
چنین هستی ملال انگیزی را
با لبخند
و با خنده های زیبایت ،،،،،،،

 

 

 

تقدیم به آ نیسای خودم : عمه آذر🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۷:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۷:۰۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

بی هیچ حرفی
در سکوت
به صدای پرندگان
گوش می دهم
آ نها اسم من را از کجا
یاد گرفته اند ؟!

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۹ساعت ۰۶:۵۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

داشتم میرفتم خرید روز جمعه .
تلفن زنگ زد. صدیقه بود. ساکت بود و حرفی نمیزد.
گفتم: صیدان ! چرا مزاحم میشی! از سن تو بعیده پیرزن !
بازهم سکوت کرد. البته صداهایی می شنیدم مثل کشیدن دماغ یا قورت دادن آب گلو یا پاک کردن دماغ . هر چقدر ساکت می شد بیشتر حواس شنوایی و کارآ گاهی ام گل می کرد.
گفتم : بیشعور تو داری گریه می کنی؟

از اون طرف تلفن ، خدایا چنان گریه ای سر داد گفتم الانه که همسایه ها جلوی خانه ما جمع می شوند چه خبره !
گفتم :
تکون نخور اومدم !
دوباره آرامبخشی دیگر خوردم و چادر مادرشوهرم را از نرده پایین ، سرم کردم و دویدم. هنوز رضا نمی داد در را باز کند. از آیفون داد زدم میخوای از دیوار بیام ؟

تصویر منو تو آ یفون تصویری اش ، بررسی می کرد. عجیب کارآ گاهی بود. عین مارپل. عادتش بود.
با یک نگاه تیز ، تمام هر چه در چنته داشتی و به رو نمی آوردی ،حدس میزد.
فورا ! در را بعد از کلی معطلی و تحقیق و چهره نگاری من از آ یفون ، باز کرد و گفت :

بدو بالا. بدو
صدایش سرحال شده بود. صدای باندهایش را بلند کرد. گفت :
حال تو از من بدتره. گور پدر این همه.

روسری را دور کمرش بست. گفت این بار گیلکی برقصیم، آذری نه .
آب از چشممان جاری بود!

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۵۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

به جای آ دم برفی
از برفی که بی وقفه می بارد
مترسکی درست کردم
به جای کلاه از کاموا
پارچه سیاهی دور سرش بستم
و با دو سیب
برایش چشم گذاشتم
تا گناه هایش
بصیرت شود
دورش آ تشی روشن کردم و
پایکوبی را با پارو شروع کردم !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
4 بهمن 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

از آ فتاب وجودت
آنقدر که برای همگان می نویسم
قلمم ،
گرم تر می شود
داغ تر می شود ،،،

عده ای ،
پنجره باز می کنند
عده ای ،
می سوزند
در این سرمای جانسوز!

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
3 بهمن ماه 98

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

چقدر شبیه خورشیدی
در برابرت دامن گسترده ام
همچون کوه !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

ستیغ آ فتاب
از پشت کوه بلند
هر روزش سخنی نو
پرده ها به کنار !

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

دلم بیتاب آمدنت است
تا کی می خواهی
روی گور خفتگان
آفتابگردان بکاری ؟
من دراین ظلمات بیدارم
آفتاب را نگه دار !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۲۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

نقاش عشق

گوش هایم را

بی پرده کشید

جز به نگاهش

از هیچکس

حرفی نمی شنوم !

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

قلبم ،
سوراخ سوراخ …

تفنگ دست کیست
دوست یا دشمن؟!

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۷:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

نقش طلوع
بر موهایم
رنگ شراب .
حجاب را پس زده
شهری را به هم زده
موهای کنده شده ،
و باد مست……!

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۶:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۶:۴۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

یک صبح معمولی ست
آ سمان بی هیچ ابری
بی هیچ برفی
آ بی .

خورشید در آ مده
گنجشک ها در رقص و آ واز
گربه ای کمین کرده
در بام همسایه
چسبیده به دودکش .

آ دم برفی توی حیاط
نگاهش به پنجره
و به من است
کم کم اشک می ریزد !

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۶:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۵ساعت ۰۶:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

فقط یک گلوله
کارم را تمام کرد
تنها یک ثانیه مانده به بهار
گلوله برفی ات
روی دلم !
الان هیچ گلوله ای برایم
کار ساز نیست ….

 

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر❄️
1 بهمن 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۲ساعت ۲۲:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


خارهای یخی برف
زیر پای مردان و زنان کوهستان !
فرو می ریزد
قندیل یخ
بر سرشان !
از دوازده ماه
تنها به عشق بهار
رهسپار خطرند .

آذر هم مثل همیشه ،
پیشگام !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر⭐️بهمن 98

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۲ساعت ۱۸:۲۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

دلم رفتن می خواهد
رفتن به کوه
همان کوه
که سالها پیش در آ نجا داد زدم :

آی انسان ها !
مراقب بهمن باشید
او را دوست دارم »

اما الان اگر بروم
و توی دلم هم
از دوست داشتن بگویم
بهمنی بزرگ آماده است
سیه دلان را
به کام خود فرو ببرد
تیشه به نسل انسان زده اند !

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
اول بهمن ماه 98🌷

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۱/۰۲ساعت ۱۸:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۳۰ساعت ۰۸:۰۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

قیش لار
یئر اوزونده
گلیب ،
گئتمه ده دی

هر زامان
باهار اوچون
گویه قالخیر
قوللار !

 

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
زمستان 98✍

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۳۰ساعت ۰۷:۴۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

سوپرمن، فَران و من را از بازداشتگاه گلدیتس، فراری داد و در میان آن همه تعقیب کننده و نازی های خونخوار ، در بغلش از آ سمان و از روی دشمن رد کرد و آورد گذاشت روی کرسی خانه مان. هر چی التماس کردیم شنل آبی اش را به ما بدهد ، بی هیچ حرفی پرید و رفت.

گفتم : فَ ؟ اونم از سوپرمنِ خسیس. حالاچکارکنیم. ؟

گفت : بیا اینو بنداز رو دوش ات و از رو کرسی مثل اون بپر .

گفتم : آخه کی را نجات دهیم ؟

گفت : بلوش را. فکر کنیم بلوش تو چنگ یک نازی هست.

گفتم : خوبه. آ فرین به عقلت .  دست و پایش را بگیر فرار نکند!
چادر سیاه مادرم را انداخت رو دوش من و تا آماده شدم از نوک کرسی بپرم ، بلوش پا به فرار گذاشت. دست فران ، خونین شد.

مادرم آ مد :

الله سیزی منیم الیم نن آلسین. بو کورسی سیندی آخی. توشون گوروم یئره* و چادرش را از دوشم سرش کرد و رفت خانه زری خالاقیزی.

گفت : به پدرت نگید ها کجا رفتم.

گفتم فَ ، آخه اینم نشد. ما مثل سوپرمن بلد نیستیم کسی را نجات بدیم. بیا جیمی جیمی بازی کنیم.

گفت : نه. هر بار من جیمی میشم فقط به تو نگاه می کنم. این بار تو جیمی ، جیمی بشو. من برقصم

گفتم :  آخه تو رقص بلدی دختر ؟!

گفت : پس من بازی نمی کنم .  آ نقدر منو سرپا نگه می داری و میگی بی حرکت بمونم ، کمرم درد میگیره . من نمیخوام جیمی بشم و نشست روی کرسی .

فران روی حرفش نایستاد. کمی لواشک ترش که دادم ، فورا قبول کرد جیمی باشه. تا لواشک را بخوره و لذتش را ببرد ، حسابی اعصابم خراب شد. خودش هم با طمأنینه میخورد و با زبانش دور دندانش را هم حسابی جارو می کشید. گفتم کمی هم بذار برای مدرسه ات. گفت نه. اونم میدی فردا می برم. داشتم از نمایش جیمی جیمی منصرف می شدم و یک چیزی تو وجودم می گفت پاشو یک دست کتک حسابی بهش بزن اما از پدرم می ترسیدم. یک بار که فران گفت بیا موهامو عین موی « بتی » بزن ، چون موهایش لخم بود و موهای بتی ، فر ، هر چقدر با قیچی کوتاهش می کردم تا مقل فنر باز بشه و رو هوا بمونه ، باز هم موفق نمی شدم. قیچی به ته سرش که خورد ، گریه کرد و رفت از مغازه ی بابام ، بابام را آورد خانه. پدرم چشمش از حرص از حدقه در آمده بود.گفت اینو چرا کچل کردی. گفتم خودش گفت میخوام بتی بشم. گفت بتی کیه؟

گفتم همون که اینو می خونه و شروع کردم به خواندن ترانه «عزیزم»!
مقابل پدر ترانه ای خواندن جرات بود. اما باید بهش حالی میکردم فران مدل چه جور خواننده ای میخواد باشه. می دونستم پدر فقط ترانه های ناصر مسعودی را دوست داره نه امثال بتی ، گوگوش ، ابی!

 

👇

با ادای بتی که عزیزم را خواندم ، پدرم خنده اش گرفت و گفت :

حالا موی این بیچاره کی بلند خواهد شد؟
گفتم شکر کنه شپش هایش رفته.
پدرم گفت :
بسه دیگه تمام کن و با قدم های تند رفت و در خانه را محکم بست. فران خوشحال شد . انگار موهایش همه از سرجایش بلند در آ مدند….
گفتم :: من دیگه مدل بتی نمی زنم. به همه بگو مدل موهایم گوگوشی هست. همه دخترهای محله  ببینند و بیایند بزنم !!!!!
فران از گریستن ، کمی خسته شد و خواست بخوابد.

گفتم : غلط کنم دیگه مدل بتی بزنم.
گفتم : فَ ! میخوای من بمیرم ؟

فران گفت : آره!
با تعجب گفتم : بابا بیا این فیلم هم بازی کنیم از فردا هر بازی تو دوست داری ، اون را بکنیم.
گفتم اگر بمیرم تو ناراحت نمیشی به حرفم گوش ندادی؟ سکوت کرد. لواشک دور دهانش ، خط زرشکی انداخته بود. با جوراب مادرم تمیزش کردم و گفتم شروع کنیم ، الان پدر میاد می خوابه نمیذاره بازی کنیم. و شروع کردم به خواندن جیمی جیمی. من در نقش هاچا و فران در نقش پسری به نام جیمی. قرار شد من برقصم و جیمی را با پیام هایم از دوست داشتن ، خوشحال کنم. اما جیمی نباید هیچ حرکتی می کرد. فقط باید عاشقانه نگاهم می کرد. و واله رقص من می شد. فران گفت باشه. زود باش من مشقم مانده. گفتم من برات می نویسم. و ترانه را باز کردیم 😊

 

👇

فران دسته گلی را از گلدان آبی رنگ که دوست پدرم از تهران برایش آ ورده بود ، در آورد و مقابلم زانو زد.
من رقص هندی را شروع کردم
فران یواش گفت : آ خه اون دختر مثل تو نمی رقصید. اون به پاهایش النگو بسته بود. گفتم راست میگی زود باش زنجیر مادرم را بیار ببند دور مچ پایم. گفت آخه من قدم نمی رسه. متکا گذاشتم و از رف برداشتم. گفت :
پاهات چه چرکه. گفتم آ نقدر ایراد نگیر مجبوریم از اول شروع کنیم. زنجیر مادرم را گره زدیم و با هر بار رقص تند پاها ، صدا می دادند. فران شروع کرد دست زدن
گفتم : خنگ!! دست نزن. تو فیلم ، جیمی دست نمی زد.
گفت :خال هم نداری که. راست می گفت. گفتم زود باش از زغال قلیان مادر بیار . نوک تیز باشه ها. آورد و از نوکش درست وسط پیشانی ام ، خالی گذاشت. گفتم : زیبا شدم ؟ گفت: آ ره. عین مریم. گفتم :
مریم مگه زیباست ؟ گفت مادر میگه خال گذاشته زیبا بشه.
عصبانی شدم گفتم : اسم مریم را نبر جیمی ! اون هوو هست. مادرم بداند تو گفتی زیباست ، باز هم غش می کنه . تا اسم مریم را بردیم پرده کنار رفت مادر ظاهر شد.
گفت مریم؟!
گفتیم : مریم خاله را میگیم. نان میخواست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

مچ پایم درد گرفت

فران با صدای بلند گفت:
چرا پایت سیاه شده ؟ مامان ببین !
مادرم زنجیر را که در مچم دید بامبچه ای زد تو سرش و زنجیر را به سختی باز کردو انداخت دورگردنش.جوراب بلندش را که به جای موی دراز زده بودم با حرص باز کرد و به پایش کرد:
هر نه اداز وار چیخادین گفت و رفت خانه مریم خاله ببینه چقدر نان میخواد. پرده را بالا زد. اتاق از گرمای کرسی مثل تنور شده بود.
گفتم : جیمی ،زود باش کمی ش مونده.
گفت النگو که نداری وقتی می رقصی ، جیرینگ جیرینگ کنه. گفتم تو صدای جیرینگ جیرینگ در بیار.
گفت : من خجالت می کشم. گفتم کسی نمی بینه که. فقط راست بایست و نگاه کن و با احساس بگو: جیرینگ. هاچا. جیرینگ ، هاچا!
گفت :
تو خودت آخرش می تونی گریه کنی؟!
گفتم:
نمیذاری که به آخر برسیم ببینم می تونم یا نه.
رنگش ناگهان سفید و بعدا قرمز شد. خم شد و با ناله ای گفت:
مُردم از درد شکم. گفتم :
چرا کلک می زنی ? آخرشه ها. منم مشقتو نمی نویسم.
آب از زیر شلوارش و پاهایش جاری شد و در روی جاجیم ، گل قرمز جاجیم را پررنگ کرد.

مادر با عصبانیت آمد و گفت:
رباب میگه مریم خالا یک هفته است رفته مشهد!
و های های گریه را سر داد. زنجیر طلایش را از گردنش در آورد و پرتاب کرد طرف بلوش.

بلوش در رفت !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۳۰ساعت ۰۴:۰۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۴:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


شب ، نامه ها را

تقدیم ستارگان می کنم

این چنین ،

شب را تا صبح ،

سحر می کنم !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر🥀
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۴:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

شاید …
شاید بیاید را
در آینه ها
با خون دل خواهم نوشت .
این بار ترانه ی جمعه
سرود ملی خواهد شد !!!

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
27 دیماه 98🥀
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۴:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


از شوق بهار
پنجره ها را باز کردم
برف ،
فقط برای بازی ست
نیست زمستان
ثانیه ای بیش !

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
دیماه 98

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۳:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۳:۴۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


داد زدم :
پسر این چیه ؟ چرا رفتی از فامیل جهانگیری گرفتی ؟؟ چشمت نمی دید ؟! کور بودی. این همه بالاش پول خرج کردی …..
پسرم گفت :
از کجا می دونستم ، من خجالت می کشم همه را دانه دانه بررسی کنم. خودت بعد از این برو پسند کن .
گفتم :
آ خه حیف این شیری که خوردی . همیشه یه چیز باید انتخاب کنی که بشود تو بشقاب گذاشت .
حالا من اینو چه جوری بیارم جلوی مهمون ؟!

بزک اش هم می کنم همونه که همونه. می زنه تو ذوق!

گفت:  مگه بابا به تو میگه جلوی مهمون نیا ؟!

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
27 دیماه 98
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۳:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

شب بدی نیست

ترجمه می کنم

آواز سوزناک پروانه ها

و شمع های نیمه جان را 

از « آذری »

برای گل های شب بوی خارجی !

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر
زمستان 98

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۳:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

از لاله ی گوشم
بی پرده گذشتم
« داد  » پیشه کن
بدانم با منی !

 

 

 

 

آ ذر. پورپیغمبر🌹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۸/۱۰/۲۸ساعت ۰۳:۱۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت