آذر

 

بهار را نظاره می کنم
و شاهد رویش برگ هایی تازه
در دفتر انقلابی اویم
از دیروز که برگها ریختند
دیگر اثری نیست
و دلم در این جشن تنهایی
شرابی می خواهد

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۲/۲۷ساعت ۱۸:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


شب رفته است و

سیاهی رفته است و تاریکی

و خوب نیست دم صبح و

دم بهاری که در راه است

از سیاهی ها سخن گویم

اما چه کنم ؟!

رنگ چشمان من است

و سیاهی سرمه

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


از کوچه های صبح می پیچم

به کوی دیگر و به خیابان

ماشین ها امان نمی دهند و ترمز

نگاهم به ماه است

که پشت ابرها گرچه پنهان است

اما در ابهام نیست

همچنان زیبا و نمایان هست

از این نگاه غصه های عالم من

به سر می آید

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۵۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


من نان را صرف نمی کنم
بخش – بخش می کنم
و می ریزم به پای پرنده ای
که من را می بخشد

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۴۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


سرمست از رایحه بهار
تبریکات پیشاپیش من
تلو تلو می آید
به سوی تو

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۳۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


معجزه تو ،

مثل معجزه پیامبران نیست

که کتابی بیاورند و مردمانی …..

ازمعجزه های تو یکی این است

که یادم داده ای

نان خشکیده شعر را

با آب باران خیس کنم

و تازه و لطیف

دور سفره ادبیات گرسنه

بچینم .

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


حوض آبی آسمان پر از آب شده است

فواره اش به دست باد باز شده است

می خورد با رقصی به چهره پنجره ها

ماهی طلائی آفتاب غرق باران شده است

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


باران نیز عاشقانه می بارد

و من خیالی

در زیر ناودان طلائی

انگار تازه یادگرفته ام

رقص شکر گزاری به جا آورم

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

در سکوت همیشگی صبح
آوایی بود
بر روی برگ و شاخه دل
جای پایی بود
پرنده من می خواند
در تنهایی خود ترانه
در هر بیت آوازش
حدیث یک قاصدکی بود

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۰۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

جمعه که می آید
با جمعیتی که مخالفم
موافق می شوم !

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۰۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


از این صبح که پرندگان

حرف های تازه ای با هم می زنند

و از این صبح

که کلاغ قار زد و رفت

دارم شکسته های بتی را

جمع می کنم

که به آوای بهار

در من فرو می ریزد

خودستایی اگر نباشد

خودم را ذره ذره

دارم پرستش می کنم

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۹:۰۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

دردی است
در زیر پاها
از آن برنمی گردد

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۵۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کدام بهار ؟!

پرندگان دیگر به مقصد نمی رسند

من هم از پرنده خودم نگرانم

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۵۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


شعر مثل من است هر صبح

خواب آلود

از پله ها پایین می رود

خمیازه می کشد

راه می رود نفس می کشد

نفس می زند

سرمای یک فصل در تنش بیداد می کند

روسری را محکم می بندد

نان را در آغوش می گیرد

برمی گردد

خواب آلود نیست

نفس نمی زند

گرمش است

روسری را از سرش باز می کند

و از پله ها بالا می رود

به گل سرخ راه پله لبخند می زند

وبا بوی چایی ایی تازه

می فهمد بیداری برای کیست

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۴۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


زیباترین رنگی که تابحال دیده ام

رنگ آبی صبح است

که از پنجره عمرم به درون من می تابد

از این رنگ نه آسمان دارد ، نه آب

و نه هیچ پیراهن رقصی

جامه شب را از تن در آورده ام

و رنگ صبح را باز به تن کشیده ام

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


امروز هیچ احساسی

به هیچ چیزی نداشتم

نه به باران

نه به آسمان

نه به بوی جوانه ها از زیر خاک

نه به سکوت پرنده ها

بی هوا دامنم راچرخاندم

و با بشکنی از بی تفاوتی

به چشمانم یاد دادم

قطره ای آب هدر ندهد

و به دلم یاد دادم از هر چیزی نشکند

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۴۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کوه را سرتاسر مه گرفته است

و چراغهای راهبر از آن بالا

سوسو می زنند

از زمانی که به راه افتاده ام

فقط باران شدیدی نمی بارد

باران خاطره هم می بارد

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


ساعت هاست

گنجشکان سر صبحی

شهر را روی سرشان گذاشته اند

دیوانه وار داد می زنند

دیوانه وار می چرخند

و دیوانه وار دنبال یکی از خودشان می گردند

دلم عجیب خسته است

و بهارعجله دارد به عیادت من بیاید

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۲۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


دلم می خواهد دوباره برگردد

سلام بدهم

در آغوشم بگیرم

و با احتیاط ببوسم و بهش بگویم :

عزیز من است و دلم برایش یک ذره شده بود

بهش بگویم چقدر در انتظارش

ماهها و حتی سالها را سپری کرده ام

و در انتظارش چشم روی هم نگذاشته ام

خودش می داند آن قاصدک پیر

که خبری را کامل نداد

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۲۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

می نشینم و صبر می کنم

تا همه صداها بخوابد

و سکوت کامل برقرارشود

سکوت که می شود

با تنها صدایی که همیشه

در آن سکوت می شنوم به پا می خیزم

و شروع می کنم به چرخیدن

یک دستم رو به آسمان

و یک دستم رو به زمین است

پرنده ام همچنان می خواند

و من همچنان می چرخم

می چرخم و می چرخم

روزگار هم دیگر نمی چرخد

و با خسته گی تمام تماشایم می کند

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۲۹ساعت ۱۸:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


من همیشه و در هر مورد

با دیگران متفاوت هستم

حتی در خواب دم سحر

در صبحی تیره و روشن

به جای گرگ و میش

ماه به خوابم می آید

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۱:۰۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


وقتی مادر از دستانم گرفت
به سختی توانستم
با دو پایم راه بروم
وقتی مست عابد از دستانم گرفت
به آسانی توانستم
با یک پایم نیز برقصم

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۵۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آن چنان که به خود رسیده ام
به قول تو زیباتر شده ام و نگار
از عشق نتوان صرف نظر کرد
آینه را هم کرده است بی زنگار

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۵۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نام من یک نقطه دارد

نام تو هم یک نقطه

گل سرخ و

جمعه و

خدا هم !

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۵۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


دیگر نه به دریا اعتماد دارم
و نه به کوه
پرنده ام می گوید
اگر پرواز بلد باشی
دریا و کوه را هم زیرپا می گذاری

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

شیاد روزگار خواست
من را بساید خرد کند
بفروشد
اما خدا با من بوده و هست
و من همچنان
سنگ زیرین آسیابم

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۵۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 


این روزها دیگر
خورشید درخشش ندارد
از صبح که طلوع می کند
تا شب که غروب می شود
بی صبرانه منتظر است
ماه و ستارگان در بیایند
و درخشش خود را
در آنها تماشا کند

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

سلام من هر صبح
از آن سلام هایی نیست که
همه به هم می دهند
و دست به دست می گردد
و مچاله می شود
سلام من به تو
تا از پیله اش در بیاید
با بدرود بدرودها گفته است

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


آهنگ اذان گذاشته ام
و خدا شاهد است
به تماشای رقص من
درصبح ها و ظهرها و عصر ها و خفته
خدا هم عاشق می شود
به سماع می رقصد و
سرش گیج میخورد

نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ساعت ۱۰:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت