آذر

 

 

شعر بلند دیگر نمی نویسم
بامش بیش شود و
برفش بیشتر …

کوتاه ِ کوتاه و
بی درو پیکر می نویسم
خورشید هم
مثل تو
کوتاه تر از دیوار اشعار من
دیواری پیدا نکند …!

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر…. بهار ۹۹
@azarporpeighambar
نوشته های آذر پورپیغمبر : داستان و شعر و نقاشی
(بازنشر با ذکر نام نویسنده ، آزاد است )

ارتباط @vazhak

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۳۰ساعت ۱۵:۵۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


طرحی از فرانسیس گویا به سال ۷۳

لطفا این مستند را از دست ندهید…

مستند “گویا: دیوانه‌ای مثل یک نابغه”

ساخته‌ی رابرت هیوز/ سال ۲۰۰۷/ یک ساعت و ۱۵ دقیقه/ ترجمه حرفه‌هنرمند (نسخه کم‌حجم)
@herfeh_honarmand

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۳۰ساعت ۰۷:۲۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

با بوی پونه های کنار چشمه
در مشام همه
بهار ،
پرنده های وحشی ست

با کرک های سبز
آرام اند کنار چشمه
دغدغه ،
فقط دوری و
ملال از یاری ست

طاووسی نشسته
به تماشای هنرمندی پونه ها و
آسمانی که در آن
غوغائی ست

رود ،
از انعکاس تراوش آب
بر چهره ی آسمان
غرق زیبایی ست

بهارِ امسال ،
با رنگ پونه ها
با بوی وحشی آنها
آرام است
بالاجبار ،
اسب سرکش رامی ست …

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
@azarporpeighambar
نوشته های آذر پورپیغمبر : داستان و شعر و نقاشی
(باز نشر با ذکر نام نویسنده ، آزاد است )

ارتباط @vazhak

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۳۰ساعت ۰۷:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

از نیمه شب ،
به شنیدن صدائی
که دور شاخه های گل نرگسی بپیچد
بیدارم …
قدم ها هنوز نرسیده اند !

دو فنجان چایی ،
در مقابل آفتاب ِ ظهر
بخارش بلند …

ترانه جمعه گوگوش را
باز می کنم و
چائی سیاه دلمرده را
با دستی داغ
پای گل شمعدانی ِ پشت پنجره
می ریزم

اصلا یادم نبود
باز هم جمعه است !

صدای رعد می آید ….

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
آخرین جمعه از فروردین ۹۹
@azarporpeighambar
(کپی ممنوع است مگر با ذکر نام نویسنده )

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۱۷:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

مادرم سعی می کرد با خواندن لالایی ایی خوابم کند تا مگر گریه نکنم و ضجه نزنم ، اما هر بار با تکانی که به بالش روی پاهایش می داد ، گریه ام شدید می شد و هر بار که بروبر نگاهم میکرد و گهواره ی پاهایش را به حرکتی تند نمی جنباند ، گریه ام ساکت می شد
فکر کرد آرام تر شده ام ….
با دستهای آغشته به بوی قلیان ، منو چرخاند تا شیری را که زیاد داده بود و هنوز هم گریه ام را قطع نکرده بود ، روی بالش ، راحت بالا آورم و تا خواست بلندم کند که دستی هم به پشتم بزند تا آروغ اذیتم نکند باز هم گریه ام تا سرحد مرگ خانه را برداشت
هر دستی که به آرامی یا به تندی از روی حرص به پشتم می زد و دست بردار هم نبود ، گریه ام را به ناله های جانسوز تبدیل می کرد ….پاهایم را از شدت درد در خود می تنیدم

مریم خالا آمد خانه ما تا به قول خودش یک نیشگون نمک بگیرد، و نیشگونی هم از چهره ام گرفت که اشک سیل آسایم قاطی آب دماغم شده بود . چرکی لزج به دستش چسبید,,,

مادرم گفت بیا این بچه را بگیر ساکتش کن ، بیاورم ،
نمی دونم چرا این قدر گریه می کنه حتما شیر که زیاد دادم نفخ کرده اما قبل اون هم آرام قرار نداشت

مریم خالا وقتی منو در آغوش گرفت و به سینه اش چسباند ، صدای جیغ اش تا اون سرکوچه هم رفت و من صدایم را بریدم
زود لباس هایم را در آورد و از پشت بلوز نازک سفیدم که اون هم بوی تنباکو می داد ، سنجاق قفلی را که مادرم بهش چشم زخم گرد سیاه رنگی بسته بود ، باز کرد و خون خوشرنگ و قرمز دستش را با نوک چادر سبز گلدار تازه اش ، مانند پمپی به جان پارچه کشید

 

 

 

 

آذر ، پورپیغمبر
داستان ظهر جمعه !
بهار۹۹

@azarporpeighambar
نوشته های آذر پورپیغمبر : داستان و شعر و نقاشی
(کپی ممنوع است مگر با ذکر نام نویسنده )

ارتباط @vazhak

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۱۷:۳۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

پرنده ای که در چشمهایت می خواند
موهایم را می نوازد
نرم ،
چون راه رفتن ابر
وهر غروب
با پیامی به سپیدی صبح
روی پاهایم آشیانه می سازد
گیج می شوم !
پرواز را روی بالهایش خط می زنم
خاطره ها دور می شوند
و جمعه ها طولانی …

 

 

 

 

مریم علیخانی پاییز ۹۶

@azarporpeighambar

(کپی ممنوع است مگر با ذکر نام نویسنده )

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۱۶:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


زن ،
پرنده ،……
شبهای پر ستاره …..
از نوید بهارانی با دلهای سبز
تقدیم به بیژن جزنی در روز تیربارانش

 

 

 

 

نقاشی با خودکار
آذر. پورپیغمبر
بهار ۹۹

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۰۴:۱۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

دگمه سینه پیراهنت افتاده و
من فکر می کنم
ستاره ای از آسمان
به زمین افتاده است !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۱۳۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۰۳:۵۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

و دریا شاعری ست
که گیسوانش شوری
در واژه ها بر پا می کند

و باد آن سوی پیرهنم
بر اهتزاز غروب
بالا می رود

 

 

 

مریم .علیخانی

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۰۰:۵۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

خطوط نازک باران را

می بافم و

با طنین رعد و برق

پشت گوشم می اندازم

چنگ دستانت ،

زیر غرش سه بعدی صاعقه

چتری بر جعد گیسوانم !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۹ساعت ۰۰:۴۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۳۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

عزیزم، من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.
من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی‌مانند وجود دارد.
من متوجه شدم که، در پیچیده‌ترین آشوب‌های درونم، آرامشی عمیق وجود دارد.
من متوجه شدم که، در اعماق زمستان درونم، تابستانی دلپذیر وجود دارد.
و این‌ها به من شادی میدهند. و به همین دلیل است که برایم مهم نیست دنیا با بیرحمی بر من فشار بیاورد، زیرا که در درونم چیزی قویتر، با آن مقابله می‌کند.

 

 

#آلبر_کامو

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۳۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۳۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

کارت دعوت را پرتاب می کند وسط اتاق .
برای دو روز دیگر ، دعوت شده برای جشن عروسی……… !
چیزی که ذهنش را آزار میدهد و اَه – اَه می کند ، لباس است .
ماه قبل لباس یه ور سیاه و یه ور قرمزش را دیده اند و حالا چیزی ندارد بپوشد  !! باز اگر زودتر می گفتند یه چیزی ولی دو روز تا جشن مانده را نمیتواند لباس جدیدتری تهیه کند . تازه باید رنگ مو عوض کند و کیف و کفش متناسب انتخاب کند .  …… ست های جواهراتش را هم دیده اند . چیزی نو برای نمایش و  عرضه ندارد .

تهمینه و رعنا همیشه موی دماغش هستند و با یادآوری پوزخند آنها بر لبهایشان که همواره سعی می کنند از لباس های فیشین تی – وی  لباس سفارش دهند و جواهراتی که با ذوق و سلیقه به روز به خود می چسبانند دچار سرگیجه شده و آن حالتی سراغش می آید که مثل دفعات قبل  قلبش با لرزه ای اتوماتیک وار ، چون ساعتی از دیوار افتاده زد  و وجودش را گرما – سرمای نامنظمی تکان داد  . بار اول که متوجه شد مسخره اش می کنن لباس سرخ تیره پوشیده بود .
گفتند :
سرخ جامگان تشریف آورد و خندیدند .
بار دوم که لباس سراسر سیاه به تن کرد باز هم شورش را در آوردن و گفتند :
سیاه جامگان !
و از خنده ریسه رفتن و یا بار سوم که سفید پوشید گفتند :
داری با عروس ات رقابت می کنی ؟
و باز پوزخند زدند . بار دیگر که از ترس حرف های آنها رنگ سبز را انتخاب کرد هورا کشیدند و کف زدند و گفتند : جنبش سبز ! و  باسن هاشونو لرزاندند……
پشیمان می شد که با آنها جایی میرفت .
تصور آن همه زرق و برق سالن جشن تحقیرش می کند و حرف های آن دو …….

پراپرانولول صورتی را با لیوان آبی سر می کشد و به مشاور خانواده زنگ زده برای دو روز دیگر وقت رزرو می کند !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر

به یاد اون روزها که وسواس این شکلی نبود ، کرونایی مزمن بود …….

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۲۸ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

در سینه ام ،
رودی
غرق در آن ،
ماهی …!

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
نقاشی با خودکار از ( مجموعه کلکسیون گوز مینجیغی )
بهار ۹۹

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۲۶ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

از ته ِ دل
به تو فکر می کنم و
می نویسم …

نشت احساسات
جان قلم را می گیرد !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۲۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

همه به هم دل می بندند
من به پاهایم
روی حرفش ایستاد و
نرفت از کنار یادت !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۲۱ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

به سایه ام  هم
اعتماد نمی کنم !
با خورشید
بازی می کند
تمام روز را
ودنبال آن روانه میشود
در تاریکی هر غروب
پشت کوههای بلند … !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

این همه چروک
در چهره ی من ؟
بی شک ،
ترک خورده است
آینه روزگار !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار کرونایی ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۸ساعت ۱۶:۱۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۶ساعت ۱۶:۴۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

موهایم را می سپارم
به دست باد بهاری
شانه ندارد
پریشان تر می کند

احساسم را می سپارم
به دست این باد بهاری مست
با شانه ات ،
جنگ می کند !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۶ساعت ۱۶:۳۷ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۶ساعت ۱۵:۵۴ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

پنجره را
با نگاهی مشتاق به باغچه
باز می کنم
حال گلها خوب است
پرندگان در رقص و طرب
خورشید هنوز نیست
تور نور را
بر سر باغچه گسترد
خیلی زود است

دیشب ،
وقتی به آسمان نگاه می کردم
از پشت ابرهای تکه تکه ی پراکنده
گاه درمی آمد
گاه پنهان می کرد ،
رخ
که می افتاد دمی
در آب خواب آلود برکه ی آبی حوض..

حالا سرجایش نیست و
از جای خالی یک ماه
انتظار آفتابی شدن است ؟

هوا خوب است
حال گلها خوب و
ماهی های حوض
رنگ لباسشان ،
همرنگ لباس من…

سیبی زرد را به دندان می کشم و
سیب قرمزی را
از سهم ماه
در جای خالی آن
سوی آبی ِ آب دلفریب
پرتاب می کنم
در چشمه ی کوچک حوض

 

پرندگان ،

نوک در نوک…

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۶ساعت ۰۸:۳۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

 

‏بغلم کن، حتی با پلاستیک

از مجموعه عکس‌های قرنطینه
#هاروهیکو_کاواگوچی
عکاس ژاپنی

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت ۲۰:۴۲ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


با خطی درشت
روی شیشه
دیگر نمی نویسم
_ دلتنگی _

 

با خطی کاملا درشت
روی شیشه می نویسم
از ” تو ”
هیچ اثری نیست

 

می گذارم
باران ،
هم ” تو ”
و هم آثارت را
کاملا ،
از بین ببرد …

 

باران ،

بی وقفه !

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت ۱۶:۰۰ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت ۱۰:۲۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

به هوای ابری صبحگاه
از پشت پرده ی کشیده
نگاه می کنم و
با خود می گویم
خواهد بارید آیا بارانی ؟

صدا ،
همراه با نوای بیدارباش و
هشدار پرندگان
به درونم برمیگردد
با اوج گیری …

ابرهای سفید بهاری
پوشانده اند
آسمان کاغذ کاهی دفترم را
با خود می گویم
به کسی نگو
از من همیشه و هر صبح
خواهد بارید شعری…

از الان ،
ساز مخالفت با آسمان را هم
خواهند زد فوری !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
۲۵ فروردین ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت ۰۹:۱۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

یاز،
قاپی دالیندا
گونش دوغار
هر گون …

اللرین آچسا
گویه ره ر
دیه ن کونول
آچ اوزون ،
آچ …

سورادان هر گون
یئنه یاز ،
یاز … !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

@azarporpeighambar

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت ۰۹:۱۳ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


عشق

 

 

گویی
قوئی در این میدان و
گوی ،
دنبال تار موئی !

 

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹
از مجموعه ی کلکسیون ” گوز مینجیغی ”
نقاشی با خودکار با عنوان : عشق

@azarporpeighambar

 

 

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت ۰۱:۵۵ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر


 

 

تا که گفتم نابودم کرده است با چشم خود

کارآگاهان شروع کردند کار جست و جو  !

خیل ِ چشمان بشر کاویدند با ذرّه بین

تا ببینند کیست نابود می کند با چشم خود؟

تا ته چاه ِ نگاه مظنونین رفته اند

خالی بود سیاهچال نگاه آن همه !

تا رسیدند به من بستم فشردم چشم خود

می کشیدم مثل چشمهای تو را در چشم خود!

 

 

 

آذر . پورپیغمبر
بهار ۹۹

نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۱/۲۴ساعت ۰۴:۱۹ توسط آذر پورپیغمبر | بدون نظر



آخرين پست ها
»
»
» نقاشی ها
»
»
»
»
» بازمانده!
»
»
طراحی: پارس اسکین - پیاده سازی: شرکت داده تجارت